عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

گونه‌ای مسلمانی (۱۱)

آن‌زمان هنوز به ییلاق ما برق نیامده بود و شب را با چراغِ گِردسوز، روشن می‌کردیم. مادرم با دستمال نرمِ سپیدی لاله‌ی چراغ را پاک می‌کند. داخل لاله می‌دمد تا شیشه بخار بگیرد و چراغ، خوش‌نورتر شود. فتیله را روشن می‌کند و لاله‌ی چراغ را می‌گذارد. نور، دیوارهای گِلی خانه‌ی‌مان را تماشایی کرده است. 

پدرم اهل ذوق است. می‌خواند: خوشا مصاحبت اهل‌ِ حال و مجلسِ انس / که مهربان بنشینیم و مهربان برویم. تا پاسی از شب به گفت‌وگو و مرور خاطرات و خطرات و بیان تجارب و مصائب روزگار می‌گذرد. شیخ احمد از مدار همدلی خارج نمی‌شود. حتی آنجا که با برخی تعابیر پدرم موافقت ندارد، به شکل ظریفی موضوع دیگری پیش می‌کشد. نمی‌گذارد گفت‌وگو دونفره بماند، از من، مادر و خواهرم هم نظر می‌خواهد. وقتِ خواب است. خواهر کوچکم خمیازه می‌کشد. پدر می‌گوید وقت‌تان را گرفتیم، خسته شدید. شیخ می‌گوید: هرگز! بهشت همین است. بهشت همین شب‌نشینی‌های مهربان و همدلانه است. همین که با نفس‌های‌مان لاله‌ی چراغ‌ همدیگر را مصفا کنیم. مثل همان کاری که مادر اولِ غروب با لاله‌ی چراغ کرد. بعد از مکثی کوتاه با لهجه‌ی پارسی‌گویان ازبکی، زمزمه‌وار بیتی خواند: این‌همه قصه‌ی فردوس و تمنّای بهشت / گفت‌وگویی ز خیال و ز جهانِ من و توست....

بعد کلماتی گفت که شیرینی آن را همچنان در قلبم احساس می‌کنم:

«راستی هیچ فکر کرده‌اید که حیات بعد از مرگ، بدونِ دوست و همدم، به هیچ نمی‌ارزد! حیات جاودانی تنها در هم‌کناری دوستان است که خواستنی است. من هر وقت این بیت را می‌شنیدم، قبض و انکاری در دل داشتم: "بهشت آنجاست که آزاری نباشد / کسی را با کسی کاری نباشد". آخر جایی که هر کس در پیله‌ی خود پنهان است، کجایش بهشت است؟ حرف حق را سعدی گفته است: جانا بهشت صحبت یارانِ همدم است.

قرآن می‌گوید بهشتیان، برادروار رو‌به‌روی هم می‌نشینند: «إخواناً علی سُرُرٍ مُتَقابِلینَ». ما وقتی حقیقتاً رو به‌ روی هم و دل به دل هم نشسته‌ایم، تجربه‌ا‌ی از بهشت خواهیم داشت. بهشت آنجاست که در دل‌های معاشران، جز صفا و مهر، چیزی نباشد: «و نَزَعنا مَا فِی‌ صُدورِهِم مِن غِلٍّ». اگر دل، کَدِر باشد، زندگی ذوقی نخواهد داشت. بزرگترین موهبت خدا به اهل بهشت آن است که دل‌هایشان را از هر چه کدورت است، صفا می‌دهد. دل که صافی شد، شیرین می‌شود. امشب در کنار شما، دل‌مان صافی بود و حال‌مان شیرین. پس چه فرخنده شبی! 

یقین به حیات دوباره ندارم، تنها امید دارم، و فکر می‌کنم ایمان، همین امید باشد. امیدوارم دانه‌‌ام قابلیت از نو جوانه‌زدن داشته باشد. امید دارم که در سرایی دیگر، هم‌صحبت دوستانِ یکدل و رفیقان خالی از خلل باشم. در فضایی آکنده از سلام که در آن هر سخنی از روحِ سلام، برخوردار است: «لا یَسَمعونَ فیها لَغواً و لاکِذّاباً إلا قیلاً سَلاماً سَلاماً»

آن‌شب به برکت شیخ احمد، حقیقت بهشت را احساس کردم. بهشت آنجاست که دوستی هست. 

گونه‌ای مسلمانی (۱۰)

آفتاب کم‌فروغ شده و می‌شود گل‌گاو‌زبان چید. شیخ احمد سطلی برداشته است و من نیز همراه و کمک حالش هستم. با اینکه اغلب موهای سر و محاسن صورتش سپید شده‌اند، اما سرزنده و چالاک است. لابد کار در نجّاری بی‌اثر نبوده است. گفته بود چند دهه در چوب‌بُری و نجّاری کار کرده است و تنها از زمانی به تالش آمده، مغازه‌ای اجاره کرده و عروسک و کتابِ کودک می‌فروشد. 

احساس می‌کنم درک درستی از زمان ندارد. شاید درکِ درست از زمان را تنها او دارد. انگار زمان را به هیچ گرفته است وقتی بدون آنکه آلوده به شتاب شود، گل‌گاوزبان می‌چیند. هر چه هست در کیفیت گُل‌چینی او، عقربه‌ها هیچ اثری ندارند. با حشراتی که گاهی داخل گل‌ها هستند مدارا می‌کند و غالباً گُلی را که میزبان زنبوری است نمی‌چیند. گل‌های زردرنگی را که در حوالی گل‌گاو‌زبان‌هاست بو می‌کند. گاهی می‌بینم که بوسه‌ای ریز هم بر برگ‌های تازه‌شان می‌نشاند. 

از فرصت همراهی استفاده می‌کنم و سؤالاتم را در میان می‌گذارم. جواب‌ها اغلب سربسته و کوتاهند. شاید میل چندانی به حرف زدن ندارد. در ذهن من غلغله‌ای است. آینده را خیلی جدّی گرفته‌ام و در کشاکش انتخاب‌ها گم شده‌ام. حالم را می‌فهمد. قاصدکی می‌چیند، می‌دهد به دستم و می‌گوید فوت کن... فوت می‌کنم. می‌گوید چه سبک می‌روند... چه آسوده پر می‌گیرند...

آفتاب در حال غروب است. شیخ خسته شده است. زیر درخت آلوچه‌ای می‌نشینیم. آلوچه‌های تُرش و جنگلی‌اند. به غروب آفتاب خیره شده‌ام و دیگر حرف و سؤالی ندارم. دست در گردن من می‌اندازد و می‌گوید: این ماییم که غروب می‌کنیم، خورشید هر روز متولد می‌شود. هر روز، به همان تازگی روز قبل. ما اما هر روز، خمیده‌تریم. 

حیدر، پسر کم‌سن‌وسال و آفتاب‌سوخته‌ی ییلاق، دارد گله‌ی گوسفندها را بر می‌گرداند. گوسفندان که از چراگاه بر می‌گردند تنها نیستند. زیبایی همراه‌شان است. تماشای بازگشت‌شان در دمدمه‌های غروب، کیف‌آور است. با آن صدای زنگوله‌ها، دمبه‌های لرزان و هی ‌هایِ حیدرِ آفتاب‌سوخته. کاملاً در انقیاد و تسلیم نیستند. تخلف‌های گه‌گاهشان نشان زنده بودن است. 

شیخ احمد آیه‌ای از قرآن می‌خواند: «و لَکُم فیها جَمالٌ حین تُریحونَ و حین تَسرَحونَ»... یکی از مواهب پُربهای زندگی، همین زیبایی چشم‌نوازی است که از حرکت گله‌های حیوانات خلق می‌شود. به ویژه دمدمه‌های غروب، چه شوکتی دارند. الهی شُکر از این زیبایی که کرامت کردی. می‌بینی پسرم، چه آیه‌ی فریبا و دل‌بَرانه‌ای است؟ خدا با زیبایی‌هایی که هر جا پراکنده، بنی‌آدم را تکریم کرده است.

پدرم صدای‌مان می‌زند که کافی است. دیر وقت است. نماز مغرب شده. 

بر می‌گردیم. شیخ احمد آیات پایانی سوره‌ی آل‌عمران را می‌خواند: «ربنا ما خلقت هذا باطلاً سبحانک»

مادرم در ایوان خانه پارچه‌ای برای گل‌گاوزبان‌ها پهن می‌کند. باید خُشک شوند.

