عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

دینداری خوب؟!

دینداری خوب آن است که:

دیوارهایت را کوتاه‌تر و کمتر کند

پنجره‌هایت را

بزرگ‌تر و بیشتر.

سه تصویر از خدا

خدا

برای برخی، ناظر است

برای برخی، منظور

و برای عده‌ای

نظاره.


بعضی‌ها می‌خواهند مالک خدا شوند

برخی می‌خواهند مملوک او باشند

عده‌ای هم می‌خواهند در چشمان او

بیدار شوند.


برخی می‌خواهند خدا را معلوم کنند

برخی می‌خواهند خدا را حاضر کنند

و برای عده‌ای خدا

حضور است.


خدا برای برخی دیوار می‌سازد

برای برخی پنجره

عده‌ای را هم ناز می‌کند

تا بخوابند.


خدا به قدر چشمان هر کسی

بی‌نهایت‌ است.

از من بپرس...

حال درخت را از من بپرس

درست وقتی فرسنگ‌ها بالاتر

هیچ ابری نیست.


حال نسیم را از من بپرس

درست وقتی برای درخت‌ها

برگی باقی نگذاشته است

زمستان.


حال پرستو را از من بپرس

درست وقتی که راه بازگشت را 

گم کرده است


حال پرنده را از من بپرس

درست وقتی خنده‌ای بر لب ندارد

باغ.


حال شعر را از من بپرس

وقتی هنوز چشم‌ها صبحی ندیده‌‌اند

و به خانه باز می‌گردد

شب.

تجربه‌ی عرفانی

۱) تجربه عرفانی در یک "آن" رخ می‌دهد.

عبوری برق آسا.


۲)‌ درها وا می‌شوند

و مرغان زمان و مکان، خاموش.

از تنگنای زمان و مکان، می‌رهی.

خاموشی، به حرف می‌آید.

و آن سوی پرده‌ی این هیاهوها

به سکوت پهناوری گوش می‌سپاری.


۳) در این تجربه،

رنگ‌ها با هم آشتی می‌کنند

و آن سوی جنگ‌ها و تضادها

صلح و آشتی می‌بینی.

گرگ‌ها و گوسفندها هم‌پا و کنار همند.


۴) در تجربه عرفانی،

هر رودی را دریا

و هر موجود و بودی را، روشن و بودا در می‌یابی.


۵) آنجا زیبایی تنها می‌شود.

تنها از هر غلغله و مشغله‌ای.

و من‌ها و ماها

در وحدتی فراگیر

فرو می‌ریزند.


همه‌ی این مشخصات، در شعر نادر و ممتاز سهراب سپهری جمع شده‌اند:


"آنی بود، درها وا شده بود.

برگی نه، شاخی نه، باغ فنا پیدا شده بود.

مرغان مکان خاموش، آن خاموش، این خاموش، 

خاموشی گویا شده بود.


آن پهنه چه بود:

با میشی گرگی همپا شده بود.


نقش صدا کم رنگ، نقش ندا کم رنگ، 

پرده مگر تا شده بود.


من رفته، او رفته، ما بی ما شده بود.

زیبایی تنها شده بود.


هر رودی دریا

هر بودی بودا شده بود."

دینداریِ خوب / بخش اول

دینداریِ خوب / بخش اول

۱. دین بیش از آنکه دانش باشد، بینش است. بیش از آنکه آرا و اقوال باشد، روحیات و احوال است. بیش از آنکه شناخت‌های تازه باشد، احوال تازه است.

۲. طبیعت، دشمن ما و یا ابزاری برای تصرف و تلذذ نیست. طبیعت، جلوه‌گاه خداست. پدیده‌های جهان، دلایلی به نفع خدا نیستند، آینه‌ای برای تماشای خدا هستند. آیات‌اند.

۳. انسان، رقیب خدا یا در تقابل با خدا نیست. خدمت به خدا جز از طریق خدمت به بندگان او، ممکن نیست. اقبال به خدا، متضمن ادبار به خلق نیست. خدا بیشتر از همه جا در دل‌های آدمیان است. خدا را از طریق حرمت گذاشتن به دل‌ها باید جستجو کرد.

۴. «محبت» و «نیایش»، بارزترین وجه دینداری خوب است.

