آتنا اصلانی، قلبی که هفت سال، بیوقفه آواز خواند...
بیپناهی آن لحظههای آخر که حتی نمیتواند فریاد بکشد. آن نَفَسهای گرم، اما محبوس. وحشتِ بیپناهی و تنهایی نخستین... نَفَسهای آخر. توقفِ کامل قلبی کوچک و تازه. نبضهایی سرشار از زندگی و چشمانی آکنده از رؤیاهای جوان.
احتمالاً سختترین اتفاق پدر و مادر او، تداعی بیپناهی و استیصال آن لحظات آخر است. پدر باشی، مادر باشی، اما نتوانی در بغرنجترین لحظهها، حامیِ کسی باشی که گوشهی دل است. که میوهی جان است.
علاوه بر آسیبشناسی سازوکارهای اجتماعی و فرهنگی و سعی در بهسازی؛ به سرشت و سرنوشتِ شکنندهی آدمی هم فکر کنیم و برای همهی آنانی که دچار بیپناهی وحشتباری هستند، از نازکترین گوشهی دل، دعا کنیم.
کاش قاتل تو میتوانست سادگی پُررمزورازِ چشمهای کودکانهات را ببیند.
و امواجِ زندگی را، که میرفتند، میآمدند... میرفتند... میآمدند.
و میتوانست دستهایش را زیر چانهاش بگذارد و تنها تو را تماشا کند...
کاش قاتل تو، میتوانست.
آتنا. آتنای کوچولو.
دینداری خوب(۲)
دینداری خوب، دینداری به شیوهی زنبور عسل است. آیات ۶۸ و ۶۹ سورهی نحل، سلوک زنبور عسل را به تصویر میکشد. قرآن پس از خاتمهی روایت میگوید: در سلوک زنبور عسل نشانههایی است برای اهل تفکر.
تعبیر «سلوک» که در زبان عرفان، رواج دارد، در قرآن برای زنبور عسل به کار رفته است. ابراهیم میگوید «إنّی ذاهبٌ إلی ربّی»(صافات/۹۹) یعنی رونده به سوی خدا و «مُهاجرٌ إلی ربّی»(عنکبوت/۲۶) یعنی کوچنده به سوی او هستم. «ذاهب» و «مُهاجر»، معنایی نزدیک به «سالک» دارند. قرآن میگوید به زنبور عسل وحی کردیم که سالک راههای پروردگارت باش.
سلوک حقیقی را از زنبور عسل بیاموزیم.
سلوک دینی به شیوهی زنبور عسل که محل توجه قرآن است چه ویژگیهایی دارد؟
۱. به روایت قرآن، زنبور عسل باید برای خود خانهای بسازد در بلندیها. در کوهها، درختها و داربستها.(أن اتَّخِذِی مِنَ الجبالِ بیوتاً و مِن الشّجَرِ و ممّا یَعرِشُون) خانه در بلندی داشتن هم بیانِ ضرورت استقرار در جایی است و هم بیان بلنداطلبی و بالاجویی. به تعبیر مولانا «سودای سر بالا داشتن». ضمن اینکه باید خانهای داشت تا توشههای گلآیینات را آنجا جمع کنی.
دینداری خوب آن است که فرد را آسمانپوی و تعالیجو کند.
۲. مأموریت بعدی زنبور عسل، تغذیه کردن از همهی ثمرات است.(ثم کُلی مِن کلّ الثمرات). زنبور عسل نباید از هیچ ثمری خود را محروم کند. هر آنچه به کار پروردن، شیرین کردن(عسلسازی) و غنا بخشیدن بیاید، شایستهی توجه و التفات است. زنبور عسل، همهی گلها را عزیز میدارد و بر سفرهی تمامشان مینشیند.
دینداری خوب آن است که تو را از هیچ ثمره و گلی، محروم ندارد.