شیخ احمد، حضور منتشرِ گل‌گاو‌زبان‌ها را که می‌بیند می‌گوید: الهی شکر! طلای سرخ و بنفش آوردم مادر. طلای سرخ و بنفش که تازه معطر هم هست. 

آرزو‌های‌تان چه رنگین است!

سنا، سما و تبسم دارند از شغل دل‌خواه‌شان در آینده می‌گویند. یکی می‌خواهد دکتر نقّاش شود! یکی می‌گوید می‌خواهم شعرگو شوم. دیگری می‌خواهد معلّم و عروس باشد. دکتر نقّاش می‌گوید هم‌زمان می‌خواهم یک باغ وحش هم داشته باشم و جوری اداره کنم که کودکان آزاد باشند به حیوانات غذا بدهند. باغ وحشی که در آن پرهای طاووس‌ها قیچی نشده باشد. یکی می‌خواهد قصه‌گو هم باشد.

آرزوهای‌شان رنگین است، اما احتمالاً در مسلخ مصلحت‌سنجی‌های ما، همه‌شان عاقبت مهندسان آی‌تی و نرم‌افزار از آب در می‌‌آیند. بال‌های آرزوی پرندگان را قیچی ‌می‌کنیم تا عاقبت مرغ‌های خانگی چاقی شوند که تندتند دانه می‌خورند و تمام شور و غوغای‌شان تخم‌گذاشتن است. 

یا باید کودکان، این حافظان حریم رؤیاها را از خواب بیدار کرد یا خود در بیداری رنگین این رؤیاپرستان، به خواب رفت... دوّمی اگر می‌شد چه خوب می‌شد. اگر می‌شد.

از آرزوهای‌شان می‌پرسم. یکی می‌گوید آرزو دارم والدین و نزدیکانم هیچ‌وقت نمیرند. دیگری می‌گوید دلم می‌خواهد هرگز پیر نشوند. آن دیگر می‌گوید دلم می‌خواهد وقتی پیر شدند، نمیرند. یکی می‌گوید می‌خواهم عروس شوم، بروم و دیگر بر نگردم...
مرگ، حتی از خواب‌های رنگین‌ کودکان هم غیبت نمی‌کند. مرگ، جایی نیست که نیست.

دلِ پاک

اغلب ما گرچه ظاهراً خود را دیندار و نه مادی‌گرا می‌دانیم، اما خوب اگر نگاه کنیم مادّی‌‌گرایانه زندگی می‌کنیم. یعنی در عمل و متن زندگی، مادّی‌گرا هستیم و نه دیندار. آخر چطور می‌شود که بشنویم پیامبر‌مان گفته است خدا به پیکرهای‌شما، به چهره‌های شما، به اموال شما نمی‌نگرد، بلکه تنها به دل‌های‌ِ شما نگاه می‌کند و آن‌وقت آنچه کمتر از همه محلِ تأمل و توجه ما واقع می‌شود، پاکیِ دل باشد؟(حدیث:‌ إِنَّ اللَّهَ لاَ یَنْظُرُ إِلَى صُوَرِکُمْ وَأَمْوَالِکُمْ وَلَکِنْ یَنْظُرُ إِلَى قُلُوبِکُم ْ/ به‌روایت مسلم)


در متن زندگی‌، دلنگرانِ آن اساسی‌ترین چیز نیستیم. آن کانونی‌ترین چیز که همان «قلب سلیم» است. قرآن می‌گوید در حیات اخروی، تنها و تنها «قلب سلیم» یعنی دلِ پاک و پیراسته، به حال آدمی سودمند خواهد بود و نه هیچ چیز دیگر.(یوْمَ لا ینْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ * إِلاَّ مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلیمٍ/ شعراء:۸۸ و ۸۹)


راستی احوال دل و نگرانی از زنگارها، کدورت‌ها، غفلت‌ها، آفات و بیماری‌هایی که عارض دل ما می‌شود چقدر اولویت زندگی ماست؟


تعبیر «قلب سلیم» تنها دوبار در قرآن آمده است. یکبار در دعایی است که بر زبان ابراهیم جاری می‌شود که خدایا مرا در روز آخرت خوار نکن، همان روزی که مال و فرزند سودمندی ندارد و تنها دل پاک، یاریگر است.(یوْمَ لا ینْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ * إِلاَّ مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلیمٍ / شعراء:۸۸ و ۸۹) و جای دیگر در وصف خودِ ابراهیم است که او با دلی پاک به نزد پروردگارش حاضر شد. (إِذْ جَاء رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ / صافات:۸۴)


با نظر به احوال ابراهیم می‌شود دو ویژگی مهم برای دل او پیدا کرد. همان دلی که مصداق قلب سلیم معرفی می‌شود. یکی نرم‌دلی و دردمندی(أوّاه) و دیگری خیرخواهی و بُردباری(حلیم): «إِنَّ إِبْرَاهِیمَ لَحَلِیمٌ أَوَّاهٌ مُنِیبٌ»(هود/۷۵)؛ «إِنَّ إِبْرَاهِیمَ لَأَوَّاهٌ حَلِیمٌ»(توبه/۱۱۴)


دو جا قرآن در وصف ابراهیم می‌گوید او «أواه» و «حلیم» است. راغب اصفهانی در «مفردات»، حِلم را «خویشتنداری به هنگام هیجان غضب» تعریف می‌کند. أوّاه را هم به رقیق‌القلبی و دل‌رحمی معنا کرده‌اند.(الأوَّاهُ الرحیم الرقیق القلب)


أواه، دلِ درمندی است که رقیق، نازک و دلسوز است. حَلیم، وجود بُردبار و دیرخشمی است که با مردم مدارا می‌کند و این دیرخشمی پرتوی از خیرخواهی و مردم‌دوستی است. حلیم به کسی می‌گویند که خواهان مجازات زودهنگام نیست و نمی‌گذارد مغلوب زبانه‌های خشم و انتقام شود.


خوب است این دو خصلت را در احوال ابراهیم جستجو کنیم. جایی ابراهیم دعا می‌کند که بارالها هر که از آیین من پیروی کند از تبار من است و هر که از من عصیان کند، تو آمرزنده و مهربانی.(فَمَنْ تَبِعَنِی فَإِنَّهُ مِنِّی وَمَنْ عَصَانِی فَإِنَّکَ غَفُورٌ رَحِیمٌ/ ابراهیم: ۳۶). او از خدا می‌خواهد که با اعراض‌کنندگان از توحید هم با غفران و مرحمت رفتار کند و این دعای ابراهیم نشانه‌ای است از قلب سلیم او. از اینکه او «أواه» و «حلیم» است.


جای دیگری به گزارش قرآن، وقتی فرشتگان گماشته‌ بر قوم لوط، میهمان ابراهیم می‌شوند و مژد‌ه‌ی فرزندی به نام اسحاق را به او می‌دهند و بعد خبر می‌دهند که برای کیفر قوم لوط آمده‌اند، ابراهیم با آنان وارد جدال می‌شود. با اینکه به تازگی بشارت اسحاق را دریافت کرده است، اما در خصوص قوم لوط، خواهان تأخیر در عقوبت است. (فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْرَاهِیمَ الرَّوْعُ وَجَاءَتْهُ الْبُشْرَى یُجَادِلُنَا فِی قَوْمِ لُوطٍ / هود:۷۴). جدال با فرشتگانِ مأمور عذاب به منظور انصراف از کیفر و یا تأخیر در آن، نشانه‌ای از بُردباری و حِلم ابراهیم است که همچنان که گفته آمد نشانی است از خیرخواهی و مردم‌دوستی او.


در موضعی دیگر پس از آنکه با کلماتی دل‌نواز پدرش آزر را به آیین توحید دعوت می‌کند و آزر به او می‌گوید تو را سنگ‌‌سار می‌کنم، ابراهیم می‌گوید برای تو دعا خواهم کرد. (لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ لَأَرْجُمَنَّکَ وَاهْجُرْنِی مَلِیًّا *  قَالَ سَلَامٌ عَلَیْکَ سَأَسْتَغْفِرُ لَکَ رَبِّی إِنَّهُ کَانَ بِی حَفِیًّا/ مریم: ۴۶ و ۴۷). این مایه مدارا و مهر با پدری که خواهان هلاکت اوست، نشانه‌ای است از دردمندی، نرم‌دلی و بُردباری ابراهیم.


دلی که أواه یعنی مشفق، نرم‌خو و دردمند و حلیم یعنی بُردبار و دیرخشم است، دلِ سلیم است. دلِ پاک، دلِ ابراهیم است. دلی که با فرشتگان عذاب، جدال می‌کند و از خدا می‌خواهد با آنان که از آیین توحید روی‌ می‌گردانند، غفور و رحیم باشد.


