«چیست خدا و هنر و زندگی؟
پردهای از آن سوی دانندگی
روزی اگر زین سه یکی شد عیان
آن دگران محو شوند از میان
لیک چو هستی و چو دیدار نور
این سه نهانند ز فرط ظهور
عمر بشر، صرف در این راه شد
لیک از این راز که آگاه شد؟
از دهن غار چو آمد برون
داشت همین پرسش و دارد کنون
بگذرد ار صد ره از این کهکشان
باز ازین راز نیابد نشان
تا که جهان است و نظام جهان
این سه نهانند، نهان و نهان»
(محمدرضا شفیعی کدکنی)
«در کاربردهای روزانه، میگوییم این اثرِ هنری یا این شعر یا این قطعهی موسیقی لطیف است و کمتر متوجه عمق این کلمه میشویم. با اینکه لطیف از اسماء الهی است و مفسران قرآن در باب آن از دیدگاهههای گوناگون سخت گفتهاند، کمتر کسی لطیف را بدان خوبی و ژرفی درک کرده است که یکی از مجانینِ عقلا که از او دربارهی اللطیف پرسیدند و او گفت: لطیف آن است که بیچگونه ادراک شود.
توصیفی که این دیوانه دربارهی معنی اللطیف، از اسماء الاهی، داده، بیگمان درستترین و ژرفترین توضیح است زیرا معنای آن را به همان قلمروی بُرده است که مرکز الاهیات است و آن عبارت است از ادراک بیچگونه. در قرآن کریم، در چند مورد، صفتِ اللطیف دربارهی خداوند آمده است، از جمله در آیه ۱۰۳ سورهی انعام است و در این بافت: «لَا تُدْرِکُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ»
و این بافت مناسبترین بافت برای مسألهی ادراک بیچگونهی حق تعالی است: چیزی را بتوان احساس کرد و نتوان آن را دید و به قلمروِ تجربهی اِبصار و دیدن در آورد، بهترین تعبیری که از آن میتوان تصور کرد همانا اللطیف است با تفسیری که آن مجنونِ عاقل ارائه داده است.
مفسّران اشعری و معتزلی و شیعی دربارهی این آیه و فهمهای گوناگون خود از این آیه سخنها گفتهاند ولی هیچکس به این ظرافت و ژرفی که آن دیوانه از آن سخن گفته است نرسیده است.
...
خدای را میتوان شناخت اما با شناختی بیچگونه. اگردر ذاتِ حق به چگونگی برسیم همان مصداقِ «کُلَّما ما مَیَّزتُموهُ بأوهامِکُم» است که مردود است و مصنوع.(سخنی بسیار مشهور که در میان صوفیه به نامِ شبلی معروف است و در میان شیعه به نام امام باقر). عیناً در موردِ هنر و عشق نیز این قضیه صادق است. در مرکزِ هر عشق و هر اثر هنری، آن ادراک، بیچگونه حضور دارد. هم خدا لطیف است و هم هنر و هم عشق و هر سه را ما بیچگونه ادراک میکنیم و اگر باچگونه شد دیگر نه خداست و نه عشق و نه هنر.
یک سخنِ پارادوکسگونه، درین باب بگویم و این بحث را خاتمه دهم. با اینکه کلمهی «عرفان» در معنیِ شناخت است، در مرکزِ آن نوعی «عدمِ عرفان» و «ناشناختگی» همیشه هست و خواهد بود.»
«زبان شعر در نثر صوفیه: درآمدی به سبکشناسی نگاه عرفانی، محمدرضا شفیعی کدکنی، نشر سخن، ص ۷۵ تا ۷۷)
«این راست نیست که هرچه عاشقتر باشی بهتر درک میکنی. همهی آنچه عشق و عاشقی از من میخواهد فقط درکِ این حکمت است: دیگری نشناختنی است؛ ماتیِ او پردهی ابهامی به روی یک راز نیست، بل گواهی است که در آن بازیِ بود و نمود هیچجایی ندارد. پس من در مسرتِ عشق ورزیدن به یک ناشناس غرق میشوم، کسی که تا ابد ناشناس خواهد ماند. سِیری عارفانه: من آنچه را نمیشناسم میشناسم.»
(سخن عاشق، رولان بارت، ترجمهی پیام یزدانجو، نشر مرکز، ص ۱۷۸)