۳. زنبور عسل پیروِ وحی، راههای خدا را «سلوک» میکند. زنبور، نگهبان وحی ویا محتسبِ راه خدا نیست. او رونده و سالک است. دینداری خوب آن است که از جنس رفتن باشد و نه داشتن. اگر این جور است، اصلاً دینداری خوب نیست، دینورزی یا دینپویی خوب است.
دینداری خوب آن است که به معنی طلب باشد و نه تملّک. دین، دارایی تو نیست، طلب توست.
۴. به روایت قرآن، زنبور عسل پیروِ وحی الهی، «سُبُل» یعنی راههای خداوند را باید میپیماید.(فاسلُکی سُبُلَ ربِّکِ). درست است که صراط، یکی است و آن «صراط مستقیم» است، اما طریقهها و راهها متعددند و در صراط مستقیم راههای متعدد هست. از این روست که در جای دیگری قرآن میگوید آنان که رو به خدا میکوشند به راههای او هدایت میشوند. (والذین جاهَدوا فینا لَنَهدینّهُم سُبُلَنا/عنکبوت:۶۹). نمیگوید به راه خدا. بلکه: به راههای خدا(سُبُل، و نه سَبیل). شاعر میگفت: «راه تو به هر روش که گویند خوش است». بنابراین گر چه «شاهراه» یکی است، اما راههای خدا متعددند و همهی راههای خدا محترم، عزیز و پیمودنی هستند. چه خوب است که آدم، سالکِ راههای خدا باشد.
دینداری خوب آن است که همهی راههای خوبِ خدا را محترم بشمارد.
۵. به روایت قرآن، زنبور عسل در امتداد وحی و رسالت ربّانی، باید «ذُلُلاً: فروتنانه» در راههای خدا حرکت کند. بیآنکه دچار خودشیفتگی، برتریخواهی(در معنای نکوهیدهی آن)، استغنا و گردنکشی و یا خوارداشتِ دیگران شود. زنبورِ عسل، عاشقانه سرگرم کار خویش است و فروتنانه مأموریت خود را پی میگیرد.
دینداری خوب آنست که فروتنانه و عاری از برتریخواهی باشد.
۶. میوهی سلوک زنبور عسل با آن ویژگیهای پیشگفته، میشود شهدی رنگارنگ. (یَخرُجُ مِن بُطونِها شَرابٌ مُختلفٌ الوانُهُ). اول آنکه مواجههی زنبور عسل با هستی، خلاقانه است. صِرفا به گردآوری شهد گلها نمیپردازد. او از موادّ اولیهی جمعشده، شهدی گرامی میسازد. دوم اینکه شهد برساخته و پروردهی زنبور عسل، رنگارنگ است و این رنگارنگی مزیّتی است. زنبور عسل از همه رنگ گل، بهره بُرده(کُلی مِن کُلّ الثّمراتِ) و طبیعی است آنچه مهیا کرده شهدی رنگین است. رنگارنگی مزیتی است چرا که همسوتر با سرشت رنگرنگِ جهان خداست. حق فرموده که تنوع رنگهای شما، آیات اوست(و مِن آیاتِه... اختلافُ ألسِنَتِکُم و ألوانِکُم/روم:۲۲).
دینداری خوب آن است که خلاقانه و نیز پاسدار تنوعها و رنگها باشد.
۷. به روایت قرآن نتیجهی فرجامین سلوک زنبور عسل، بهبودِ حال مردم است.(فیهِ شفاءٌ لِلنّاسِ). این فرایند برگرفتن و اندوختن و بعد خلاقیت و دگرکردن و در آخر به رایگان بخشیدن قرار است منتهی شود به «شفای مردم». اساساً به تعبیر قرآن نگرش و منشی میپاید و میماند که نافع به حال مردم باشد و هر آنچه فاقد سودمندی باشد، کفِ آب است. (فأمّا الزَبَدُ فَیَذهَبُ جُفاءً وأمّا ما یَنفعُ النّاسَ فَیَمکُثُ فی الارضِ/رعد:۱۷).
دینداری خوب آن است که به بهبود حال انسانها بینجامد و به نحو ملموسی دردها و رنجهای آدمیان را التیام بخشد.