تنها چیزی که در سرای آخرت یاریگر ماست قلب سلیم یا همان دلِ پاک است و ابراهیم در قرآن، الگو و سرنمونِ دلِ پاک، معرفی می‌شود.


قلب سلیم، قلبی رقیق، مشفق، دردمند، دیرخشم و بُردبار است.


قلب سلیم، ابراهیم است.

گونه‌ای مسلمانی (۹)

هوای گرم و شرجی تالش از یکسو و پشه‌های انبوه و ماجراجو از دیگرسو، ییلاقات تالش را به پناهگاهی برای اهالی تبدیل می‌کنند. شالیزارها سبز شده‌اند و می‌شود آنها را به دستان طلایی آفتاب سپرد و خود، راهی ییلاق شد. نگرانی‌ها چندان نیستند. اگر همسایه‌ها در تقسیم آب، اخلالی نکنند، خوشه‌های شالی به آسودگی خواهند رسید.


نمهونی نام ییلاق ماست. ییلاقی با چشمه‌های فراوان، آب وافر و سنگی بسیار بزرگ بر بلندای کوهی که مشرف بر ماست و چون اجلی معلق، تهدیدمان می‌کند. سوپان داشی. اگر زلزله‌ای بیاید و این سنگ قل بخورد از آن بالا... ای وای ما...

مادرم کاه و گِل رُس، پا می‌زند، ملات می‌گیرد و دیوارهای خانه را هر سال به همین منوال، بازسازی می‌کند. بوی گِل پاخورده‌ی آمیخته با کاه و دستانِ کارآشنای مادر و دیوارها و کف نوشده‌ی خانه، یعنی تابستان ما. هر سال که می‌آییم دیوارهای خانه دهان بازکرده‌اند و نیاز به گِل‌کاری مجدد دارند. 


تنها تابستانی است که احمد بخارایی، میهمان ییلاق ما می‌شود. گیاه‌خوار است و  مادرم برای ناهار، ناگزیر از سربریدن یکی از خروس‌های جوان نیست. خروس‌هایی که تازه به آواز آمده‌اند. امروز خروس‌ها در امان‌اند. می‌توانند همچنان احساس پادشاهی را داشته باشند که با گردنی افراشته در قلمرو خود راه می‌رود. خروس‌ها به تعبیر احمد بخارایی آمیزه‌ی هیبت و جمال هستند. نوعی جلال فریبا.


در ایوان خانه نشسته‌ایم و مادرم دمنوش پونه تعارف می‌کند. شیخ احمد نگاهش از مهری مصفا لبریز است. می‌گوید خودم بعد از ناهار گل گاوزبان‌های حیاط را خواهم چید. در سقف چوبی خانه‌ی ‌ما، پرنده‌ای لانه دارد. هر چند دقیقه پیدایش می‌شود با لقمه‌ای برای جوجه‌هایش. حضور ما در ایوان، مایه‌ی اضطراب است. اول روی شاخه‌ی درخت آلوچه می نشیند، حرکات ما را زیر نظر می‌گیرد و بعد خطر می‌کند و با دلهره می رود سراغ جوجه‌ها. لانه‌اش دیده نمی‌شود. جای پنهان و امنی را انتخاب کرده است. 


شیخ احمد می‌گوید از ایوان برویم. مادران نباید مضطرب باشند. خصوصاً دل پرنیانی این پرنده‌ی مادر را باید رعایت کرد. به پرنده نگاه می‌کند و با حس پدرانه‌ای می‌گوید: ای جانم...


پدر می‌گوید شیخ احمد، زیادی سخت نمی‌گیری؟


می‌گوید: هوای دل پرنده را داشتن به رحمت نزدیک‌تر نیست؟ مگر جز اینکه اهل رحمت باشیم، رسالت دیگری داریم؟ یادمان باشد که قرآن گفته: وَمَا أَرْسَلْنَاکَ إِلَّا رَحْمَةً لِّلْعَالَمِینَ. هر کاری که بهره‌ی بیشتری از رحمت داشته باشد ما را به رحمت خدا نزدیک‌تر می‌کند. پیامبر ما گفته است اگر می‌خواهید رحمت خدا شامل حال‌تان شود، به اهل زمین رحمت کنید. پرنده هم اهل همین زمین است.(الرَّاحِمُونَ یَرْحَمُهُمْ الرَّحْمَنُ ، ارْحَمُوا أَهْلَ الْأَرْضِ یَرْحَمْکُمْ أَهْلُ السَّمَاءِ)


اشک در چشم مادرم جمع می‌شود.


همه به داخل خانه می‌آییم.

گونه‌ای مسلمانی (۸)

هاج و واج زل می‌زد به شاخه‌ها و در میان صفوف پریشان درختان راه می‌رفت. جیرجیرک‌ها هیج آرام نمی‌‌گرفتند. باد، خواب‌زده بود و نایی نداشت. تنها هر از گاهی نفسی بلند می‌کشید و از هوشیاری درختان مطمئن می‌شد. شب، کامل بود.


احمد بخارایی انگار کاشف راز عظیمی شده است: 


«می‌بینی پسرم! درختان لحظه‌ای غفلت نمی‌کنند. نمی‌دانم من خیالاتی شده‌ام یا تو هم احساس می‌کنی چه می‌گویم. ها! درخت‌ها را می‌گویم. حواست هست؟ هوشیاری درختان را ادراک می‌کنی؟ انگار هر لحظه مؤمن‌اند. همه وقت در ذکر و مراقبه‌اند. حواست به حضور پُرهیبت خدا در هوشیاری مستمرّشان هست؟ 


در درختان به طرز چشمگیری «انتظار» هست. نوعی انتظار مؤمنانه که از جنس گشودگی و گوش‌به‌زنگی است. درختان سر و سرّی با آسمان دارند. با هر آنچه مرتبط می‌شوند اتفاقی تازه خلق می‌کنند. مثلاً فکر کن چه اندازه باد، شکوهش را مدیون شاخه‌های درخت است! یا باران، مگر نه این است که با ساز شاخه‌ها، خوش‌نواتر است؟ یا خاک، چه ترانه‌های سبزی با گلوی درخت می‌خواند! یا نور، تناوری و بالیدن درخت را که می‌بیند احساس معنا نمی‌کند؟ درخت، از رازآلود‌ترین اتفاق‌هاست.»


انتظار پاسخی از من نداشت. می دانست که سکوت من، از جنس همدلی است. 

وسوسه شد که تنه‌‌ی درختی را لمس کند. بندانگشتی بیشتر فاصله نبود که منصرف شد: 


«نه! درختان در شب حریمی دارند. حرمتی دارند. نباید خلوص‌شان را برهم زد. فکر می‌کنی چرا خداوند از معبرِ درختی با موسی هم‌کلام شد؟ چرا درخت؟ "یعنی بیا که آتش موسی نُمود گُل / تا از درخت، نکته‌ی توحید بشنوی"»


هیبت درخت مرا هم گرفته بود. حضور خالصی بود.


«می‌دانی در قرآن، ایمان به درختی پاک تشبیه شده است؟ درختی استوار، بارور و با شاخه‌هایی رو به آسمان؟(ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا کَلِمَةً طَیِّبَةً کَشَجَرَةٍ طَیِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِی السَّمَاءِ)

به این فکر کرده‌ای که چرا ایمان، شبیه درخت است؟ چه اوصافی سبب شده که درخت تجسّد و تمثّلِ ایمان باشد؟ گوش‌به‌زنگی و آسمان‌جویی؟ عشق به نور؟ مکالمه‌ی پیوسته‌اش با باد؟ پیوندش با خاک و باران و نور؟ هوشیاری‌ حیرت‌‌آورش در بی‌تابی و سکون؟»


آن شب، حقیقت مقدس درخت را بیشتر دریافتم. درختی که به سبب پیوند خلاقانه‌اش با خاک، نور، باد و باران،‌ آموزگار ایمان است... 

ایمان هم شاید چیزی از همین جنس باشد. از جنس پیوند. پیوندی خلاقانه با هر آنچه در اطراف ما می‌تپد.

بدرقه کلمات

از مرگ بخواه

واژه‌‌هایت را با تو

همراه کند

حوصله‌‌ی ابدیت

از اینهمه دوری و دیری

از اینهمه خاموشی

سَر خواهد رفت.