۵. فرد دین‌ورز، مراقب است که خدایی نکند و حواسش هست که در خدا نبودن، با دیگر انسان‌ها برابر است. هر گونه استفاده ناروا از قضاوت و قدرت، خدایی کردن است. قاعدتاً قضاوت و اعمال قدرت، تنها مختص خداست. فرد دین‌ورز می‌کوشد به جای داوری کردن(قضاوت) و تحکّم و اکراه(اعمال قدرت)، به «همدلی» و فهمیدن و نیز «نیک‌خواهی» و شفقت، روی آورد.

۶. دین‌ورزی بستن پنجره‌های دیگر نیست، یافتن پنجره‌ای افزون‌تر است. 

بدهی کلمات

ای مرگ
ای دست‌های گرم
روزی بیا
که آخرین شعرم را گفته باشم
برای زندگی

روزی که بدهی کلمات
ادا شده باشد

فرزند باران

باران می‌بارد
و تو با پیراهنی هم‌رنگ پاییز
و نگاهی هم‌خون آسمان
حیاط قدیمی خانه را
تا ابتدای کودکی‌‌هایت مرور می‌کنی.

باران می‌بارد
و اندوه حیاط پاییز
تر می‌شود.
شاخه‌هایِ عریانِ درختان سیب 
می‌دانند که تو فرزندِ بارانی،
و تکرار نامت 
دلگرمی باران است.

نامت را دست‌های شاخه‌ها
تکثیر می‌‌کند
و تمامی برگ‌ها
تو را به ضیافت خود
می‌خوانند

باران، اعتبار توست.

هزاران بهار بعد از ساعت مرگ

چه حس سرشاری!

روزی سبز شوی و دهان باز زخم‌ها

و پوست ترک‌خورده و فرتوت‌ات، جوانه بزند.

چه آرزوی شیرینی است

جوانه زدن، بعد از آنکه به خاک ‌افتاده‌ای


سبز شدن

حتی اگر

هزاران بهار بعد از ساعت مرگ


نوبتِ باران

مثل وزن‌های معطّرِ بداهه‌

که پونه‌های تازه

در غزل‌های باغ می‌نشانند


مثل خمیازه‌ی حماسیِ گربه‌ها

در حاشیه‌ی بزرگ‌راه‌های شلوغ


و یا شبیه سبکسریِ باد

و اختیارات شاعرانه‌ا‌ی

که در شانه‌های‌ درخت دارد


حقیقت زندگی نیز با آینه‌های مجذوب

صمیمی است


آینه‌هایی که از کلمات من آغاز می‌شوند

و در اشک‌ها و لبخندهای روشن

ادامه می‌یابند


کلماتی که می‌توانند پنجره‌ها را 

تا میقات باران و

بوسه‌چینی آسمان

 همراهی ‌کنند.


اگر از رنگ‌بارانِ مهیّجِ کلمات

و جیغ‌وداد‌های کلافه‌ی گزاره‌ها

سالم عبور کنیم

حقیقت زندگی را

در خلوص یک تلاقیِ پاک

دیدار خواهیم کرد.


اگر نوبتِ باران

زودتر می‌رسید

و دستی به خنده‌ی گُل‌ها

شلیک نمی‌کرد

بهار از پیشانی‌های ما

شکوفه می‌داد


صدیق قطبی / 13 تیرماه 95

شکفته با همه بنشین و مهربان برخیز

هوا گرم است و ترافیک سنگین. آقای راننده اما عجیب است که اینهمه خوش‌خو و خوش‌سخن است. مسافر که پول می‌دهد می‌‌گوید قابل ندارد. باقی پول را می‌دهد می‌گوید بفرمایید. خوب راهنمایی می‌کند. گلایه‌ای نمی‌کند. بد و بیراهی نمی‌گوید. از زمین و زمان و زمانه، شاکی نیست. مصداق توصیه‌ی قرآن است که: «قُولُوا لِلنَّاس حُسنَاً/ با مردم به نیکی سخن بگویید/بقره:۸۳» می‌خواستم موقع پیاده شدن از او تشکر کنم که اینهمه خوب است. شرم کردم و چیزی نگفتم.


آنچه جهان را از همه بیشتر آلوده و تیره می‌کند، کلمات تاریک ماست. اگر می‌توانستیم در هر وضع و حالی، به نیکی حرف بزنیم، جان و جهان‌مان روشنتر و تحمل‌پذیرتر می‌شد. از ژرف‌ترین‌هاست که مسیح گفته است آنچه آلوده می‌کند غذایی نیست که به دهان آدمی فرو می‌رود، کلماتی است که از دهان او بیرون می‌آید:


«گوش فرا دارید و فهم کنید! آنچه به دهان در می‌آید آدمی را ناپاک نمی‌سازد؛ بلکه آنچه از دهان بر می‌آید آدمی را آلوده می‌سازد.» (انجیل مَتّی، باب ۱۵ آیه۱۰و۱۱)


 ما اما به پاکیِ غذایی که می‌خوریم بیشتر حساس‌ایم تا کلمات‌مان. 