روزی که اشکها از تبار لبخندند
و خورشید با ابرها مهربانتر است.
روزی که دستها نازکردن را از یاد نمیبرند
و دلها میتوانند هر وقت خواستند
بارانی شوند.
روزی که کودکان
پادشاهان جهانند،
ما
خواهران همدیگریم،
و مردگان میتوانند
از درخت مزار خود
مراقبت کنند.
روزی که دریچهها پیروز میشوند
و دیوارها به خاک میافتند.
روزی که کلمات من
قرار میگیرند
و شعر به گلوی پرندگان
باز میگردد.
روزی که هیچ خاطرهی روشنی
خاموش نمیشود
و هیچ بوسهای
از جلا نمیافتد.
روزی که فانوسها
چیزی بدهکار آفتاب نیستند
و دشنهها
برای همیشه به خواب میروند.
روزی که زخم ها بوسیده میشوند
و انسانها برای لبخندهای یکدیگر
نذر میکنند.
روزی که ما همسایهی خدا باشیم
و فرشتگان
از آن سجده تاریخی
خرسند باشند.
روزی که در تقویم چشمهها
هیچ روز تعطیلی نباشد.
کوهها تنهایی خود را آفتابی میکنند،
و عشق
به ابدیت، نزدیک است.
روزی که ماه
دریا را آرام میکند
و ستارهها حق ندارند
وقتی قرص ماه، کامل است
بمیرند.
روزی که سنجابها
روی شانههای ما
پناه میگیرند
و صدای ماهیها
شنیده میشود.
روزی که برای خرید طلا
به دیدار گندمزارها
خواهیم رفت
و باد
تنها کاری که میکند
بازی کردن با موهای ماست.
روزی که "غم،
تبسم پوشیدهی گیاهان نیست"
زنبورها گاهی
برای خرسها مهمانی میگیرند
و چشمان ما در امتداد اقاقیها
سبز میشود.
روزی که مادرم
به جوانی آن عکس قدیمی
باز خواهد گشت
و میتواند برای گاوهای زرد
ناز کند.
روزی که من هم میتوانم
دستهای خستهام را
به بشارت گلدانی خالی بسپارم
و امیدوار باشم
در بهاری دیگر
گل خواهم داد.
روزی که صبح
در خواب خدا بیدار میشویم
و شب با دعای درختان
به خواب بر میگردیم.
آن روز شاعران میتوانند
بازنشسته شوند.
۱۹ تیر ۹۶؛ صدیق قطبی
متعصب کسی است که میشنود: «از سر مهربانى، بال فروتنى بر آنان بگستر.»
اما چون سخنِ قرآن است، متأثر نمیشود. آخر قرآن را دوست ندارد.
متعصب کسی است که میشنود:
«دشمنان خویش را دوست بدارید و از برای آزارگرانتان دعا کنید.»
اما چون سخن انجیل است، سرشار نمیشود. چرا که انجیل را دوست ندارد.
متعصب کسی است که میشنود: «ای کاش که جای آرمیدن بودی / یا این ره دور را رسیدن بودی»
اما از تماشای اندوه خیّام، بغض نمیکند.
متعصب کسی است که میشنود عیسی در آن ساعت پایانی زمزمه کرده است: «خدای من، خدای من، از چه رو مرا وانهادی؟»
اما روح عاشقانهی این کلام نومید را لمس نمیکند.
متعصب کسی است که میشنود: «به اعتبار خود دیوانه بودن به از فرزانه بودن در نظر دیگران!»
اما چون سخن نیچه است، گرم نمیشود.
متعصب کسی است که میشنود: «هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.»
اما جانش به رقص نمیآید، چرا که سهراب سپهری به دین او نیست.
متعصب کسی است که با پژمردن گُلی در گلدان، باران نمیشود.
و از خندههای تازهی صبح، نمیشکفد.
متعصب کسی است که چشمهای خوابرفتهی کودکی را میبیند
و چشمهایش را میبندد
متعصب کسی است که میداند همه روزی خواهند مُرد
و آنان را برادر خود نمیداند.
