عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

گونه‌ای مسلمانی (۷)

صبحِ تازه‌ی یکی از روزهای بهار است و آمده‌ایم به کوی خاموشانِ گویا. به تازگی نامش را کرده‌اند «آرامستان».


«ببین، زندگی بی‌رحمانه زیباست. از خاک میثم، سبزه دمیده است. ما همیشه مغلوب زندگی می‌شویم. حتی وقتی مرگ را انتخاب می‌کنیم. 

وصیت می‌کنم اگر مُردم کنار قبر میثم خاکم کنید. همینجا. زیر این درختِ دیرسالِ گردو که نشسته‌ایم.»


«استاد! فکر نمی‌کنید خدا سکوت کرده. چرا صدایش را ندارم؟»


«چشم‌هایت را ببند و خوب گوش کن!» 


صدای باد می‌آمد و دست‌های لرزان شاخه‌ها. آن‌سوتر پیرمردی کنار سنگ قبری نشسته بود و یاسین می‌خواند: هوالذی جَعلَ لکم مِن الشَّجرِ الأخضرِ ناراً... درخت انار، گل کرده بود. 


«شصت را رد کرده‌ام و نمی‌دانم چند بهار دیگر را خواهم دید. چه عُمر کوتاهی برای تماشای درخت انار. دریغا که بی‌ما بسی روزگار / بروید گل و بشکفد نوبهار / بسی تیر و دی‌ماه و اردیبهشت / برآید که ما خاک باشیم و خِشت. آدم که دیده‌ور باشد و زنده‌اندیش، اینجوری می‌بیند که سعدی می‌دید. دریغ می‌خورد که بهارانی خواهد بود و چشمانی نه.»


«کاش می‌شد خدا را دید. کاش آنچه برای ابراهیم پیش آمد که با مشاهده‌ به مقام اطمینان رسید، برای من هم رخ می‌داد. اطمینانم را از دست داده‌ام!»


«آنجا که اطمینان نیست، ایمان پیدا می‌شود. من هیچ وقت به وجود خدا یقین پیدا نکردم. اما با همه‌ی تردیدهایم، همیشه دوستش داشته‌ام. مهم نیست که به وجود او یقین داشته باشی، مهم آن است که همیشه دوستش بداری. اطمینان زاده‌ی محبت است نه یقین.

پسرم! تنها زمانی که چشمه‌ای از محبت در دلم می‌جوشد و جاری می‌شود، گرمای دستِ خدا را روی‌ شانه‌ام احساس می‌کنم. تنها وقتی که ابری دلم را با محبت، شست‌وشو می‌دهد، خدا در من طلوع می‌کند و مرا در خواب خود، شریک می‌کند. می‌دانی خدا هم خواب می‌بیند. گر چه همیشه بیدار است. خوابِ خدا چیزی شبیه این گل‌های ریزِ آبی‌ است که جلال‌شان از آسمان هم بیشتر است. ببین! این گل‌های ریزِ آبی...»


«شیخ احمد! میثم رفته است. زیر خروارها خاک، خاموش است. در این احوال، خنده‌ی این گل‌های ریز، چه طعمی دارد!؟»


«طعم زندگی دارد! طعم دوستی‌های ماندگار. چند لحظه خود را از این فکرهای مغشوش رها کن. نَفَس‌های سبُکِ صبح را احساس می‌کنی؟ والصبح إذا تَنَفّس... انگار تداوم نفس‌های میثم است. تداومِ دوستی تو با او.»


«آخر...»


«می‌فهمم، می‌فهمم. من هم مثل تو و مثل میثم، گاهی حسابی خسته می‌شوم. دلم می‌خواهد چشم‌هایم را ببندم و به خواب ابدی خدا برگردم. می‌دانی پسرم! من هرگز فرزندی نداشتم و تنها حسرتی که با خود به گور می‌بَرم داشتن دختری است که می‌‌توانستم موهایش را ببافم و شب‌ها که به خواب می‌رود به صدای نفس کشیدنش گوش کنم. امیدوارم خاک، آرامم کند.

کودک که بودم، هر وقت خواب بد می‌دیدم و بیدار می‌شدم، مادر، دست‌هایم را به گرمی می‌گرفت و تمام دلهره و بی‌پناهی‌ام را درمیان دست‌های او، آب می‌کردم. 

کاش خدا گاهی دست‌هایم را می‌گرفت. قول می‌دادم که چشم‌هایم را باز نکنم و جوری تظاهر کنم که انگار اتفاقی نیفتاده است. کاش لاأقل، وقتِ بدرقه‌ی زندگی، دست‌هایم را بگیرد.»


دراز کشید، دستش را زیر سرش گذاشت و دقائقی زیر درختِ دیرسالِ گردو، چشم‌هایش را بست. به دست‌های بزرگ و سال‌خورده‌اش نگاه کردم و به یادآوردم که شاعر می‌گفت: «تنها انسان، تنهایی بزرگ است.»