مُردگان را

با کاسه‌ای پُر 

از آب‌های روشن کلمات

بدرقه کنید



تیرماه ۹۶/ صدیق قطبی

«زیستن» و تاب‌بازی پایانی

«زیستن» برای آنان که دغدغه‌مندِ معنای زندگی هستند، فیلمی درگیرکننده و تأمل‌افروز است. کوروساوا «زیستن» را به تأسی و الهام از «مرگ ایوان ایلیچِ» تولستوی ساخته است. 

فیلم را می‌بینی و به فکر فرو می‌روی که چه نوع زیستنی می‌تواند در برابر مرگ، تاب بیاورد. می‌تواند به چشم‌های مرگ زُل بزند و بگوید: «بیا، من اینجام. من در هر حال، پیروزم. حتی اگر پشتم را به خاک بمالی. ببین! من به صلح رسیده‌ام. با هر آنچه هستم. تو مرا تمام می‌کنی، اما این منم که فاتحانه لبخند می‌زنم.»


زیستنی که بتواند مرگ را به یک تاب‌بازی سبکسرانه در شبی برفی مبدّل کند. که آخرین شب زندگی را مثل «واتابه» در همان پارکی که برای کودکان احداث کرده‌ای تاب‌بازی کنی و در همان‌حال که برف، نرم‌نرم، بر سر، صورت و شانه‌هایت می‌نشیند، خورشیدی در مردمک چشم‌هایت چراغ ‌شود. خورشیدی به نام: خرسندی. 

گاهی خبر از نزدیکیِ مرگ، چشم‌های زندگی را باز می‌کند.

گاهی مرگ، غنابخشِ زندگی می‌شود.

چنان که برای واتابه در فیلمِ «زیستن».

شادیِ پاک

شادی پاک آن است که به خود ننازیم. شاد از این باشیم که از باران رحمتش نصیبی بُرده‌ایم و توفیق و فرصتِ طاعت و عبادت یافته‌ایم. اگر از این منظر، پس از انجام عبادت و طاعت، شاد شدیم، شادیِ پسندیده و مطلوبی خواهد بود. اما اگر در انجام عبادت، «اثبات خود» را دیدیم و به اراده و عزم و نکویی خود نظر کردیم و شاد «از خود» و نه «به او» شدیم، این شادی نامطلوب و بدعاقبت است. 
ابن عطاء‌سکندری گفته است:

«لاَ تُفْرِحْک الطَّاعَةُ لأَنَّهَا بَرَزَتْ مِنْک، وَافْرَحْ بِهَا لأَنَّهَا بَرَزَتْ مِنَ اللهِ إِلَیک "قُلْ بِفَضْلِ اللهِ وَبِرَحْمَتِهِ فَبِذَلِک فَلْیفْرَحُوا هُوَ خَیرٌ مِّمَّا یجْمَعُونَ".»
«طاعت، دل‌خوش و شادت نکند، از آن‌رو که از جانب تو سر زده است؛ بلکه به آن از این روی شادمان باش که از جانب خداوند به تو موهبت شده است. "گو به فضل و رحمت خداوند باید شاد و دلخوش شوند؛ چرا که آن از هر آنچه گرد می‌آورند، بهتر است."/یونس:۵۸»

ابوسعید ابوالخیر می‌گوید:
«به فضل خدا باید نازید، و به رحمت او سر باید فراخت، نه به فضل خویش. هر گه خواهی که بنازی، به بالا برنگر، در خویشتن منگر، بدو ناز، که شاید بدو نازی."به تو نازم که من این ره ز تو آموخته‌ام"(مجالس عارفان، تحقیق و تصحیح اکبر راشدی‌نیا)

در ادبیات قرآنی «فرح: شادی» در دو قسمِ نکوهیدنی و ستودنی تعریف شده است.

در جایی از قرآن می‌خوانیم که مؤمنان زمان قارون، خطاب به وی می‌گفتند: «لَا تَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لَا یحِبُّ الْفَرِحِینَ»(قصص:۷۶) شادى مکن که خدا شادى‌‏کنندگان را دوست نمى‌‏دارد.

اما با تتبع در سایر آیات قرآنی معلوم می‌شود که شادیِ نکوهیده، شادی‌است که شانه به شانه‌ی فخر و مباهات و نخوت به وجود می‌آید. شادی‌ای است ناشی از غفلت از حضور خداوند و اعتماد و اتکا به توانمندی‌های عاریتی خویشتن.

«وَلَئِنْ أَذَقْنَاهُ نَعْمَاء بَعْدَ ضَرَّاء مَسَّتْهُ لَیقُولَنَّ ذَهَبَ السَّیئَاتُ عَنِّی إِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُورٌ»(هود:۱۰)و اگر پس از محنتى که به او رسیده نعمتى به او بچشانیم حتما خواهد گفت گرفتاری‌ها از من دور شد بى‌‏گمان او شادمان و فخرفروش است.

شادیِ ستودنی و توصیه شده، شادی حاصل از رحمت و فضل خداوند است:

«قُلْ بِفَضْلِ اللّهِ وَبِرَحْمَتِهِ فَبِذَلِک فَلْیفْرَحُواْ هُوَ خَیرٌ مِّمَّا یجْمَعُونَ»(یونس:۵۸) بگو به فضل و رحمت‏‌ خداست که [مؤمنان] باید شاد شوند و این از هر چه گرد مى‏‌آورند، بهتر است.

با نظر بر این آیات می‌توان نتیجه گرفت که نفسِ شادی مذموم نیست بلکه شادی غافلانه و گسسته از خدا که با غفلت از خداوند حاصل می‌شود، نکوهیده است و شادی مؤمنانه یا شادی‌ای که محصول ذکر خداوند و اتصال به آن فراخنایِ بی‌پایان است، ستودنی و خداپسند است. عارفان فرهنگ ما، سرمستِ از این نوع شادی بوده‌اند. 

ابن‌سینا می‌گوید:
 «عارف‌ همیشه‌ شاد و گشاده‌روی و خندان‌ باشد. از روی فروتنی‌، فرومایه‌ را چنان‌ بزرگ‌ می‌دارد که‌ بزرگوار گرانمایه‌ را و انبساط‌ و شادمانی او با گمنام‌ ناشناس‌ همچنان‌ باشد که‌ با نامدار بزرگ‌ و شناخته‌. و چگونه‌ شاد نباشد؟ در حالی که‌ او به‌ خدا و به‌ همه‌ چیز خرم‌ باشد؛ زیرا که‌ در همه‌ چیز‌ها خدا را می‌بیند و او چرا همه‌ را یکسان‌ و برابر نداند؟ در حالی که‌ همه‌ نزد وی برابرند از آن‌ جهت‌ که‌ همه‌ اهل‌ رحمت‌اند و به‌ باطل‌ مشغول‌...!»(الاشارات والتنبیهات، ابن‌سینا)

خواجه عبدالله انصاری گفته است:
«الهی صحبت تو همه شادی است و ایام آن همه عید.»(از هرگز و همیشه‌‌ی انسان، از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری)
«الهی شادم شادم شادم که نه به خویشتن به تو افتادم»(همان)

بهاء‌ولد می‌گوید:
«ای الله، هر جزو مرا به انعامی به شهر خوشی و راحتی برسان و هزار دروازه‌ی خوشی بر هر جزو من بگشای. راه راست آن باشد که به شهر خوشی برساند، و راه کژ آن باشد که به شهر خوشی نرساند.»(معارف بهاء ولد)
«بیمار گونه بودم. یاران را گفتم: هر حالت مرا خوشیِ دیگر است. بیماری‌ام را خوشی دیگر است، صحتم را خوشی دیگر است. سفرم را خوشی دیگر است، حضرم را خوشی دیگر است.
حالت رسوا شدنم را خوشی دیگر، تنها بودنم را خوشی دیگر. من در اغلب احوال خوش‌دل باشم.»(همان)

شمس تبریزی هم گشادگی و فراخنایی عالم ایمان را دریافته و مبتهجانه می‌گوید:
«عالم حق فراخنایی است، بسطی بی‌پایان عظیم.»(مقالات شمس)
همو گفته است: «عالمِ الله نور در نور، لذت در لذت، فرّ در فرّ، کرم در کرم است.»(همان)

مولانا که شادجان‌ترین عارف فرهنگ ماست می‌گوید:

«جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن
آنکه آموخت مرا همچو شکر خندیدن
گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن»

شادی پاک آن است که در آن اثبات خود نبینیم!