متعصب کسی است که پنجرهای را میبندد
پنجرهای که رو به نور است
پنجرهای که رو به باران است...
«سه تصویر از خدا. تصویر فیلسوفان از خدا که او را علت اولی میدانند. تصویر عارفانِ خائف که عمدتاً به اوصاف جلالی خدا نظر دارند و تصویر عارفان عاشق که به اوصاف جمال خدا دلباختهاند و او را عمدتاً در وصف «قریب» تجربه میکنند. حسن بصری سرحلقهدار و مؤسس عرفان خائفانه است و رابعهی عدویه مؤسس و طلایهدار عرفان عاشقانه. گر چه بعدها احمد غزالی عرفان عاشقانه را امتداد داد و مولانا به اوج رساند.»(برگرفته از سخنرانیِ سه تصویر از خدا، آرش نراقی)
خیلی جالب است که آغازگر عرفان عاشقانه یک زن است و عرفان خائفانه یک مرد. رابعه عدویه در سدهی دوم هجری با چنان عشق پُرشوری از ارتباط با خدا سخن گفت که حیرتآور است.
عطار در وصف رابعه عدویه میگوید: «آن سوختهی عشق و اشتیاق، آن شیفته قرب و احتراق، آن گمشدهی وصال»
شاید در میان عارفان مسلمان، کسی به صراحت، تأکید و تکرار رابعه عدویه نگفته باشد که خدا را تنها از روی محبت عبادت میکند و نه خوف از عقاب یا طمع در پاداش:
«بَد بندهای بوَد که خداوند خویش را از بیم و خوف عبادت کند یا به طمع مزد.
الهی ما را از دنیا هر چه قسمت کردهای به دشمنان خود ده و هر چه از آخرت قسمت کردهایی به دوستان خود ده که مرا تو بسی.
خداوندا! اگر تو را از بیم دوزخ میپرستم در دوزخم بسوز، و اگر به امید بهشت میپرستم، بر من حرام گردان. و اگر برای تو تو را میپرستیم، جمال باقی دریغ مدار.»(تذکرةالاولیا)
البته گفتهاند و شنیدهایم که این نگاه با قرآن مغایرت دارد، چرا که انبیای عظام نیز چنانکه قرآن میگوید از دوزخ میهراسیدند و در بهشت طمع میبستند. با این حال، به نظر نمیرسد منعی داشته باشد کسی صِرفاً خدا را از روی محبت عبادت کند. ضمن اینکه رابعه نمیگوید نباید از دوزخ بیمناک بود یا در بهشت طعم بست، میگوید خدا را نباید به خاطر ترس از دوزخ یا تمنای بهشت، خواست، و تنها ارتباط شایسته با خدا، ارتباط محبتآمیز است.
رابطهی سراسر محبتآمیز او با خدا، دستِکم سه جلوه یا پیامد داشته است.
اول اینکه جایی برای عداوت و دشمنی غیر خدا باقی نگذاشته است. چرا که میگفت محبت خدا، تمام دلِ او را آکنده است:
«گفتند: حضرت عزت را دوست میداری؟
گفت: دارم.
گفتند: شیطان را دشمن داری؟
گفت: نه.
گفتند: چرا؟
گفت: از محبت رحمان پروای عداوت شیطان ندارم.»(تذکرةالاولیا)
دوم اینکه این محبت شدید، به صمیمیت و انس انجامیده است و رابعه در این صمیمیت میتواند با خدا بگومگو و گستاخی(در بیان عرفانی) کند:
«در مناجات میگفت: بار خدایا! اگر مرا فردا در دوزخ کنی من فریاد بر آورم که وی را دوست داشتم. با دوست این کنند؟
الهی! کار من و آرزوی من در دنیا از جمله دنیا یاد تو است، و در آخرت از جمله آخرت لقای تو است. از من این است که گفتم. تو هر چه خواهی میکن!
