آتنا اصلانی، قلبی که هفت سال، بیوقفه آواز خواند...
بیپناهی آن لحظههای آخر که حتی نمیتواند فریاد بکشد. آن نَفَسهای گرم، اما محبوس. وحشتِ بیپناهی و تنهایی نخستین... نَفَسهای آخر. توقفِ کامل قلبی کوچک و تازه. نبضهایی سرشار از زندگی و چشمانی آکنده از رؤیاهای جوان.
احتمالاً سختترین اتفاق پدر و مادر او، تداعی بیپناهی و استیصال آن لحظات آخر است. پدر باشی، مادر باشی، اما نتوانی در بغرنجترین لحظهها، حامیِ کسی باشی که گوشهی دل است. که میوهی جان است.
علاوه بر آسیبشناسی سازوکارهای اجتماعی و فرهنگی و سعی در بهسازی؛ به سرشت و سرنوشتِ شکنندهی آدمی هم فکر کنیم و برای همهی آنانی که دچار بیپناهی وحشتباری هستند، از نازکترین گوشهی دل، دعا کنیم.
کاش قاتل تو میتوانست سادگی پُررمزورازِ چشمهای کودکانهات را ببیند.
و امواجِ زندگی را، که میرفتند، میآمدند... میرفتند... میآمدند.
و میتوانست دستهایش را زیر چانهاش بگذارد و تنها تو را تماشا کند...
کاش قاتل تو، میتوانست.
آتنا. آتنای کوچولو.