عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

چه کنم؟

«مولانا قطب الدین شیرازی سؤال کرد که: «راه شما چیست؟» [مولانا] فرمود که: «راهِ ما مُردن و نقدِ خود را به آسمان بُردن؟، تا نمیری نرسی؛ چنانکه صدرِ جهان گفت: تا نمُردی نبُردی». قطب الدین گفت: آه دریغا چه کنم؟»[مولانا] فرمود که: «همین که چه کنم». 

پس آنگاه در سماع این رباعی را فرمود:

گفتم چه کنم؟ گفت همین که چه کنم
گفتم به از این چاره ببین که چه کنم
رو کرده به من گفت که ای طالب دین
پیوسته برین باش بر این که چه کنم»
(مناقب‌العارفین، افلاکی)

سؤالی اساسی و بی‌حاشیه از مولانا می‌شود: «راهِ شما چیست؟» و بی‌درنگ پاسخی سرراست و قاطع می‌یابد: «راهِ ما مُردن... تا نمیری نرسی... تا نمُردی نبُردی». 

این قسمت نخست گفت‌وگوست. راه معرفی می‌شود. به گمان من مُردن که از نظرِ مولانا و بسیاری عارفان راهِ رسیدن و دریافتن است همان پذیرش رضایتمندانه‌ی زندگی است. بی‌کُنشی و دل سپردن به رازورمزهای هستی است. خود را خالی کردن همچون نی، تا دمِ او در ما بوزد و آواز کند. «تا گِره با نی بُوَد همراز نیست / همنشین آن لب و آواز نیست»(مثنوی/دفتر اول). نیِ وجود ما هر چه شلوغ‌تر و پُر گیر و گره‌تر باشد، کمتر می‌تواند آوازهای خدا را جاری کند. مُردن یعنی خالی شدن و شرطِ کمال نی، خالی شدن است. 

مُردن یعنی آنقدر سبک و خالص باشی، آنقدر هماهنگ با هستی و به دور از کشمکش و تقلا، که دریای زندگی تو را غرق نکند. دریا تنها کسانی را غرق می‌کند که از هراس و آشفتگی سنگین شده‌اند. خود را مجزا و بیگانه با دریا می‌بینند و می‌خواهد با دریا پنجه در پنجه کنند. در این تعبیر، مُردن یعنی دست از جدال با هستی برداشتن. خود را به جریان زندگی سپردن. سبک شدن و تجربه‌ی بی‌وزنی:

«چون در دریا افتد اگر دست و پا زند ، دریا در هم شکندش، اگر خود شیر باشد. الا خود را مرده سازد . عادت دریا آن است که تا زنده است ، اورا فرو می برد، چندان که غرقه شود و بمیرد. چون غرقه شد و بمُرد برگیردش و حمّال او شود. اکنون از اول خود را مُرده ساز و خوش بر روی آب رو.»(مقالات شمس)

«محو می‌باید نه نحو اینجا بدان / گر تو محوی بی‌خطر در آب ران/ آب دریا مرده را بر سر نهد / ور بود زنده ز دریا کی رهد / چون بمردی تو ز اوصاف بشر /  بحر اسرارت نهد بر فرق سر»(مثنوی/دفتر اول)

مُردن، هنر محو شدن است. محو شدن در هستی. در هستی که سرشار از خداست. این آموزه چقدر به آموزه‌های لائوتسه نزدیک است: خالی بودن، محو شدن، پذیرفتن...

بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می‌زندگی خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
- سنایی

آزمودم مرگِ من در زندگی است
چون رَهَم زین زندگی، پایندگی است
- مولانا

قطب الدین شیرازی سؤالی کاربُردی دیگری می‌پرسد: «چه کنم؟». حال که تنها راه رستگاری، محو شدن و خالی کردن خود است، گام‌های عملی برای تحقق این مطلوب کدام است؟ 
مولانا پاسخ می‌دهد تداومِ همین «چه کنم؟». نفسِ این جستجوگری تو را می‌رساند. مدام از خود بپرس که چه کاری از من بر می‌آید؟ چه کاری می‌توانم برای بهتر شدن خود و جهان انجام دهم. در مسیرِ خالی کردن خود و هماهنگی با هستی، چه در توان دارم؟ 

به نظرم می‌رسد اینکه مولانا به پرسنده می‌گوید تداومِ «چه کنم» شرط توفیق است، نوعی تأکید بر عمل‌گرایی و مسؤولیت فردی است. یعنی سالک خود را از داوری در کار مردم سبکبار کند و در هر موقعیتی از خود بپرسد من کیستم و چه می‌توانم بکنم؟

«راهب بزرگ یوسف از راهب بزرگ پاستور پرسید:‌ به من بگو چگونه می‌توانم راهب شوم. آن پیر پاسخ داد: اگر می‌خواهی در زندگی اینجهانی و نیز در زندگی آنجهانی آرامش داشته باشی، در هر نزاعی با دیگری بگو: من کیستم؟ و درباره‌‌ی هیچ‌کس داوری مکن»(حکمت مردان صحرا: سخنانی از راهبان صحرانشین سده‌ی چهارم میلادی، به کوشش توماس مرتون، ترجمه فروزان راسخی)

«چه کنم؟» علاوه بر نکته‌ی بالا، ضامنِ نوعی جستجوگری مُدام و طلب و اشتیاق زنده نیز هست. پیوسته مشعل طلب را روشن داشتن و از پرتوِ هر شب‌تابی برای راه‌یافتن و لمسِ نور، بهره بُردن.