بعد از مرگ اورا به خواب دیدند. گفتند: حال گوی تا از منکر و نکیر چون رستی؟
گفت: آن جوانمردان در آمدند، گفتند که من ربّک؟
گفتم: باز گردید و خدای را گویید که با چندین هزار هزار خلق پیرزنی ضعیفه را فراموش نکردی؟ من که در همه جهان تو را دارم، هرگزت فراموش نکنم. تا کسی را فرستی که خدای تو کیست؟»(تذکرةالاولیا)
و سوم آنکه اندوه و خوف او هم عاشقانه بود و اگر میگریست، از آن بود که به وقت مرگ ندا آید: تو ما را نمیشایی!
«نقل است که رابعه دایم گریان بودی. گفتند: این چندین چرا میگریی؟ گفت: از قطعیت میترسم که با او خو کردهام. نباید که به وقت مرگ ندا آید که ما را نمیشایی.»(تذکرةالاولیا)
گفتهاند محبت حقیقی آن است که به وفا و جفا، کاستی نگیرد. شیخ یحیی بن معاذ گفته است: «نشان محبت آن است که به نیکویی زیادت نشود و به جفا نقصان نگیرد.»(تذکرةالاولیا)؛ چرا که به تعبیر سعدی: «گر از دوست چشمت بر احسان اوست / تو در بند خویشی نه در بند دوست»(بوستان، باب سوم).
شاید به همین سبب بود که شمس تبریز، محبت واقعی را با جفا راستیآزمایی میکرد و میگفت:
«هر که را دوست دارم جفا پیش آرم، اگر آن را قبول کرد من خود همچون گلوله از آنِ باشم. وفا خود چیزی است که آن را با بچهی پنج ساله بکنی، معتقد شود، و دوستدار شود، الّا کار جفا دارد.»(مقالات شمس).
به همین شیوه، شیخ ابوبکر شبلی، محبت را میآزمود:
شبلی را به تهمت جنون اندر بیمارستان بازداشتند. گروهی به زیارت وی آمدند. پرسید: مَن أنتُم؟. قالوا: أحبّاؤُکَ. سنگ اندر ایشان انداختن گرفت. جمله بهزیمت شدند. گفت: لو کنتُم أحبّائی لِما فررتُم من بَلائی؟ فاصبِروا علی بلائی. اگر دوستان مناید از بلای من چرا میگریزید؟ که دوست از بلای دوست نگریزد.»(کشف المحجوب)
آنها که تجربهی پدری یا مادری دارند میدانند اینکه کودکمان هر وقتی بیاید و ما را بزند و یا به زعم خودش حرف بدی هم نثار کند، دوستداشتنیتر و خریدنیتر از آن است که هیچ اعتنایی نکند و بهکلّی ما را نادیده بگیرد.
عارفان میگفتند جفای محبوب را از بیاعتنایی او دوستتر داریم. به همین علت روشن که وقتی جفا میکند یعنی در یادش هستیم. همینکه در یادیم، کلّی ذوق دارد و «ای که هرگز فرامُشت نکنم / هیچت از بنده یاد میآید؟»
سخنان و اشعار نغزی که حکایت از شیرینی جفاهای محبوب در کام عارفان محبّ دارد کم نیست. اما در این زمینه حکایت زیر که در تذکرةالاولیای عطار آمده و اینجا به اختصار نقل میشود از نغزترینهاست:
«نقل است که مریدی بود. روزی به نزدیک ذالنون آمد. گفت: چنین کردم و چنین! با این همه رنج، دوست با ما هیچ سخن نمیگوید. نظری به ما نمیکند، و به هیچم بر نمیگیرد، و هیچ از عالم غیب مکشوف نمیشود، و این همه که میگویم خود را ستایش نمیکنم. شرح حال میدهم، که این بیچارگی که در وسع من بود به جای آوردم، واز حق شکایت نمیکنم. شرح حال میدهم، که همه جان و دل در خدمت او دارم. اما غم بیدولتی خویش میگویم. و حکایت بدبختی خویش میکنم، و نه از آن میگویم که دلم از طاعت کردن بگرفت، لکن میترسم که اگر عمری مانده است آن باقی همچنین خواهد بود، و من عمری حلقه به امیدی میزدم که آوازی نشنودهام. صبر برین بر من سخت میآید. اکنون تو طبیب غمگنانی و معالج دانایانی. بیچارگی مرا تدبیر کن.
