باران میبارد
و تو با پیراهنی همرنگ پاییز
و نگاهی همخون آسمان
حیاط قدیمی خانه را
تا ابتدای کودکیهایت مرور میکنی.
باران میبارد
و اندوه حیاط پاییز
تر میشود.
شاخههایِ عریانِ درختان سیب
میدانند که تو فرزندِ بارانی،
و تکرار نامت
دلگرمی باران است.
نامت را دستهای شاخهها
تکثیر میکند
و تمامی برگها
تو را به ضیافت خود
میخوانند
باران، اعتبار توست.