جهان را با سخنان خود زیباتر کنیم. حزین لاهیجی می‌گفت:


به چینِ جَبهه (پیشانی) نیَرزد چو گل دو روز حیات

شکفته با همه بنشین و مهربان برخیز

چگونه خدایی نکنیم؟

مهترین لازمه و ثمره‌ی «توحید» که زیربنایی‌ترین نگرش قرآنی است، این است که ما انسان‌ایم؛ خدا نیستیم و نباید خدایی بکنیم. نه شأن خدایی به کسی بدهیم و نه برای خودمان شأن خدایی قایل باشیم:


«قُلْ یَا أَهْلَ الْکِتَابِ تَعَالَوْاْ إِلَى کَلَمَةٍ سَوَاء بَیْنَنَا وَبَیْنَکُمْ أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اللّهَ وَلاَ نُشْرِکَ بِهِ شَیْئًا وَلاَ یَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضًا أَرْبَابًا مِّن دُونِ اللّهِ»(آل‌عمران/۶۴)؛ بگو: اى اهل کتاب، بیایید بر سر سخنى که میان ما و شما یکسان است بایستیم که جز خدا را نپرستیم و چیزى را شریک او نگردانیم و بعضى از ما بعضى دیگر را به جاى خدا به خدایى نگیرد.


چنین نگرشی از توحید و عبادت، یاری‌گرِ آزادی باشد. نه تنها پذیرای خداییِ دیگران نباشیم، که خود نیز از اینکه خداگونه با ما رفتار شود، ابا کنیم 


از حمدون قصّار پرسیدند که: «بنده کیست؟» گفت: «آن که نپرستد و دوست ندارد که او را بپرستند.»(تذکرة‌الاولیا)


اگر همه بپذیریم که انسان‌هایی برابریم، نه همدیگر را داوری می‌کنیم و نه می‌کوشیم با اعمال زور و سلطه، یکدیگر را به بند بکشیم. اعمال زور و قدرت نامشروع بر دیگری خدایی کردن است. اینکه بخواهیم کسی را تحت سلطه و اقتدار خود درآوریم، بیانگر نگاهی فرادستانه و از بالا است که با برابری انسانی نمی‌سازد.


بارها در قرآن آمده است که مأموریت پیامبر(ص) تنها بلاغ و تذکار است و حساب‌رسی بر عهده‌ی خدا و شأن اوست: (فإنّما علَیکَ البلاغُ و عَلَینا الحِسابُ/رعد:۴۰). 


بارها قرآن تأکید کرده که پیامبر تنها بشیر و نذیر است و نباید خود را وکیل، حفیظ، مُسیطّر و چیره بر دیگران تلقی کند: (وما جَعَلنَاکَ علیهم حَفیظاً و ما أنتَ عَلَیهِم بِوَکیلٍ/انعام:۱۰۷) 


گفته شده همگان در امور خیر شتاب بگیرند: (فَاستَبِقُوا الخَیرَات/بقرة:۱۴۸) و در امور خیر یکدیگر را سفارش کرده و یاری دهند: (تَواصَوا بِالحقّ/عصر:۳، تَواصَوا بِالمَرحَمَة/بلد:۱۷، تَعَاوَنُوا عَلی البِرِّ وَ التَّقوی/مائده:۲) و داوری نهایی را به خداوند محوّل کنند: (إلی اللهِ مَرجِعُکُم جمیعاً فینبّئکم بما کنتم فیه تختلفون/مائده:۴۸)


 قرآن به پیامبر می‌گوید اینکه چه کسی شایسته‌ی عذاب و یا پاداش است مربوط به تو و مأموریت تو نیست: (لَیسَ لَکَ مِنَ الأمرِ شَیءٌ أو یَتُوبَ عَلَیهِم أو یُعذِّبَهُم/آل‌عمران:۱۲۸). موسی در پاسخ به فرعون که پرسیده بود حال نسل‌های پیشین چگونه است می‌گوید پرداختن به آن شأن خداوند است و نه مأموریت من: (قَالَ فَمَا بَالُ الْقُرُونِ الْأُولَى* قَالَ عِلْمُهَا عِندَ رَبِّی فِی کِتَابٍ لَّا یَضِلُّ رَبِّی وَلَا یَنسی/طه:۵۱و۵۲)


