گاهی فکر میکنم اگر چیزی میتوانست فیصله پیدا کند، لابد تا کنون فیصله پیدا کرده بود. اینکه عمدهی مسائل جاری در حوزهی فلسفه، دین و هنر، به پاسخهای مورد وفاق و فیصلهیافتهای نمیرسند، شاید نشانهی آن است که اساساً جنس این سوالات جوری نیست که فیصلهپذیر و وفاقآور باشد.
انگار وقتی متفکری از مرگ، از تنهایی، از عشق، از معنای زندگی، از خدا، از نهادِ آدمی و مسائلی از این دست میگوید، بیشوکم، روایت ویژهی خود را که از کورهی تجربههای زیستهاش گذشته با ما در میان میگذارد. گر چه افقهای انسانها یکسره گسسته از هم نیست و از طرفی بازگویی روایت شخصی از مسائل بنیادین زندگی، میتواند به نزدیکی افقها و کشفِ رگههای مشترک هر چشمانداز بینجامد؛ اما در نهایت، هر کسی راویِ قصهی خویش است. راویِ خواب و خیالها، تمنا و سوداها، و هزار رمز و رازِ ویژهی خود.
به گمان من مسائلی که همچنان روی میز فلسفه باقی ماندهاند، جملگی خردگریزند و بعید است که بتوان ایده و باوری را قاطعاً اثبات یا واضحاً ابطال کرد و همچنان انسانها بتوانند از قبول یا ردّ آن امتناع کنند. ظاهراً این فیصلهنیافتگی، نشانهی خردگریز بودن این دست مسائل است.
البته که اگر چنین نگاهی پیدا کنیم لازم است با مدارای بیشتر با یکدیگر رفتار کنیم و بیش از آنکه در پی تغییر مرام و نگاه کسی باشیم، در فهم جهانِ او، بکوشیم و از طرفی با شنیدن روایتهای دیگران از مسائل بنیادی زندگی(مرگ، عشق، تنهایی، معنا، خدا و...) روایت ویژه و شخصیِ خود را غنی کنیم.
نگاه خود را روایت کنی، اما در برابر روایتهای دیگران گشوده باشی و سعی کنی پیوسته نگاه خود را ورز دهی.
اگر روایتهای فردی ما به دگرآزاری و تحکم نینجامد، همهی راویانِ قصههای زندگی میتوانند روبروی هم بنشیند و به روایت یکدیگر، گوش دهند.
روایتهایی که بویِ دلمان را میدهد.