ذالنون گفت: برو و امشب سیر بخور، و نماز خفتن مکن، و همه شب بخسب، تا باشد که دوست اگر به لطف ننماید به عتاب بنماید. اگر به رحمت در تو نظری نمیکند به عنف در تو نظری کند.
درویش برفت و سیر بخورد. دلش نداد که نماز خفتن ترک کند، و نماز خفتن بگزارد و بخفت. مصطفی را به خواب دید. گفت: دوستت سلام میگوید و میفرماید: که مخنّث و نامرد باشد آن که به درگاه من آید و زود سیر شود، که اصل در کار استقامت است و ترک ملامت. حق تعالی میگوید مراد چهل ساله در کنارت نهادم و هرچه امید میداری بدانت برسانم، و هرچه مراد توست حاصل کنم، و لیکن سلام ما بدان رهزن مدعی -ذوالنون - برسان و بگوی ای مدعی دروغزن! اگر رسوای شهرت نکنم نه خداوند توام تا بیش با عاشقان و فروماندگان درگاه مَکر نکنی. و ایشان را از درگاه ما نفور نکنی.
مرید بیدار شد. گریه برو افتاد. آمد تا بر ذوالنون، و حال بگفت. ذالنون این سخن بشنود که خدا مرا سلام رسانیده است، و مدعی و دروغ زن گفته، از شادی به پهلو میگردید، و به های وهوی میگریست.»
حرف عارفان این است: دوستم نداشته باشی بهتر است که به یادم نباشی.
گفتهاند که ابوریحان بیرونی وقتی در بستر مرگ بود از کسی سؤالی میپرسد. آنفرد میگوید حالا چه وقت پرسیدن است؟ و ابوریحان جواب میدهد: بدانم بمیرم بهتر است یا ندانم و بمیرم؟ سؤالشونده میگوید بدانی و بمیری.
من اگر جای آن فرد بودم میگفتم ندانی و بمیری بهتر است. آخر این دانستن(آنهم لابد مسألهای علمی) در این وقت، به چه کاری میآید؟
آنچه تا کنون مسلّم و مفروض گرفته شده، فضل و ارجمندی دانستن، فارغ از نوع و فایدهی آن است. گویی هر نوع دانستی، خواستنی و ستودنی است. فرزانگان به ما میگویند بسیاری از آنچه بالقوه دانستنی است، به هیچ نمیارزد. چرا که یکسره بیربط به زندگی ماست. ملاک ربط یا بیربطی به زندگی، فایدهمندی است. اینکه دانستن، به بهبود وضع عاطفی، اخلاقی و یا مادّی من کمک میکند یا نه؟
اینکه در حدیث آمده از علم غیرنافع پرهیز کنید بیان همین نکته است.
نه تنها دانستنِ مطلق، ارزش نیست بلکه بسیاری مواقع ندانستن بهتر است.
مثلاً فرض کنید کسی در هنگام مرگ سؤال میکند که فلان شخص چه بدگوییهایی پشت سر من کرده است؟ قاعدتاً دانستن این نکته نه تنها به حال فرد محتضر، سودمند نیست، که زیانبار هم هست. چه فایده که از بدگوییهای کسی آگاه شوی و این آگاهی تنها به ناخوشاحوالی تو، آنهم در نزدیکی مرگ، بینجامد؟
خیلی وقتها ندانی و بمیری بهتر است.