نه تنها داوری نهایی در خصوص انسان‌ها خاص خداوند است که اِعمال قدرت و الزام نیز شأنی خدایی است و آدمیان حق ندارد همدیگر را به کاری الزام یا اکراه کنند: (أنُلزِمُکُمُوهَا و أنتُم لَها کَارِهُونَ/هود:۲۸؛ أفَأنتَ تُکرِهُ النّاسَ حَتّی یَکُونُوا مُؤمِنینَ/یونس:۹۹)


اگر به این مجموعه آیات به دقت نگریسته شود، معلوم می‌گردد که داوری کردن و اعمال قدرت و اکراه، شأن انسانی نیست و آنان که دلبسته‌ی توحید هستند نباید برای خود یا دیگری چنین شأنی قایل باشند. 


آنکه موحد است نه دیگری را داوری می‌کند و نه کسی را به کاری الزام یا اکراه می‌کند و این دو را شأن خدایی می‌داند. دلبسته‌ی توحید، به دیگران نیز اجازه نمی‌دهد او را بر کاری الزام یا اکراه کنند. این نگاه به توحید و عبادت خدا است که می‌تواند با آزادی و آزادگی در آشتی باشد.


احمدخضرویه می‌گوید:


«تمام بندگی در آزادی است ودر تحقیق بندگی، آزادی تمام شود.»(تذکر‌ة‌الاولیا)


جنید بغدادی را گفتند: «بنده کیست؟» گفت: «آنکه از بندگی کسان دیگر آزاد بود.»(همان منبع)


شیخ ابوسعید ابوالخیر را درویشی سؤال کرد:


«یا شیخ بندگی چیست؟» شیخ ما گفت: «خَلَقَکَ اللهُ حُرّاً کُن کَمَا خَلَقَکَ. خدایت آزاد آفرید آزاد باش.» گفت: «یا شیخ سؤال من از بندگی است.» شیخ گفت: «ندانی تا از هردو کون آزاد نگردی بنده نشوی»(اسرارالتوحید، محمدبن‌منور)


ابوالعباس قصّاب گفته است:


«تا آزاد نباشی، بنده نگردی.»(همان)


عین القضات همدانی هم می‌‌گوید: 


«تا بنده نشوی، آزادی نیابی.»(تمهیدات)


مولوی بر همین مبنا، دست آوردِ مهم انبیاء را آزادی می‌داند:


چون به آزادی نبوت هادی است

مؤمنان را ز انبیا آزادی است

(مثنوی/دفتر ششم)


بیایید در این اساسی‌ترین آموزه دینی‌ تأمل کنیم و یکدیگر را نپرستیم.

هابیل و قابیل؛ حکایت همچنان باقی

بند پ ماده‌ی ۳۸ قانون مجازات اسلامی، «رفتار یا گفتار تحریک‌آمیز بزه‌دیده» را از جهات تخفیف مجازات دانسته است. محرز بودن بزه و جرم فردِ بزهکار، نباید مانع ارزیابی انتقادی زمینه‌هایی باشد که به ارتکاب بزه یاری کرده است. بزه‌دیده را هم از یک منظر باید به چشم خطاکار نگریست، بی‌آ‌نکه این نگاه به معنی تبرئه‌ی فردِ بزهکار باشد. نه تنها بزه‌دیده، بلکه همه‌ی کسانی که اقدامات و اعمال‌شان در شکل‌گیری بزه، مؤثر بوده‌ است، باید نقد و تخطئه شوند. 


به نظر می‌رسد هر اقدام و رفتاری که منجر به تضعیف کرامت فرد انسانی و احساس ارزشمندی و عزت نفس او شود و نوعی دون‌پایگی و فروتری را به فرد القا کند، زمینه‌ساز و تمهیدگرِ تباهی اخلاقی است. انسان‌ها بسیاری مواقع می‌خواهند با ارتکاب بزه و جنایت، بر احساس حقارت خود چیره شوند. احساسی که چه بسا در شکل‌گیری آن، افراد و ساختارها سهیم باشند.


انسان‌های نومید هم به نظر می‌رسد استعداد بالایی برای جرم و جنایت دارند. آنان که خود را در مخمصه‌ای می‌بینند که هیچ روزن امیدی ندارد. از این‌رو هر آنچه به امید آدمی(امید به بهروزی و خوش‌فرجامی) صدمه بزند، عامل تباهی است و شایسته‌ی نکوهش و نقد.