جهان، آبستن از خداست

یکی از عارفان مسیحی درباره‌ی خدا، تعبیر حیرت‌آوری دارد که به چشم من از گویاترین تعابیر است؛ گر چه ممکن است در نگاه برخی، کفرآمیز و یا یاوه بیاید. آنجلا فولینیویی می‌گوید: «جهان از خدا حامله است.»

 

این سخن، نه تنها بیانگر سرشاری جهان از خداست، بلکه این حقیقت را هم بازگو می‌کند که جهانِ آبستن از خدا، نیاز به زایش دارد. کسی که قابلگی بداند، می‌تواند به کشف خدا نایل شود. جهان از uot;FA" style="line-height: 107%;"> 

«شاید خدا فقط نشانه‌ی حسّاس بودن ماست، باریک‌ترین رشته‌ی عصبی‌مان، سیمی از طلا به ضخامت یک هزارم میلیمتر. سیمی که در برخی پاره شده و در برخی دیگر با تمام قدرت مرتعش می‌شود.»(همان منبع)


«در گذشته به کودکان می‌آموختند که خداوند در آسمان‌هاست اما چه کسی به آنها یاد خواهد داد که آسمان بر روی زمین و در همه جاست و در اشیاء ساده به درخشش در می‌آید؟‌»(اسیر گهواره، کریستیان بوبن، ترجمه مهوش قویمی)

 

هنر دیگر، محبت است. تنها زمانی خدا را تجربه می‌توانیم کرد که در برابر هستی و هستان، مواجهه‌ای محبت‌آمیز داشته باشیم. زمانی بُعد و ساحتِ قدسی و الهی جهان بر ما پدیدار می‌شود که به دیده‌ی محبت بنگریم. محبت، شفاف می‌کند و اجازه می‌دهد لایه‌های درونی موجودات را ببینیم. مثل آینه‌ای گَردگرفته که هیچ چیز را نشان نمی‌دهد و تنها نَفَسِ محبت می‌تواند گَرد از چهره‌اش بیفشاند.

 

محبت از جهان، گردافشانی می‌کند و وجهِ خداییِ هر چیز را هویدا می‌سازد. ویکتور هوگو می‌نویسد: «خدا پشت همه چیز است اما همه چیز خدا را پنهان می‌دارد. همه‌ی اشیا سیاه و همه مخلوقات حاجب ماورائند. دوست داشتن یک موجود، شفاف ساختن اوست.»(از رمان بی‌نوایان)

 

جهان از خدا حامله است و خدا از طریق حضور و محبت، کشف‌شدنی است. شمس تبریز گفته است:

 

«محبوب را به نظر محب نگرند، خلل از این است که خدا را به نظر محبت نمی‌نگرند، به نظر علم می نگرند، به نظر معرفت، و نظر فلسفه. نظر محبت کار دیگر است.»(مقالات شمس)

 

آنجلا فولینیویی سخن ژرفاژرف خود را که برآمده از مکاشفه‌‌ی شخصی‌ اوست، توضیح می‌دهد:

 

«در یک مکاشفه به هر چه نگریستم، کمال خدا را دیدم و همه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی خلقت را مقایسه و بررسی کردم، یعنی هر چه در این کناره هست و آنچه در ورای دریاهاست، دوزخ، دریا، خود و هر چیز دیگر را. و در هر چیزی که دیدم، نتوانستم چیزی بیابم جز حضورِ پُرشوکتِ خداوند را که در ذاتش غیرقابل وصف بود: و نفس من در هر بارقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از حیرات فریاد بر می‌آورد: "این جهان از خدا حامله است."...

خدا در هر مخلوقی حاضر است و در هر چه وجود دارد، او را می‌توان یافت، خواه یک شریر باشد یا یک فرشته‌ی نیک‌خصال، در بهشت باشد یا دوزخ، در خوبی‌ها و یا بدی‌ها، یعنی در همه چیز... و علاوه بر این دریافتم که حضور او در یک شریر کمتر از یک‌ فرشته‌ی نیک‌خصال نیست.»(عارفان مسیحی، استیون فانینگ، ترجمه فریدالدین رادمهر)

 

مشابه سخن آنجلا فولینیویی را جَبران نیز می‌گوید:

 

«اگر می‌خواهید خدا را بشناسید به گرداگرد خود بنگرید تا او را ببینید که با کودکان شما بازی می‌کند.

به آسمان بنگرید؛ او را خواهید دید که در میان ابرها گام بر می‌دارد، دست‌هایش را در آذرخش دراز می‌کند و با باران فرود می‌آید. او را خواهید دید که در گل‌ها می‌خندد، سپس بر می‌خیزد و دست‌هایش را در درخت‌ها تکان می‌دهد.»(پیامبر و دیوانه، جبران خلیل جبران، ترجمه نجف دریابندری)

 

کشف خدا خارج از زندگی روزمره و روابط ما با هستی، ممکن نیست. تنها نیازمند ارتقای کیفیت این روابط هستیم. در چیزهای کم‌مقدار و ظاهراً پیش‌ پا افتاده هم می‌توان خدا را تجربه کرد، به شرطی که نگاه و دل‌مان آراسته به «حضور» و «محبت» باشد. «شاید زندگی معنوی چیزی جز زندگی مادی نیست که با مراقبت، آرامش و کمال انجام می‌پذیرد: آنگاه که نانوا کار طبخ نان را در کمال دقت انجام می‌دهد، خدا در نانوایی حضور دارد.»(نور جهان، ‌‌‌کریستین بوبن، ترجمه‌ی پیروز سیار)

 

هنر سوم، هنر نیایش است. نیایش که گفت‌وگوی با خداست ما را از درون زاینده می‌کند و گشودگی لازم را برای تجربه‌ی خدا به جان ما می‌بخشد. در نیایش، خدا را به درون مرز‌های روح‌مان دعوت می‌کنیم و بذرهای او را در مزرعه‌ی دل، می‌نشانیم. نیایش زمین جان را برای رویش بذرهای خدا، مهیا می‌کند و دریچه‌های ما را به سمت خدا می‌گشاید. نیایش به تعبیر اخبار دینی،  مغز و جان عبادت است و از آنجا که به تعبیر جی.کی.چسترتون «ایمان چیزی به سان نظریه نیست بلکه به رابطه‌ای عاشقانه می‌ماند.»، نیایش، آفریننده و تداوم‌بخش ارتباط ما با خداست. نیایش ضامنِ رابطه‌ای بیناشخصی با خداست.

 

هِبِل می‌گفت: «وقتی انسانی دعا می‌کند خدا در او تنفس می‌کند.»(نیایش: پژوهشی در تاریخ و روان‌شناسی دین، فریدریش هایلر؛ ترجمه‌ی شهاب‌الدین عباسی). تسوینگلی گفته است: «نیایش چیزی غیر از بالا بردن ذهن و ضمیر به سوی خدا نیست.»(همان)

«نیایش همان است که کالون «تمرین دائمی ایمان» می‌خواند. همچنین می‌توانیم بگوییم که نیایش «بازی زبانی ایمان» است و از این‌رو پیوندی ضروری با ایمان دارد. گِرهارت اِبِلینگ اظهار می‌دارد که نیایش کلیدی هرمنوتیکی برای فهم ما از خداست، و گِرهارت ساوتر ادعا می‌کند که ما تنها بر اساس سخن گفتنمان با خداست که می‌توانیم درباره‌ی خدا سخن بگوییم. به گفته‌ی ساوتر، الهیات در نیایش لنگر انداخته است.»(هنگام نیایش چه می‌کنیم؟(در باب نیایش و سرشت ایمان)، ونسان برومر، ترجمه اشکان بحرانی و مسعود رهبری)

 

آنچه اهمیت اساسی دارد پاسخ به عطش خدا در جان ماست و نه اعتقاد به خدا. فارغ از اینکه به خدای متشخص ادیان ابراهیمی قایل باشیم یا به خدای غیر متشخص، به نظر می‌رسد سرشار شدن از احساس خدا از طریق حضور، محبت و نیایش ممکن می‌شود. در تلقی شخصی‌‌وار از خدا نیز سرای طبیعت تا وقتی وجهِ آینگی و آیه‌وار نداشته باشد، حجاب است و برای فرارفتن از حجاب‌‌های دنیوی، راهی جز حضور، محبت و نیایش که گشاینده‌ی درهای جهان و دریچه‌های جان است در اختیار نداریم. حضور، دیوار طبیعت را به آینه‌ تبدیل می‌کند؛ محبت، از آینه‌ی موجودات، گردگیری می‌کند و وجهِ خدایی هر چیز را هویدا می‌سازد و سرآخر نیایش، مهیّاسازِ جان است. برای سرای دل، هزار دریچه می‌سازد و نَفَس‌های خدا را جذب روح ما می‌کند.

