هیچسالی مثل سالِ جاری به زیبایی شاخههای برهنهی درختان زمستانی، توجه نداشتهام. نه شاخههای آکنده از برگهای پاییزی، که شاخههای عریانی که در انتظاری صبور و امیدی غیور، سرتاسر هوشیاری و مراقبهاند. خودتکانیِ بیپروای شاخهها در استقبال بهار، با سری بلند و رو به آسمان، حقیقت بلندی را تداعی میکند: «من کسی در ناکسی دریافتم / پس کسی در ناکسی دربافتم». وقتی بوسعید میگفت بهترین معرّفی از او «هیچکس بن هیچکس» است، از سرِ تعارف و ادب نمیگفت. شاعری گفته است: «من هر چه که دارم از ندارم دارم».
—
از آلودهترین حرفهایِ چشمآزار: «انتصاب بجا و شایسته».
پردههای مزوّرانهای از این دست، آلودگی بصری شهر کوچک ما است.
—
قدم تُند کردهام که به وقت برسم. ناگهان گنجشکِ مُردهای که نقش خیابان است، با چشم بسته و جراحت باز، آشوبی در بیشهزار من میافکند. گنجشک، در آستانِ بهار، ناکام رفته است.
—
زیبایی، گر چه زندگی را تشدید میکند، اما نمیدانم چرا گاهی طرف مرگ میایستد. گاهی چنان در برابر زیبایی مات میشوی که میخواهی بمیری. انگار چیزی پا به زندگی میگذارد که حصارشکن و محدودهستیز است. انگار چیزی در مویرگ های زندگی جاری میشود که اسباب تورّمی بیمهار است. تورّمِ رگهای زندگی تا سر حدِّ پاره شدن. زیبایی گاهی زندگی را میشکافد.
—
حدس میزنم کیفیت زندگی از یک حدّی که بیشتر شود، مرگ را صدا میزند. شاعران میگویند پلنگهایی را دیدهاند که درست وقتی قرص ماه کامل میشود، میروند بالای صخرهی بلندی و پس از جَستی عاشقانه، در خاموشی درّه آرام میگیرند. شاعران میگویند ماه که کامل میشود، پلنگها تاب نمیآورند.
—
اگر بهشتی در کار بود، و مرا نادیده گرفتند تا اجازهی ورود پیدا کنم، از حضرت فعال ما یشاء تقاضا خواهم کرد که به من امکانِ مادر شدن عطا کند. چه تجربهی شگرف شیرینی: بالیدن زندگی را در درون خویش، نظاره کنی، مادرانه به کودکت شیر بدهی و هنگامی که مست از شیر، پلکهایش از خواب سنگین میشود، یکسره حضور شوی تا بوی شیرین خدا را تنفس کنی.
—
گاهی فکر میکنم خوشبختی آدم تا چه اندازه به چیزهای به ظاهر کوچک، وابسته است. مثلا باغ خیلی کوچکی داشته باشی با حوض کوچکِ گِردی به رنگ فیروزه در وسط، با یک خروس و یک مُرغ پاکوتاهِ خوشگل. جوری که خودت همه روزه به آنها رسیدگی کنی، جوری که حضور تو برای آنها أمن باشد، جوری که از تو فرار نکنند... و هر وقت به سراغشان میروی بتوانی نازشان کنی.
—
برای رهایی از چرخهی میل و ملال راهی باید جُست. راهی باریک، خلوت و خالص. مثل زُل زدن محض به پوستِ تازهرنگشدهی شکوفهای.
—
مرگ. با آنکه پس میزنیمش، اما قطعیت عریان آن است که به کلمهها، به لحظهها، به نگاهها و به پیوندها جان میبخشد. درک پوشیدهی مرگ اگر از همان آغاز نبود، چراغ زندگی از کجا سوخت میگرفت؟ شعر چگونه به تپیدن میافتاد؟ تب مرگ و تپش اندام زندگی همزادند.
کدام واقعیت است که همچون مرگ، ضروری است و همزمان گریختنی. ضروری است تا ما را از خویش بترساند، برماند، و به آغوشِ فریبای زندگی و زیبایی پناهنده سازد.
—
برای دومین بار است که میگوید. پدرم را میگویم. جالب آن است که با گشادهرویی و خنده هم میگوید. میگوید شش هفت ساله بودم که برادرم محمدفاضل بر اثر بیماری مُرد. یک سال از من بزرگتر بود. و من همیشه به این فکر میکنم که اگر من هم مثل او در همان سنین میمُردم مگر چه میشد؟ حالا که اینهمه سال زندگی کردم چه به جهان افزودم؟ بودن من با نبودنِ او چه فرقی دارد؟
در پایبندی به نماز جماعتِ اول وقت و تلاوت قرآن و باور به حقانیت عقاید دینی هیچ تزلزلی ندارد. و عجیب است که این رگهی تفکر خیّامی چگونه چنین درخشان و اصیل در بیان ساده و چهرهی خندان او بازگو میشود. انگار همیشه تکهای از وجود ما با خیام همداستان است.
—
نمیدانم چرا. احساس میکنم هر آنچه غمآلود نیست، حقیقی نیست. حتا زیبایی. وقتی دست تو را در دستِ عتیقِ اندوه نسپارد، ناخالص است. تجربهی خالصِ زیبایی لاجرم آلوده به اندوه است.
اثر هنری وقتی ممتاز است که تو را از شدت شعفی ناب، به مرزِ اندوه برساند.
اندوهِ ناشی از ادراک این نکته که نمیتوانی ابدیت و بیانتهایی را بغل کنی. هرگز نمیتوانی.
—
قسم به زندگی. هر شعری که آغشته به مرگ نیست، تازه نیست.