هابیل، پاکیزه و بزرگ است. در پاکی او همین بس که مقتول بودن را بهتر از قاتل بودن می‌دید و به برادر خود گفت هرگز قصد جان او را نخواهد کرد. 


اما آنچنان که در گزارش قرآن می‌خوانیم، تعابیر و سخنان هابیل، به عزت نفس و نیز امیدمندی قابیل، آسیب زدند و از این‌روست که می‌شود مواضع هابیل را نیز تخطئه کرد. 


اقدامی که نه در جهت تکریم آدمی و مراقبت از نهالِ امید انسان‌ها باشد، نکوهیدی است.


قصه‌ها و حکایت‌های قرآنی به قصد اعتبار و درس‌آموزی است(لَقَدْ کَانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِی الْأَلْبَابِ/یوسف،۱۱۱)؛ بهتر است همچنان که از شیوه‌ی خشونت‌پرهیز و پاکی‌گزینِ هابیل، الگو می‌گیریم، از تعابیری که می‌توانست به تحریکِ قابیل نینجامد هم عبرت بگیریم.

گونه‌ای مسلمانی (۱۲)

دختربچه‌ای با موهای طلاییِ بافته شده دست در دست مادرش داخل مغازه می‌شود. احمد بخارایی متوجه نیست، چیزی در دفترش می‌نویسد. می‌گویم استاد، مشتری آمده. سرش را بالا می‌آورد و با نگاهی آفتابی، به بچه‌ی موطلایی می‌گوید: «سلام نازکم، صفا آوردی.». اغلب بچه‌ها را اینجوری صدا می‌کند. «نازکم». بعد هم به مادر سلام و خوش‌آمد می‌گوید. کودک توجهی نمی‌کند. غرق در عروسک‌هاست. دست مادرش را رها می‌کند و بدون درنگ و تأمل آهوی سبزرنگی را بر می‌دارد و قاطع و بی‌تخفیف می‌گوید: این. 


بعد از حساب و کتاب، شیخ احمد به دختربچه می‌گوید: راستی یه چیزی درباره‌ی این عروسک! شب‌ها یادت نرود دندان‌های‌ش را مسواک بزنی. ضمناً گاهی آهوی‌ت را به دیدار گل‌ها و سبزه‌ها ببر، دلش می‌گیرد اگر همه‌اش در خانه باشد. عروسک‌ها که دلشان گرفته باشد، بداخلاق می‌شوند. اگر باغ ندارید، گل‌دان و گل‌ِ خانگی که دارید. مگر نه؟


چقدر شغلش را دوست دارد. می‌گوید هر وقت در بازار قدم می‌زده، با دیدن اسباب‌بازی‌فروشی‌ها، دلش غنج می‌رفته است و بالاخره بعد از سال‌ها، شغل دلخواهش را پیدا کرده.


«شیخ احمد، کودکی دوران غفلت و بازیگوشی‌ است. امام غزّالی گفته است مصاحبت زیاد با کودکان، به فهمیدگی آدم صدمه می‌زند. کودکان، آخِربین نیستند و همه چیز را به بازی می‌گیرند. چرا انقدر معاشرت با بچه‌ها را دوست دارید؟»


«انکار نمی‌کنم که همه‌‌ی احوال و اوصاف کودکان، خوب و سنجیده نیست. خصوصاً اینکه به تعبیر تو اصلاً آینده‌اندیش نیستند. اما اینکه کودک می‌تواند بازی کند، سعادتی است که ما خود را از آن محروم کرده‌ایم. شادمانیِ بی‌دلیلِ کودکان، ناشی از همین است که توانایی بازی کردن دارند. ما همه چیز را محاسبه می‌کنیم و زندگی‌مان در مدار سود و زیاد و بُرد و باخت می‌چرخد. همه‌ی شؤون زندگی‌مان شده سبقت گرفتن از همدیگر. آنچه امروزه به آن بازی می‌گوییم، در حقیقت بازی نیست؛ رقابت است و بُرد و باخت. بازی آن است که همه‌ در آن برنده و شاد باشند. ما ولی بازی‌های‌مان هم شبیه دیگر شؤون زندگی‌مان است. کودکان می‌توانند بازی کنند و در آن بازی، بدون آنکه سود و مصلحتی را دنبال کنند، عمیقاً شادند.»


