متعصب کسی است که میشنود: «از سر مهربانى، بال فروتنى بر آنان بگستر.»
اما چون سخنِ قرآن است، متأثر نمیشود. آخر قرآن را دوست ندارد.
متعصب کسی است که میشنود:
«دشمنان خویش را دوست بدارید و از برای آزارگرانتان دعا کنید.»
اما چون سخن انجیل است، سرشار نمیشود. چرا که انجیل را دوست ندارد.
متعصب کسی است که میشنود: «ای کاش که جای آرمیدن بودی / یا این ره دور را رسیدن بودی»
اما از تماشای اندوه خیّام، بغض نمیکند.
متعصب کسی است که میشنود عیسی در آن ساعت پایانی زمزمه کرده است: «خدای من، خدای من، از چه رو مرا وانهادی؟»
اما روح عاشقانهی این کلام نومید را لمس نمیکند.
متعصب کسی است که میشنود: «به اعتبار خود دیوانه بودن به از فرزانه بودن در نظر دیگران!»
اما چون سخن نیچه است، گرم نمیشود.
متعصب کسی است که میشنود: «هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.»
اما جانش به رقص نمیآید، چرا که سهراب سپهری به دین او نیست.
متعصب کسی است که با پژمردن گُلی در گلدان، باران نمیشود.
و از خندههای تازهی صبح، نمیشکفد.
متعصب کسی است که چشمهای خوابرفتهی کودکی را میبیند
و چشمهایش را میبندد
متعصب کسی است که میداند همه روزی خواهند مُرد
و آنان را برادر خود نمیداند.
متعصب کسی است که پنجرهای را میبندد
پنجرهای که رو به نور است
پنجرهای که رو به باران است...