 

به نظر می‌رسد فارغ از اینکه قایل به چه نوع خدایی هستیم، «حضور، محبت و نیایش» می‌توانند پاسخ‌گوی عطش‌مندی ما به خدا باشند.

 

گونه‌ای مسلمانی (۷)

صبحِ تازه‌ی یکی از روزهای بهار است و آمده‌ایم به کوی خاموشانِ گویا. به تازگی نامش را کرده‌اند «آرامستان».


«ببین، زندگی بی‌رحمانه زیباست. از خاک میثم، سبزه دمیده است. ما همیشه مغلوب زندگی می‌شویم. حتی وقتی مرگ را انتخاب می‌کنیم. 

وصیت می‌کنم اگر مُردم کنار قبر میثم خاکم کنید. همینجا. زیر این درختِ دیرسالِ گردو که نشسته‌ایم.»


«استاد! فکر نمی‌کنید خدا سکوت کرده. چرا صدایش را ندارم؟»


«چشم‌هایت را ببند و خوب گوش کن!» 


صدای باد می‌آمد و دست‌های لرزان شاخه‌ها. آن‌سوتر پیرمردی کنار سنگ قبری نشسته بود و یاسین می‌خواند: هوالذی جَعلَ لکم مِن الشَّجرِ الأخضرِ ناراً... درخت انار، گل کرده بود. 


«شصت را رد کرده‌ام و نمی‌دانم چند بهار دیگر را خواهم دید. چه عُمر کوتاهی برای تماشای درخت انار. دریغا که بی‌ما بسی روزگار / بروید گل و بشکفد نوبهار / بسی تیر و دی‌ماه و اردیبهشت / برآید که ما خاک باشیم و خِشت. آدم که دیده‌ور باشد و زنده‌اندیش، اینجوری می‌بیند که سعدی می‌دید. دریغ می‌خورد که بهارانی خواهد بود و چشمانی نه.»


«کاش می‌شد خدا را دید. کاش آنچه برای ابراهیم پیش آمد که با مشاهده‌ به مقام اطمینان رسید، برای من هم رخ می‌داد. اطمینانم را از دست داده‌ام!»


«آنجا که اطمینان نیست، ایمان پیدا می‌شود. من هیچ وقت به وجود خدا یقین پیدا نکردم. اما با همه‌ی تردیدهایم، همیشه دوستش داشته‌ام. مهم نیست که به وجود او یقین داشته باشی، مهم آن است که همیشه دوستش بداری. اطمینان زاده‌ی محبت است نه یقین.

پسرم! تنها زمانی که چشمه‌ای از محبت در دلم می‌جوشد و جاری می‌شود، گرمای دستِ خدا را روی‌ شانه‌ام احساس می‌کنم. تنها وقتی که ابری دلم را با محبت، شست‌وشو می‌دهد، خدا در من طلوع می‌کند و مرا در خواب خود، شریک می‌کند. می‌دانی خدا هم خواب می‌بیند. گر چه همیشه بیدار است. خوابِ خدا چیزی شبیه این گل‌های ریزِ آبی‌ است که جلال‌شان از آسمان هم بیشتر است. ببین! این گل‌های ریزِ آبی...»


«شیخ احمد! میثم رفته است. زیر خروارها خاک، خاموش است. در این احوال، خنده‌ی این گل‌های ریز، چه طعمی دارد!؟»


«طعم زندگی دارد! طعم دوستی‌های ماندگار. چند لحظه خود را از این فکرهای مغشوش رها کن. نَفَس‌های سبُکِ صبح را احساس می‌کنی؟ والصبح إذا تَنَفّس... انگار تداوم نفس‌های میثم است. تداومِ دوستی تو با او.»


«آخر...»


«می‌فهمم، می‌فهمم. من هم مثل تو و مثل میثم، گاهی حسابی خسته می‌شوم. دلم می‌خواهد چشم‌هایم را ببندم و به خواب ابدی خدا برگردم. می‌دانی پسرم! من هرگز فرزندی نداشتم و تنها حسرتی که با خود به گور می‌بَرم داشتن دختری است که می‌‌توانستم موهایش را ببافم و شب‌ها که به خواب می‌رود به صدای نفس کشیدنش گوش کنم. امیدوارم خاک، آرامم کند.

کودک که بودم، هر وقت خواب بد می‌دیدم و بیدار می‌شدم، مادر، دست‌هایم را به گرمی می‌گرفت و تمام دلهره و بی‌پناهی‌ام را درمیان دست‌های او، آب می‌کردم. 

کاش خدا گاهی دست‌هایم را می‌گرفت. قول می‌دادم که چشم‌هایم را باز نکنم و جوری تظاهر کنم که انگار اتفاقی نیفتاده است. کاش لاأقل، وقتِ بدرقه‌ی زندگی، دست‌هایم را بگیرد.»


دراز کشید، دستش را زیر سرش گذاشت و دقائقی زیر درختِ دیرسالِ گردو، چشم‌هایش را بست. به دست‌های بزرگ و سال‌خورده‌اش نگاه کردم و به یادآوردم که شاعر می‌گفت: «تنها انسان، تنهایی بزرگ است.» 

گونه‌ای مسلمانی (۶)

میثم، به دختری دل بست که دینی دیگر داشت. گوشِ دل میثم، بدهکار دلایل دیگران نبود. در عالَم خود بود و چیزی نمی‌شنید. انگار برای او همه‌ی تحذیرها و توبیخ‌ها، وزوز بال‌های مگسی بود که می‌خواهد او را از خوابی شیرین بیدار کند، او ولی قصد بیدار شدن نداشت. اصلاً خواب او، چنان عُمقی داشت که قصدی باقی نگذاشته بود. میثم، سال‌ها رفیق مسجد و درس قرآن من بود. از همان سال دوم راهنمایی که با هم در مدرسه‌ی رازی بودیم و مسیرِ غالباً بارانی مدرسه تا مسجد را قدم‌زنان به بازی می‌گرفتیم تا آن سالِ بد، سالِ اشک. میثم در تمام این سال‌ها رفیق من بود. 


پنهانی و دور از چشم پدر، یک سالی هم کلاس آموزش تنبور رفتیم. به مراتب بهتر از من می‌نواخت و حُزنی که در زخمه‌های او بود، جان می‌شُست. من نمی‌توانستم تنبور را خانه بیاورم، میثم هر بار بعد از کلاس، تنبور من را نیز به خانه‌اش می‌بُرد.


برای منصرف کردن میثم از آن تصمیم غوغاانگیز، چاره‌ی کار را در وساطت شیخ احمد بخارایی دیدند. می‌دانستند که میثم تعلق قلبی ویژه‌ای به جلسات شیخ دارد. 


احمد بخارایی خوب می‌دانست که من نزدیک‌ترین رفیق و همدم میثمم. صدایم کرد و ماجرا را گفت. حال خوبی نداشت. گفت از من خواسته‌اند که هر طوری شده میثم را منصرف کنم. تو چه می‌گویی؟ گفتم بعید می‌دانم کوتاه بیاید. گفت: مسجد حقیقی دلِ آدم‌هاست. چه معنی دارد وسط مسجد دیوار بکشیم. اشک در چشمانش حلقه بست.


بعدها دانستم که حمایت شیخ از تصمیم میثم، تبعات سختی برای او داشت. پدر و مادر میثم حتی شیخ را عامل گستاخی او دانستند و جوّ سنگینی علیه احمد بخارایی شکل گرفت. شیخ احمد البته مدام از میثم می‌خواست که با مدارا و ملایمت رفتار کند. صبور باشد و به هر شگردی که شده اعتماد پدر و خصوصاً مادر را جلب کند. میثم اما کمی ناصبور و بی‌قرار شده بود. تحمل تحکّم را نداشت و از سرسختی پدر و مادرش آزرده بود. می‌گفت سنگینی این حرف را نمی‌تواند تاب بیاورد:‌ اگر به حرف من گوش نکنی، برای همیشه فراموشت می‌کنم. انگار چنین پسری نداشته‌ام.

صدیق! این بزرگترین ستمی است که پدری می‌تواند درحق فرزندش مرتکب شود. چطور دلشان می‌آید به من بگویند تا همیشه فراموشم می‌کنند؟ مگر من جز آنها پناهی دارم؟ 


من البته تسلا دادن بلد نبودم. فقط وقت‌هایی که می‌دیدم جوری غریب در خودش دست و پا می‌زند، از او می‌خواستم شعری برایم بخواند و او هر بار تنها این شعر را تا آخر می‌خواند: روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد...