اقبال میگوید: محبوب من! قدری صبوری کن که من به آسانی نمیتوانم حرفم را بزنم. من در جدال میان شوق و ادب هستم. شوق میگوید لب بگشا و بگو. ادب میگوید چشم بگشا و لب ببند. اما شوق من محکوم ادب و آدابدانی نمیشود:
«شهسوارا! یک نفس در کش عنان
حرف من آسان نیاید بر زبان
آرزو آید که ناید تا به لب
مینگردد شوق محکوم ادب
آن بگوید لب گشا ای دردمند
این بگوید چشم بگشا لب ببند
(از مثنویِ پس چه باید کرد ای اقوام شرق)
این حال و وضع اغلب شاعران شوریده است. از آنها توقع نمیرود با آن مایه از شوریدی و شوقآوری بتوانند مُبادی آداب و نظم بمانند. احتمالاً آن «بیادبی» که مولانا میگفت: «کنون چو مست و خرابم صلای بیادبی» و حافظ نیز: «کنون که مست و خرابم صلاح، بیادبی است» ناظر به چنین حالی است. و یا آنجا که مولانا میگوید: «چون من خراب و مست را در خانهی خود ره دهی / پس تو ندانی این قَدر کاین بشکنم آن بشکنم؟»
گاهی انسان از شدت شوق و یا حیرت، به جوش میآید. میجوشد.
در میان آنان که به نقطهی جوش میرسند، برخی از خود سَر میروند و بعد از آنکه سَر میروند، خاموش میشوند. آن سَر رفتن را میشود خروشیدن خواند.
چارهای نیست. نمیشود بیوقفه جوشید و دم نزد. سر نروی، تمام میشوی. سر بروی، خاموش میشوی.
شاعرانی هستند که از خود سر رفتهاند. ابتدا جوشیدهاند، خونشان جوشیده است و بعد خونِ جوشانشان را به شعر بدل کردهاند. سرآخر هم خاموش شدهاند و در انتهای هر غزل، «خاموشی» تخلص کردهاند.
ابتدا گفتهاند: "خون چو میجوشد منش از شعر رنگی میدهم". یا: "دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو / که هر بندی که بربندی بدرّانم به جان تو". جانشان که لبالب شد و شعر سَررفت، خاموش میشوند: خمش کُن مُردهوار ای دل ازیرا / به هستی متهم ما زین زبانیم.
اول، میخروشد چرا که به نقطهی جوش رسیده و نمیتواند خاموش بماند. بعد که گفت و از خود سر رفت، به سنگر خاموشی پناه میآورد چرا که میداند گفتن، حجاب است: "در خامشی است تابش خورشید بیحجاب / خاموش، کین حجاب ز گفتار میرسد". چرا که میداند گفتوگوی او، که البته ناگزیرانه بود، غبارآور است: "چون برسی به کوی ما خاموشی است خوی ما / زانکه ز گفتوگوی ما گَرد و غبار میرسد". و همین گفتن، اثبات هستی و تکبر است و رهزنِ نیازمندی و تشنگی او: "گفتِ زبان کبر آورد، کبرت نیازد را خورد / شو تو ز کبر خود جدا در کبریا آمیخته".
آگاه است که تکلم او، مانع استماع وحیهای حق میشود: "خموش باش که تا وحیهای حق شنوی / که صدهزار حیات است وحی گویا را". و خاموش شدن، ساکن شدن است و رهایی از نوسان و لرزههای خوف و رجا: "ای خمشی مغز منی پردهی آن نغز منی / کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا".
چارهای نیست. نمیشود از شوق و حیرت جوشید اما نخروشید. نمیشود سر نرفت و ننالید. اصلاً «عالَم از نالهی عشاق مبادا خالی»، که جهان را زیباتر میکنند. اما چون که خروشیدی و از خود سررفتی، ناگزیر به خاموشی میرسی. تا بیاسایی، غبار بنشانی و با شنیدن و مراقبه، دوباره برای شوقی دیگر، حیرتی دیگر و جوشش دیگر، مهیّا شوی.
دیالکتیک شاعرانه همین است: خروشیدن و خاموشیدن.
