کسانی هستند که میتوان آنها را جلوهگاه زندگی دانست. و مگر زندگی جز از تارِ خلوص و پودِ عشق است؟ هر چه حضور ما خالصتر، تمامعیارتر و همهجانبهتر، زندگی جلایافتهتر.
زندهتر باید بود. زندهتر از آنچه هماکنون هستیم. زندهتر زندگی کردن در گروِ آغشته بودن به همهی چشماندازهای روشن است. وفاداری ولنگارانه به طبیعت هزاررنگِ خویش و تعهدی سرسخت به همهی ابعادِ خلوت زندگی. وفادار به زندگی و خویش. به اشک، به خنده، به نجابت و به سرکشی. به تعبیر حسین منزوی «آمیزهی حیا و هیاهو». سیاحتگری جسور در شهر اندوهها و پرسهزنی بازیگوش در اقلیم کودکی.
تعهد به زندگی، تعهد به ماجراهای بیپایان زندگی است. روحی جاری میطلبد که در پیِ ماجراها با سماجتی عجیب، بدود. تعهد به زندگی، تعهد به جزایرِ غریزی خویش است. اطاعت از باد، آب، آتش، خاک و آنچه از لابهلای انگشتهای خدا فرومیریزد، چنان که فروغ میگفت: «من از عناصر چهارگانه اطاعت میکنم و کار تدوین نظامنامهی قلبم، کار حکومت محلی کوران نیست.»
رفتن، رفتن و توقف نکردن. در جستجوی هواهای تازه. «از تبارِ درختان» شدن که «تنفس هوای مانده» ملولشان میکند.
ما در این هستی عابرانیم و هر چشمانداز بِکر و منظرهی زندهای که از سرِ کاهلی و بیذوقی نادیده میگیریم، عبور ما را کمنور میکند. عبور کردن از سواحل زندگی بدونِ آغشتگی تمام عیار با جلوههای موّاج آن ناتمام است.
کسانی از قدم زدن در ساحل ذوق وافر میبرند که موجها را در نقطههای اوج، رصد کنند.
به نحوِ بایسته و خیرهآسایی «مهیّا» بودن. آخر میدانی هیچ چیز به اندازهی «مهیابودن» برای خدا خواستنی نیست. مهیّای جذبههای نور و شور. مثل منشور.
پرندهی کوچکی بودن که بیقرار و ذوقزده از این شاخه به شاخهی دیگری میپرد. و پریدن چه خوش است. مگر در زندگی جز آواز خواندن، خندیدن و در خلوصیِ ملایم و مهربان از شاخهای به شاخهای پریدن، کارِ دیگری هم داریم؟