میدانم که اثباتپذیر نیست. اصلاً فکر میکنم مهمترین حقایق زندگی هرگز قابل اثبات نیستند. تنها حقایق پیشپاافتادهاند که تن به اثبات میدهند. میدانم. میدانم که اثبات نمیشود، اما مدام در شهود من ثبات پیدا میکند. اثباتپذیر نیست اما: تنها چیزهایی از دستبُردِ مرگ در امان میمانند، که به زندگی بخشیدهایم. آنچه را از آن خود کردهایم، در مرگ، مثل پرِ قاصدکی از ما دور میشود. آنچه از وجود ما که در وجود دیگران جا گذاشتهایم، جاوید میماند. آنچه را جاری نکردهایم، در مرگ، پوسیده میشود و از میان میرود.
هنگامهی مردن خود را تصور کن. پسر جوانی را میبینی که به بالین تو نشسته است و میگوید: «تو مرا از پرورشگاه آوردی، مرا باور کردی. به من عشق بخشیدی. مرا در قلب خویش جا دادی. مرا چون فرزند خود پذیرفتی. تو در من میمانی. در عشق من به زندگی و در تمام لبخندهایی که نثار آسمان میکنم.»
میبینی؟ مرگ آنچه را که بخشیدهای نمیتواند از بین ببرد.
مرگ، پایان یک محدودهی زمانی است و آنچه از جنسِ زمان نیست، ایمن از مرگ است.
چه چیز در زنگی ما از جنسِ زمان نیست؟ کودکی. دوست داشتن. لبخند. نور...
کریستین بوبن مینویسد:
«در این زندگی، زندگان بسیار اندک و مردگان بسیارند. مرده کسی است که هیچگاه خویشتن را رها نمیکند و نمیتواند در دوست داشتن یا خندیدن از خود دور شود.»
«اگر ما به قدر کافی زندگی را دوست بداریم، دیگر هیچ کاری از مرگ ساخته نیست.»
«مرگ موسیقی را خاموش نمیکند، گلهای سرخ را خاموش نمیکند، کتابها را خاموش نمیکند. مرگ هیچ چیز را خاموش نمیکند.»
«روزی که ما به اندکی خوبی کردن راضی شویم، روزی است که مرگ دیگر نمیتواند آن را از تقویم جدا سازد.»
«در شب کبود بیمارستان، پدرم بیخواب، به سوی مرگ میشتافت. سخن گفتن با او را آغاز کردم. چشمانش را گشود، همچون چشمان گربهای در تاریک روشن میدرخشید. لبخندش به سخنانم پژواکی داد که موجب شد چهرهاش رنگی از روشنایی بگیرد. «مرگ» چند روز بعدش کارش را کمال بخشید، اما نتوانست آن لبخند را از سیمایش بزداید. ماهها بعد هنوز این تبسم را به نظر میآورم، همچون معمایی که در زندگی فرصت کافی نخواهم داشت تا آن را رمزگشایی کنم.»
«ما همه چیز را به نابودی کشیدهایم، اما اصل موضوع هنوز از بین نرفته است و آن خاطرات دوران کودکیست. این که همهی ما این دوران را تجربه کردهایم و هنوز در آن سِیر میکنیم؛ زیرا کودکی فناناپذیر است و بسیار نیرومندتر از مرگ، و مرگ حتا توانایی حس کردن آن را هم ندارد.»
«چیزی درخشانتر از صورتت هنگامی که میخندی سراغ ندارم. هنگامی که نور صورتت بر من میتابد مرگ نمیتواند آن را مانند هر چیز دیگری در چنگ خویش گیرد. باقی را در چنگ خواهد گرفت چرا که آنها را در طول زندگی در میان بازوان خویش گرفته است. این چهره، مرگ در ربودنش شکست خواهد خورد و اگر به آن نزدیک شود انگشتانش خواهند سوخت.»
«کودکی ما در برابر همه چیز مقاومت میکند؛ حتی مرگ ما نخواهد توانست چشمان او را ببندد.»
«مرگ که از جنس زمان است، نمیتواند آنچه را از زمان نیست تصرف کند، جاودانگی شقایقها را.»