سنا، سما و تبسم دارند از شغل دلخواهشان در آینده میگویند. یکی میخواهد دکتر نقّاش شود! یکی میگوید میخواهم شعرگو شوم. دیگری میخواهد معلّم و عروس باشد. دکتر نقّاش میگوید همزمان میخواهم یک باغ وحش هم داشته باشم و جوری اداره کنم که کودکان آزاد باشند به حیوانات غذا بدهند. باغ وحشی که در آن پرهای طاووسها قیچی نشده باشد. یکی میخواهد قصهگو هم باشد.
آرزوهایشان رنگین است، اما احتمالاً در مسلخ مصلحتسنجیهای ما، همهشان عاقبت مهندسان آیتی و نرمافزار از آب در میآیند. بالهای آرزوی پرندگان را قیچی میکنیم تا عاقبت مرغهای خانگی چاقی شوند که تندتند دانه میخورند و تمام شور و غوغایشان تخمگذاشتن است.
یا باید کودکان، این حافظان حریم رؤیاها را از خواب بیدار کرد یا خود در بیداری رنگین این رؤیاپرستان، به خواب رفت... دوّمی اگر میشد چه خوب میشد. اگر میشد.
از آرزوهایشان میپرسم. یکی میگوید آرزو دارم والدین و نزدیکانم هیچوقت نمیرند. دیگری میگوید دلم میخواهد هرگز پیر نشوند. آن دیگر میگوید دلم میخواهد وقتی پیر شدند، نمیرند. یکی میگوید میخواهم عروس شوم، بروم و دیگر بر نگردم...
مرگ، حتی از خوابهای رنگین کودکان هم غیبت نمیکند. مرگ، جایی نیست که نیست.