«ای بلبل مست از فغانت
میآید بوی آشنایی
مینال که ناله مرهم آمد
بر زخم جراحت جدایی
تا کشف شود ز نالهی تو
چیزی ز حقیقت خدایی»
(غزلیات شمس)
۱) فغان بلبل، بوی آشنایی میدهد و با احوال غریب مولانا خویشاوند است. همه چیز در جستجوی اصلِ خویش و نیستانِ جان است و به زبانی از دلتنگی و جداافتادگی خود مینالد. مولانا آشنایی و همسرشتی خود را با پرندگان دریافته است. دریافته که آواز عندلیب و شعرهای او، دو ترجمه از یک حقیقتند. درد که عمومی شد، تحمل آن آسانتر است. از اینروست که حافظ میگفت: بنال بلبل اگر با منات سرِ یاری است...
۲) نالههای بلبل علاوه بر اینکه اشارت آشنایی است، «مرهمِ جراحت جدایی» نیز هست. هر چه احوالِ دل را بازگو کنیم، تسلای بیشتری مییابیم. زخمهایی هستند که وقتی به آواز درآیند و در برابر چشمهای آفتاب گشوده شوند، تسلی پیدا میکنند. اقبال لاهوری گفته است:
«سحر در شاخسار بوستانی
چه خوش میگفت مرغ نغمهخوانی:
برآور هر چه اندر سینه داری
سرودی، نالهای، آهی، فغانی!»
۳) بلبلان که ناله سر میدهند و سوز و شوق خود را فریاد میزنند «چیزی از حقیقتِ خدایی» را فاش میکنند. نغمههای بلبل تنها حظّ زیبایی نمیبخشد، بلکه میتواند ما را در تجربهی امر متعالی شرکت دهد: «تا کشف شود ز نالهی تو / چیزی ز حقیقت خدایی»
به گوش مولانا نغمهی فاخته، اذان است و درختان اقامه میگویند. شکوفه، نور حق است و درخت مشکات خدا:
«بیا که نور سماوات، خاک را آراست
شکوفه نور حقست و درخت چون مشکات
اذان فاخته دیدیم و قامت اشجار
خموش کن که سخن شرط نیست وقت صلات»
تنها آواز بلبل نیست که آنجهانی است. اذان است و راوی حقایق قدسی. دامن گُل را هم که بگیری به لطف مصطفی میرسی:
«گیریم دامن گل و همراه گل شویم
رقصان همیرویم به اصل و نهال گل
اصل و نهال گل عرق لطف مصطفاست...»(مولانا)
چرا که «گل کیست قاصدیست ز بستان عقل و جان» و «گل آن جهانیست نگنجد در این جهان».
در چشم مولانا مرز میان این جهان و آن جهان، از میان رفته است. خود گفته است:
«این جهان وان جهان مرا مطلب
که این دو گم شد در آن جهان که منم»