«شیخ جان، آخر قرآن دنیا را مذمت می کند که سراسر بازی است: "إنَّمَا الحَیاةُ‌ الدُّنیا لَعِبٌ" و از ما می‌خواهد که غافلانه زندگی نکنیم: "ولا تَکُن مِن الغافِلینَ"»


«درست است که دنیا سرتاسر بازی‌ است، چرا که در پایان آن، همه با هم برابر می‌شوند. "ای پادشاه شهر چو وقتت فرا رسد / تو نیز با گدای محلّت برابری". بی‌اعتباری بُرد و باخت‌های دنیوی است که آن را به بازیچه تبدیل کرده است. اما باید بازی کنیم تا یادمان بماند که دنیا همه‌اش بازی است و اینهمه غم و شادی خود را به بُرد و باخت‌های ظاهری، گره نزنیم. 


تازه، مگر قرآن نگفته است که "ولا تَنسَ نَصیبَکَ مِنَ الدُّنیا" ما که نمی‌توانیم به کلّی از دنیا احتراز کنیم. ما اینجا زندگی می‌کنیم. در همین بازی‌گاه. در میدانی از دام‌های رنگارنگ. "سلسله‌ای گشاده‌ای، دام ابد نهاده‌ای / بند که سخت می‌کنی، بند که باز می‌کنی؟" 


باید آیین و شیوه‌ی بازی کردن بلد باشیم و یاد بگیریم که دنیا را به چشم بازی‌ کودکانه‌ای ببینیم که در پایان، همه با هم یکسانند. این آگاهی را کودکان بیشتر از ما دارند و ما چون بازی کردن را از یاد بُرده‌ایم، اینهمه رنج می‌کشیم. اصلاً شاید خدا هم چنان که شری اوروبیندو می‌گفت: "یک کودک جاودانه، سرگرم یک بازی جاودانه، در باغی جاودانه" باشد.»

عروسکِ زندگی

دو رویکرد یا دو شیوه‌ی رویارویی هست. در یکی غلبه با شکافتن و شناختن است و در دیگری غلبه با نوازش و دوست داشتن. یکی عمدتاً به دنبال تحلیل جهان است و کنارزدن پرده‌ها و فرارفتن از سطوح و لایه‌ها. می‌خواهد بشناسد، کشف کند، وارسی کند و حقیقت هر چیز را چنان که هست، عریان و هویدا سازد. دیگری اما می‌خواهد جهان را چنان که هست، با همان پوشش‌های اساطیری و افسانه‌ای دلفریب، دوست بدارد و نوازش کند. یکی دلشده‌ی دانستن است و دیگری تشنه‌ی ناز کردن.


تعبیر کریستین‌ بوبن منحصر به فرد است: کودکی که شکم عروسکش را پاره می‌کند تا ببیند درون آن چیست؛ و کودکی که موهای عروسکش را شانه می‌کند:


«دانشمندان اتم‌ها را می‌شکنند، همانطور که یک کودک، شکم عروسکش را پاره می‌کند تا ببیند درون آن چیست. نویسنده، کودکی است که با شانه‌ای از جنس طلا، موهای عروسکش را شانه می‌زند. تفاوت میان علم و ادبیات، همان تفاوت میان تجاوز و عشقی ژرف است.»(ویرانه‌های آسمان، کریستین بوبن، ترجمه سید حبیب گوهریان و سعیده بوغیری)


بهتر نیست به جای پاره کردن شکم عروسک‌های‌مان، موهای‌شان را شانه کنیم؟

آنچه نباید از خاطر بُرد

می‌توانی نامت را فراموش کنی. شماره‌ی شناسنامه‌ات را و این که کی و کجا زاده شده‌ای. فراموش کنی همه‌ی آنچه این سال‌ها به ذهن سپرده‌ای. فراموش کنی موجودی حساب و مدارک تحصیلی‌ات را. می‌توانی نام‌ اشخاص و اشیا را هم از یاد ببری. حتی نام عزیزترین کسانت را. مناطق و موقعیت‌های جغرافیایی و زمان‌ها و ادوار تاریخی را هم.


اما یک چیز را از خاطر مبر:


پشت همه‌ی اتفاقات ستیهنده‌ی زندگی، آن‌سوی همه‌ی تاریکی‌های سُتوه‌آور، روشنی جاودانی هست که لبخندهایت را ارج می‌نهد و روحت را لمس می‌کند. نامش مهم نیست، نفسِ حضور این روشنیِ سرمدی مهم است. در تیره‌بارترین شب‌ها هم، شهابِ فروزانی، قلبت را نشانه رفته است. حقیقت روشنی که زندگی را ترک نخواهد کرد. هرگز ترک نخواهد کرد...