آن شب سردِ زمستانی، تفاوت چندانی با شب‌های قبل نداشت. مثل هر بار بعد از نماز عشاء از هم جدا شدیم و هر یک به سمت خانه‌ی خود رفت. شاید تنها تفاوت آن شب با شب‌های دیگر، صدای درهم و غریبِ شغال‌هایِ جنگل مجاور بود. صدایی که دلم را شور می‌انداخت. میثم، آن شب درهم‌شکسته به نظر می‌رسید. 


صبح فردا، برف می‌بارید و کلاغ‌های شهر خبر خودکشی میثم را جار می‌زدند. در خانه‌ی ما سکوتی حاکم بود. فقط گاهی مادرم از بد شدن زمانه می‌گفت. از آخر و عاقبتِ شوم جوانانی که سر به راه نیستند. من مطلقاً خالی بودم. نه حرفی، نه احساسی و نه اشکی. تنها بُهت. انگار زمان ایستاده بود، زندگی ایستاده بود، همه چیز ایستاده بودند و تنها چیزی که لحظه‌ای نمی‌ایستاد، برف بود. 


می‌گفتند کسی که خودکشی می‌کند در دوزخ است و نباید بر او نماز میّت خوانده شود. احمد بخارایی اما هیچ تردید نداشت. خودش نیز به همراه دو جوان دیگر، خاک یخ‌بسته‌ی قبرستان را بیل می‌زد، تا پیکر میثم را به دستان مهربان‌تر مادرش زمین بسپارد. بعد از حفر قبر برای او نماز خواند. نمازی جانانه با دعایی طولانی. پدر و مادر میثم، اشک می‌ریختند. من فقط نگاه می‌کردم و حتی گریه نمی‌توانستم. 


میثم را که خاک کردند دوباره شیخ احمد دست به دعا برداشت. آهسته، شمرده و خاشعانه دعا می‌کرد. تا آنکه خواند: ربِّ لا تَذَرهُ فَرداً و أنتَ خیرُ الوارِثین... ربِّ لاتذره فَرداً و أنت خیرُالوارثین... ربِّ لاتذره فرداً و أنت خیرُالوارثین.... بغضم شکست و دلم را با اشک، شستشو دادم. میثم! برف‌ها می‌بارند، می‌نشینند، آب می‌شوند و به قعر زمین می‌روند، تو اما، همیشه، در من، خواهی بارید... 


دانه‌های سرگشته‌ی برف، بی‌خیال و آسوده در سر و صورت ما فرود می‌نشستند و  احمد بخارایی به شیوه‌ی نرم و پدرانه‌ی خویش، موعظه می‌کرد:


«دعا می‌کنم میثم در آمُرزش و آرامش ابدی باشد. کارِ خوبی نکرد. زندگی موهبتی آنقدر بزرگ است که نباید به آسانی قربانی شود. آنچه بیشتر از همه باید شاکر و حق‌گزار آن باشیم زندگی کردن است و این مهمترین مسؤولیت ماست. تنها وقتی زنده‌ایم می‌توانیم محبت کنیم و تنها آغوش زندگی است که امکان پرنده شدن را به ما ارزانی می‌کند. پرنده شدن از رهگذرِ محبت کردن.

اما بیشتر از میثم، من و شما مقصّریم. آغوش خود را قفس کردیم و کاری کردیم از زندگی به تنگ بیاید. چرا هربار فراموش می‌کنیم که دین، دیوار نیست. نباید باشد. چرا فراموش می‌کنیم محبت، ابزار فشار و سُلطه نیست. محبت، بی‌حساب است...»


تردیدی نداشتم که زندگی می‌توانست زیباتر باشد. می‌توانست اگر می‌خواستیم.

گونه‌ای مسلمانی (۵)

پاییز حیاط خانه‌ی ما دیدن دارد. شاید هم شنیدن. ماه رمضان آن سال، آذرماه بود و یأس موقّر درختان بر شانه‌های باغ، افتاده بود. تنها کلاغ‌ها بودند که بُهت ممتدّ حیاط را گاه و بیگاه قیچی می‌کردند. پدرم شیخ احمد بخارایی را برای افطار به خانه دعوت کرده بود. آن روزها من طلسم‌شده‌ی خیال و هپروت بودم، و ذوق‌زده، آمدن مهربان احمد بخارایی را انتظار می‌کشیدم. هزاران سؤال و آشفتگی در سرِ سودایی من قُلقُل می‌کرد و سَر می‌رفت...

مادرم مثل همیشه سنگِ تمام گذاشته بود و بوی آبگوشت و صدای بخارِ زودپز و سماور، همه جا پیچیده بود. خواهرم نعنا و ریحان چیده بود و پاک می‌کرد. اول بار بود که شیخ احمد بخارایی به خانه‌ی ما می‌‌آمد.

تنها بود. مثل همیشه. بی‌همسر و فرزند و خویشی. اینکه چرا تالش آمده بود، رازی داشت که بعدها کشف کردم. دقایقی حیاط‌ خزان‌زده و جغجغه‌ی محزون برگ‌ها را نگاه کرد و با اینکه پیدا بود اندوهی به سینه‌اش چنگ می‌زند، فرشته‌های لبخند و مهربانی‌اش را به سوی من و ما پرواز داد.

افطار او به نان و پنیر و نعنا گذشت. با چنان عشقی برگ‌های نعنا را بر می‌داشت، بو می‌کرد و لای نان می‌گذاشت که تماشایی بود. قبل از آنکه نعنا و ریحان را لای نان بگذارد، عاشقانه نگاهشان می‌کرد و از تازگی‌ِ سبز آنها به وجد می‌آمد. 

شیخ احمد، شما از میان اسم‌های خدا، کدام‌شان را بیشتر دوست دارید؟ 

نگاهش را که حاکی از رضایت بود به من دوخت و قاطعانه گفت: «لطیف! لطیف!»

انگار نام محبوبش را نجوا می‌کرد.

گفت: «خیلی محرمانه بگویم، من تنها خدا را با صفت لطیف می‌شناسم و می‌پرستم. اما این فعلاً رازی باشد میان من و تو.

لطیف از لُطف است و هم بیانگر مهربانی و محبت خداست که از راه‌ها و مجاریِ ناپیدا و غیرمنتظره نصیب آدم می‌شود و هم بیانگر باریک‌بینی و ظرافت‌ او. بهتر بگویم: وقتی کسی به شیوه‌ای تو را مشمول مهر و عطوفت خود قرار می‌دهد که پاک شگفت‌زده می‌شوی، با تو لطیفانه رفتار کرده است. لطف، مِهری است که ظریف و نهانی به انسان تعلق می‌گیرد جوری که آدم اصلاً حسابش را هم نمی‌کند. 

داستان یوسف پیامبر را می‌دانی لابد. ببین یوسف کی متوجه شد که خدا لطیف است. سن و سالی نداشت که او را در چاهی انداختند و از مِهر فوّار پدر محروم شد. کاروانی یوسف نوجوان را با خود به مصر ‌بُرد و به عنوان برده به مزایده گذاشته شد. سال‌ها در خانه‌ی عزیز مصر، خدمت کرد و در اثرِ افترای زلیخا، سال‌ها در زندان مصر ماند. همه‌ی این حوادث و وقایع، دشوار و ناگوار بود. اما وقتی پس از گذر سال‌ها، یوسف به خود نگاه کرد و دید عزیز مصر شده و با عزت و اکرام، پدر، مادر و برادرانش را به نزد خود آورده، حرمت یافته و در مصر، منشأ گشایش‌ها شده، به پدرش گفت: إنّ ربّی لطیف لما یشاء... خدا با من لطیفانه رفتار کرد و عنایتی که در نظر داشت به شیوه‌ای پُرظرافت و از دلِ دهلیزهای نهانی، نصیب من کرد. اگر آن گردنه‌های سخت و ناهموار نبودند، فراخنایی هم‌اکنون هم نبود. او لطیف است و مقاصد خود را لطیفانه محقق می‌کند. 