اغلب ما یکبار متولد میشویم و یکبار هم میمیریم. اما نادر کسانی هستند که تمام عُمر در حالِ زادن و مُردناند. بارها متولد شده و میمیرند. از جهانی مُرده و در جهانی دیگر چشم گشودهاند و جهانِ جانشان تبدّل پیدا کرده است.
یکبار هست که آدم اندیشهی تازهای پیدا میکند. گاهی هم احساس و عاطفهی تازهای. اما کم اتفاق میافتد که آدم احساس کند تولّدی دوباره یافته است و عُمری تازه. احساس کند به کّلی دیگر شده است. مولانا از جرگهی اخیر است. میگوید به طور کلّی دیگر شده است:
چندان که خواهی در نگر در من که نشناسی مرا
زیرا از آن که ام دیدهای من صدصفت گردیدهام.
به نظر میرسد تحول اساسی و مطلوب، آن است که شبیه تولد دوباره باشد. انگار تحوّل معنوی و دگرگَشتِ عاشقانه همین است: دوبارزادگی.
زاده اولم بشد زاده عشقم این نفس
من ز خودم زیادتم زانک دو بار زادهام
—
مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون
یک بار زاید آدمی من بارها زاییدهام
- مولانا
نادرند کسانی که از تبار دوبارزادگاناند. مولانا از این تبار است.
بگفتم حال دل گویم از آن نوعی که دانستم
برآمد موج آب چشم و خون دل، نتانستم
شکسته بسته میگفتم پریر از شرح دل چیزی
تنک شد جام فکر و من چو شیشه خُرد بشکستم
_ مولانا
فکر کنید جامی هست و در جام، آبی. پیش از آنکه آب را بنوشید، جامتان میشکند. حالِ کسی است که میخواهد چیزی بگوید، اما پیش از آنکه بگوید، جامش میشکند و اشک سرازیر میشود.
گاهی شاعران احساس میکنند زبان کلمات از نیل به مقصود، قاصر است و آرزو میکنند کاش میشد با زبان اشک، حرفشان را بزنند:
«من، با همین زبانِ شما
با همین کلام
هر جا رسیدهام سخن از مهر گفتهام
آوخ، که پاسخی به سزا کم شنفتهام
من، واژه واژه، مثل شما حرف می زنم
من، سالهاست بین شما، با همین زبان
فریاد میکنم:
...
پرهای یکدیگر را،
اینگونه مشکنید!
سوگند می خورم همه با هم برادرید،
در چهره ی برادر با مهر بنگرید!…
من، از زبانِ باد، نمی گویم این سخن
من، واژه واژه مثل شما حرف می زنم
من،
با زبان اشک، اینک...
آیا شما، به خواهش من، پی نمیبرید؟»
(فریدون مشیری)
«ای کاش میتوانستم
خون رگان خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.»
(احمد شاملو)
سروقتِ خدا که میروی، بگو
کاری کند آخرین بوسه
مزهی نخستین بوسه را بدهد
نمیشود همین یک قلم
تغییر نکند؟
به خدا بگو
کاری کند نام کوچک هیچ کسی
پیر نشود
و تنها و تنها
دستهایمان
آلزایمر بگیرند
بگو!
پرندههای دورهگردی که شهرهایمان را ترک میکنند
باز هم ترانه میخوانند؟
فیلسوف با حقیقت و واقعیت کار دارد.
چرا که حقیقت
جز انطباق با واقعیت نیست.
شاعر با خیال و افسانه کار دارد
و از خیالی
افسانه میشود.
زیبایی
از مواجههی خیالآمیز با واقعیت
پدید میآید.
رودها هستند
رگها هم هستند.
اما تنها شاعرانند
که رودها را رگهای خود میکنند
من فکر میکنم
خورشید هم از اینهمه بیداری
خسته میشود
و گاهی دلش میخواهد
سرش را روی سینهی ماه بگذارد
و بخوابد
من فکر میکنم
خورشید نباید
وقت گردافشانی گلها
بیدار باشد.
گلها هم
حریم خصوصی دارند.