دختربچهای با موهای طلاییِ بافته شده دست در دست مادرش داخل مغازه میشود. احمد بخارایی متوجه نیست، چیزی در دفترش مینویسد. میگویم استاد، مشتری آمده. سرش را بالا میآورد و با نگاهی آفتابی، به بچهی موطلایی میگوید: «سلام نازکم، صفا آوردی.». اغلب بچهها را اینجوری صدا میکند. «نازکم». بعد هم به مادر سلام و خوشآمد میگوید. کودک توجهی نمیکند. غرق در عروسکهاست. دست مادرش را رها میکند و بدون درنگ و تأمل آهوی سبزرنگی را بر میدارد و قاطع و بیتخفیف میگوید: این.
بعد از حساب و کتاب، شیخ احمد به دختربچه میگوید: راستی یه چیزی دربارهی این عروسک! شبها یادت نرود دندانهایش را مسواک بزنی. ضمناً گاهی آهویت را به دیدار گلها و سبزهها ببر، دلش میگیرد اگر همهاش در خانه باشد. عروسکها که دلشان گرفته باشد، بداخلاق میشوند. اگر باغ ندارید، گلدان و گلِ خانگی که دارید. مگر نه؟
چقدر شغلش را دوست دارد. میگوید هر وقت در بازار قدم میزده، با دیدن اسباببازیفروشیها، دلش غنج میرفته است و بالاخره بعد از سالها، شغل دلخواهش را پیدا کرده.
«شیخ احمد، کودکی دوران غفلت و بازیگوشی است. امام غزّالی گفته است مصاحبت زیاد با کودکان، به فهمیدگی آدم صدمه میزند. کودکان، آخِربین نیستند و همه چیز را به بازی میگیرند. چرا انقدر معاشرت با بچهها را دوست دارید؟»
«انکار نمیکنم که همهی احوال و اوصاف کودکان، خوب و سنجیده نیست. خصوصاً اینکه به تعبیر تو اصلاً آیندهاندیش نیستند. اما اینکه کودک میتواند بازی کند، سعادتی است که ما خود را از آن محروم کردهایم. شادمانیِ بیدلیلِ کودکان، ناشی از همین است که توانایی بازی کردن دارند. ما همه چیز را محاسبه میکنیم و زندگیمان در مدار سود و زیاد و بُرد و باخت میچرخد. همهی شؤون زندگیمان شده سبقت گرفتن از همدیگر. آنچه امروزه به آن بازی میگوییم، در حقیقت بازی نیست؛ رقابت است و بُرد و باخت. بازی آن است که همه در آن برنده و شاد باشند. ما ولی بازیهایمان هم شبیه دیگر شؤون زندگیمان است. کودکان میتوانند بازی کنند و در آن بازی، بدون آنکه سود و مصلحتی را دنبال کنند، عمیقاً شادند.»
«شیخ جان، آخر قرآن دنیا را مذمت می کند که سراسر بازی است: "إنَّمَا الحَیاةُ الدُّنیا لَعِبٌ" و از ما میخواهد که غافلانه زندگی نکنیم: "ولا تَکُن مِن الغافِلینَ"»
«درست است که دنیا سرتاسر بازی است، چرا که در پایان آن، همه با هم برابر میشوند. "ای پادشاه شهر چو وقتت فرا رسد / تو نیز با گدای محلّت برابری". بیاعتباری بُرد و باختهای دنیوی است که آن را به بازیچه تبدیل کرده است. اما باید بازی کنیم تا یادمان بماند که دنیا همهاش بازی است و اینهمه غم و شادی خود را به بُرد و باختهای ظاهری، گره نزنیم.
تازه، مگر قرآن نگفته است که "ولا تَنسَ نَصیبَکَ مِنَ الدُّنیا" ما که نمیتوانیم به کلّی از دنیا احتراز کنیم. ما اینجا زندگی میکنیم. در همین بازیگاه. در میدانی از دامهای رنگارنگ. "سلسلهای گشادهای، دام ابد نهادهای / بند که سخت میکنی، بند که باز میکنی؟"
باید آیین و شیوهی بازی کردن بلد باشیم و یاد بگیریم که دنیا را به چشم بازی کودکانهای ببینیم که در پایان، همه با هم یکسانند. این آگاهی را کودکان بیشتر از ما دارند و ما چون بازی کردن را از یاد بُردهایم، اینهمه رنج میکشیم. اصلاً شاید خدا هم چنان که شری اوروبیندو میگفت: "یک کودک جاودانه، سرگرم یک بازی جاودانه، در باغی جاودانه" باشد.»