پسرکم! فرازهایی از قرآن یا اخبار انبیا و صالحان مرا به وجد می‌آورد که رگه‌هایی از لطف و لطافت خدا را در خود دارد. مثلاً آنجا که مریم از بیم سرزش، آرزوی مرگ می‌کند و می‌گوید کاش یکسره فراموش شده بودم (یا لیتنی متُّ قبل هذا و کنتُ نسیاً مَنسیا) و خدای لطیف از دهان مسیحِ نوزاد با او حرف می‌زند که مهراس و محزون مباش.(ألا تخافی ولا تحزنی...). یا آنجا که مادر موسی بیمناک فرزند خویش است، به او وحی می‌شود که موسی را به نیل بسپار، ما او را به تو باز خواهیم گرداند.(إنا رادوه إلیک و جاعلوه من المرسلین)

یا آنجا که به محمد مصطفی وحی می‌شود: شکیبا باش، تو منظورِ نظر مایی.(واصبِر لِحُکمِ ربِّکَ فَإنَّکَ بِأعیُنِنا)

و یا به موسی گفته می‌شود: تو را برای خودم پروردم(واصطَنَعتُکَ لِنَفسِی) و مهر خودم را بر تو افکندم تا زیر نظر من رشد کنی.(و ألقَیتُ عَلیکَ مَحبةً مِنّی و لِتُصنعَ عَلی عَینی)

آنجا که می‌گوید:‌ هرگاه بندگانم درباره‌ی من از تو پرسیدند، من نزدیکم(وإذا سألک عبادی عنّی فإنی قریب) و یا: بگو ای بندگان من که بر خود ستم کرده‌اید، از مهربانی خدا نومید نباشید.(قل یا عبادی الذینَ أسرَفوا علی أنفسهم لا تقنَطوا مِن رحمة الله...)

در این مواقع است که دلم شیرین می‌شود، و من تنها زمانی که دلم شیرین است مؤمن می‌شوم.

پسرم! در این جهان، هیچ چیز مثل خیال مرطوب باران، یا خواب رنگین پروانه، مثل لبخند معطر گل و یا ترانه‌ی بی‌قرار پرندگان، آینه‌ و آیه‌ی لطافت نیست. اگر توانستی، شاعرِ این آیات باش.

تنها خدای لطیف را بپرست و بکوش زندگی‌ات، جلوه‌گاه لطف و لطافت خدا باشد.»

شیخ، شرح لطیف می‌داد و من احساس می‌کردم دلم، با تکه‌ابر مخملینی هم‌بازی شده است.

گونه‌ای مسلمانی(۴)

همهمه‌ای بود. رحل‌های گشوده و صدای زیر و بلند معتکفانی که بی‌وقفه قرآن می‌خواندند و حاصل ناخواسته‌ی هم‌آوایی‌شان، شکوهی به مسجد می‌داد. ماه که رمضان باشد و روز، جمعه؛ پیداست که چنین جذبه و شوری باشد. همه سعی می‌کردند در دقایق باقی‌مانده تا افطار، یک جزء مقرر روزانه را بخوانند تا هر طوری شده پایان ماه روزه، یک دور ختم کرده باشند. 
غلبه‌ی کمّیّت بود.

شیخ احمد بخارایی دقایقی مانده به اذان وارد مسجد شد. بدون اینکه نماز تحیة‌المسجد بخواند گوشه‌ای نشست و غریبانه به زمزمه‌های مویه‌ناک و پیوسته نمازگزاران، گوش کرد. 

اذان دادند و پس از افطار مختصری، اقامه شد. صف نماز که بسته شد، یکی از نمازگزاران که خواسته بود تلاوت قرآنش را تمام کند و بعد به نماز بپیوندد، با هول و شتاب خود را به وسط صف رساند و هر طوری شده پشت امام برای خود جایی باز کرد. 

نماز که تمام شد شیخ احمد رو به نمازگزاران کرد و گفت:

قرائت قرآن خوب است، اما خوبتر آنکه قرآن شما را بخواند. یعنی خودتان را در آینه‌ی قرآن، تماشا کنید. «ز قرآن پیش خود آیینه آویز!». در سوره‌ی قصص خواندیم و فراموش کردیم که: «تلکَ الدارُ الآخرةُ نجعلُها لِلذین لا یُریدُونَ عُلوّاً فی الارضِ... سرای آخرت از آن کسانی است که به دنبال برتری‌جویی در زمین نیستند.»

این آیه را بخوانید و رد نشوید. خودتان را عرضه کنید و در این میزان، بسنجید. هر کسی خود را معاینه کند و با کند و کاو در خود ببیند که چقدر برتری‌طلب است. تمنّای «علوّ» و هوس برتری‌ که مانع رستگاری است چه معنایی دارد؟ بهتر است برای فهم حقیقت «علوّ» به یکی از مهمترین نمونه‌های آن مراجعه کنیم: فرعون. قرآن می‌گوید فرعون اهل «علوّ» بود: إنه کانَ عَالیاً من المُسرفین / إنّ فرعونَ عَلا فی‌الارضِ...

فرعون خود را عالی‌رتبه‌تر از دیگران می‌دانست. دیگران را خفیف و خوار می‌دید: فاستخف قومَه... آن‌ها را کم‌خرد و سبک‌فکر می‌دانست و فرمانبَر و مطیع می‌خواست: فاستَخفَّ قومَه فأطاعوه... موسی را هم که می‌خواست نفی کند همین موضع را داشت: «أمْ أَنَا خَیْرٌ مِّنْ هذَا الَّذِی هُوَ مَهِینٌ وَلَا یَکَادُ یُبِینُ... من بهترم یا این مردِ فرومایه که نمی‌تواند فصیح حرف بزند.» آخر می‌دانید که موسی گاهی زبانش بند می‌آمد. فرعون همین عارضه را دستمایه‌ی تحقیر موسی کرد. 

حقیقت فرعونی همین است که آدم خود را ویژه‌تر و سرتر از دیگران بداند. فرعون می‌گفت: ما أُریکُم ألا مَا أری... یعنی صلاح شما همانی است که من می‌گویم. علّو، برادران من، یعنی همین. اینکه مستبد باشی. خود را بلندرتبه‌تر از دیگران بدانی. خدا به ما می‌گوید سرای آخرت از آن کسانی که اهل علوّ، برتری‌طلبی و استبداد نیستند. نمی‌خواهند بر دیگران تحکم کنند. 

با توجه به اینکه فرعون بارزترین مصداق علوّ‌طلبی است، راه نجات ما این است که شبیه فرعون نباشیم. تأمل کنیم که فرعون چه روحیات و صفاتی داشت، ما از آن کناره بگیریم. آخر می‌دانید که عرفا به ما می‌گفتند موسی و فرعون را در درون خودتان جستجو کنید. ببینید چه اشتراک و شباهتی با فرعون دارید، آن را بخشکانید. 

موسی و فرعون در هستیّ توست
باید این دو خصم را در خویش جُست

می‌گفتند در همه‌ی ما ظرفیت فرعون شدن هست، اما کم پیش می‌آید که امکانات بیرونی همراهی کنند و فرعون ما به فعلیت چشمگیری برسد. به بیان مولانا، همه‌ی ما آتش فرعونی، یعنی همان آتش برتری جویی، تحکم‌ و استبداد، داریم؛ اما هیزم کافی برای اشتعال وجود ندارد.

آنچه در فرعون بود اندر تو هست
لیک اژدرهات محبوس چه است
آتشت را هیزم فرعون نیست
ور نه چون فرعون او شعله‌زنی‌است
گر بیابد آلت فرعون او
که به امر او همی رفت آبِ جو
آنگه او بنیاد فرعونی کند
راه صد موسی و صد هارون زند

مراقب آتش فرعونی‌تان باشید. وقتی شعله‌هایش کوچک است، خاموشش کنید.

برتری‌طلبی و علوّ را باید از رفتارهای ریز و خُرد مانع شد. مثل اینکه تصور کنید شما استحاق بیشتری دارید که اذان بگویید، یا امامت کنید، یا در صف اول نماز و یا در پشت سرِ امام بایستید. 

برادران من، بیایید مراقب فرعونی‌های‌مان باشیم.

خدا از ما خواسته قرآن را با تدبرّ و تذکر بخوانیم: لِیَدّبّروا آیاته و لِیَتَذَکّر اولوالالباب. بیایید هرگز آیه‌ای را بدون تدبر و تذکر، بدون اندیشه و بیداری نخوانیم. بیایید جوری قرآن بخوانیم که قرآن نیز ما را بخواند. بیایید تا نماز مغرب فردا، فقط و فقط به این آیه فکر کنیم و خودمان را در آینه‌ی آن تماشا کنیم:

«تلکَ الدارُ الآخرةُ نجعلُها لِلذین لا یُریدُونَ عُلوّاً فی الارضِ و لا فساداً و العاقبةُ لِلمتقین»