عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

گونه‌ای مسلمانی (۸)

هاج و واج زل می‌زد به شاخه‌ها و در میان صفوف پریشان درختان راه می‌رفت. جیرجیرک‌ها هیج آرام نمی‌‌گرفتند. باد، خواب‌زده بود و نایی نداشت. تنها هر از گاهی نفسی بلند می‌کشید و از هوشیاری درختان مطمئن می‌شد. شب، کامل بود.


احمد بخارایی انگار کاشف راز عظیمی شده است: 


«می‌بینی پسرم! درختان لحظه‌ای غفلت نمی‌کنند. نمی‌دانم من خیالاتی شده‌ام یا تو هم احساس می‌کنی چه می‌گویم. ها! درخت‌ها را می‌گویم. حواست هست؟ هوشیاری درختان را ادراک می‌کنی؟ انگار هر لحظه مؤمن‌اند. همه وقت در ذکر و مراقبه‌اند. حواست به حضور پُرهیبت خدا در هوشیاری مستمرّشان هست؟ 


در درختان به طرز چشمگیری «انتظار» هست. نوعی انتظار مؤمنانه که از جنس گشودگی و گوش‌به‌زنگی است. درختان سر و سرّی با آسمان دارند. با هر آنچه مرتبط می‌شوند اتفاقی تازه خلق می‌کنند. مثلاً فکر کن چه اندازه باد، شکوهش را مدیون شاخه‌های درخت است! یا باران، مگر نه این است که با ساز شاخه‌ها، خوش‌نواتر است؟ یا خاک، چه ترانه‌های سبزی با گلوی درخت می‌خواند! یا نور، تناوری و بالیدن درخت را که می‌بیند احساس معنا نمی‌کند؟ درخت، از رازآلود‌ترین اتفاق‌هاست.»


انتظار پاسخی از من نداشت. می دانست که سکوت من، از جنس همدلی است. 

وسوسه شد که تنه‌‌ی درختی را لمس کند. بندانگشتی بیشتر فاصله نبود که منصرف شد: 


«نه! درختان در شب حریمی دارند. حرمتی دارند. نباید خلوص‌شان را برهم زد. فکر می‌کنی چرا خداوند از معبرِ درختی با موسی هم‌کلام شد؟ چرا درخت؟ "یعنی بیا که آتش موسی نُمود گُل / تا از درخت، نکته‌ی توحید بشنوی"»


هیبت درخت مرا هم گرفته بود. حضور خالصی بود.


«می‌دانی در قرآن، ایمان به درختی پاک تشبیه شده است؟ درختی استوار، بارور و با شاخه‌هایی رو به آسمان؟(ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا کَلِمَةً طَیِّبَةً کَشَجَرَةٍ طَیِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِی السَّمَاءِ)

به این فکر کرده‌ای که چرا ایمان، شبیه درخت است؟ چه اوصافی سبب شده که درخت تجسّد و تمثّلِ ایمان باشد؟ گوش‌به‌زنگی و آسمان‌جویی؟ عشق به نور؟ مکالمه‌ی پیوسته‌اش با باد؟ پیوندش با خاک و باران و نور؟ هوشیاری‌ حیرت‌‌آورش در بی‌تابی و سکون؟»


آن شب، حقیقت مقدس درخت را بیشتر دریافتم. درختی که به سبب پیوند خلاقانه‌اش با خاک، نور، باد و باران،‌ آموزگار ایمان است... 

ایمان هم شاید چیزی از همین جنس باشد. از جنس پیوند. پیوندی خلاقانه با هر آنچه در اطراف ما می‌تپد.