میثم، به دختری دل بست که دینی دیگر داشت. گوشِ دل میثم، بدهکار دلایل دیگران نبود. در عالَم خود بود و چیزی نمیشنید. انگار برای او همهی تحذیرها و توبیخها، وزوز بالهای مگسی بود که میخواهد او را از خوابی شیرین بیدار کند، او ولی قصد بیدار شدن نداشت. اصلاً خواب او، چنان عُمقی داشت که قصدی باقی نگذاشته بود. میثم، سالها رفیق مسجد و درس قرآن من بود. از همان سال دوم راهنمایی که با هم در مدرسهی رازی بودیم و مسیرِ غالباً بارانی مدرسه تا مسجد را قدمزنان به بازی میگرفتیم تا آن سالِ بد، سالِ اشک. میثم در تمام این سالها رفیق من بود.
پنهانی و دور از چشم پدر، یک سالی هم کلاس آموزش تنبور رفتیم. به مراتب بهتر از من مینواخت و حُزنی که در زخمههای او بود، جان میشُست. من نمیتوانستم تنبور را خانه بیاورم، میثم هر بار بعد از کلاس، تنبور من را نیز به خانهاش میبُرد.
برای منصرف کردن میثم از آن تصمیم غوغاانگیز، چارهی کار را در وساطت شیخ احمد بخارایی دیدند. میدانستند که میثم تعلق قلبی ویژهای به جلسات شیخ دارد.
احمد بخارایی خوب میدانست که من نزدیکترین رفیق و همدم میثمم. صدایم کرد و ماجرا را گفت. حال خوبی نداشت. گفت از من خواستهاند که هر طوری شده میثم را منصرف کنم. تو چه میگویی؟ گفتم بعید میدانم کوتاه بیاید. گفت: مسجد حقیقی دلِ آدمهاست. چه معنی دارد وسط مسجد دیوار بکشیم. اشک در چشمانش حلقه بست.
بعدها دانستم که حمایت شیخ از تصمیم میثم، تبعات سختی برای او داشت. پدر و مادر میثم حتی شیخ را عامل گستاخی او دانستند و جوّ سنگینی علیه احمد بخارایی شکل گرفت. شیخ احمد البته مدام از میثم میخواست که با مدارا و ملایمت رفتار کند. صبور باشد و به هر شگردی که شده اعتماد پدر و خصوصاً مادر را جلب کند. میثم اما کمی ناصبور و بیقرار شده بود. تحمل تحکّم را نداشت و از سرسختی پدر و مادرش آزرده بود. میگفت سنگینی این حرف را نمیتواند تاب بیاورد: اگر به حرف من گوش نکنی، برای همیشه فراموشت میکنم. انگار چنین پسری نداشتهام.
صدیق! این بزرگترین ستمی است که پدری میتواند درحق فرزندش مرتکب شود. چطور دلشان میآید به من بگویند تا همیشه فراموشم میکنند؟ مگر من جز آنها پناهی دارم؟
من البته تسلا دادن بلد نبودم. فقط وقتهایی که میدیدم جوری غریب در خودش دست و پا میزند، از او میخواستم شعری برایم بخواند و او هر بار تنها این شعر را تا آخر میخواند: روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد...
آن شب سردِ زمستانی، تفاوت چندانی با شبهای قبل نداشت. مثل هر بار بعد از نماز عشاء از هم جدا شدیم و هر یک به سمت خانهی خود رفت. شاید تنها تفاوت آن شب با شبهای دیگر، صدای درهم و غریبِ شغالهایِ جنگل مجاور بود. صدایی که دلم را شور میانداخت. میثم، آن شب درهمشکسته به نظر میرسید.
صبح فردا، برف میبارید و کلاغهای شهر خبر خودکشی میثم را جار میزدند. در خانهی ما سکوتی حاکم بود. فقط گاهی مادرم از بد شدن زمانه میگفت. از آخر و عاقبتِ شوم جوانانی که سر به راه نیستند. من مطلقاً خالی بودم. نه حرفی، نه احساسی و نه اشکی. تنها بُهت. انگار زمان ایستاده بود، زندگی ایستاده بود، همه چیز ایستاده بودند و تنها چیزی که لحظهای نمیایستاد، برف بود.
میگفتند کسی که خودکشی میکند در دوزخ است و نباید بر او نماز میّت خوانده شود. احمد بخارایی اما هیچ تردید نداشت. خودش نیز به همراه دو جوان دیگر، خاک یخبستهی قبرستان را بیل میزد، تا پیکر میثم را به دستان مهربانتر مادرش زمین بسپارد. بعد از حفر قبر برای او نماز خواند. نمازی جانانه با دعایی طولانی. پدر و مادر میثم، اشک میریختند. من فقط نگاه میکردم و حتی گریه نمیتوانستم.
میثم را که خاک کردند دوباره شیخ احمد دست به دعا برداشت. آهسته، شمرده و خاشعانه دعا میکرد. تا آنکه خواند: ربِّ لا تَذَرهُ فَرداً و أنتَ خیرُ الوارِثین... ربِّ لاتذره فَرداً و أنت خیرُالوارثین... ربِّ لاتذره فرداً و أنت خیرُالوارثین.... بغضم شکست و دلم را با اشک، شستشو دادم. میثم! برفها میبارند، مینشینند، آب میشوند و به قعر زمین میروند، تو اما، همیشه، در من، خواهی بارید...
دانههای سرگشتهی برف، بیخیال و آسوده در سر و صورت ما فرود مینشستند و احمد بخارایی به شیوهی نرم و پدرانهی خویش، موعظه میکرد:
«دعا میکنم میثم در آمُرزش و آرامش ابدی باشد. کارِ خوبی نکرد. زندگی موهبتی آنقدر بزرگ است که نباید به آسانی قربانی شود. آنچه بیشتر از همه باید شاکر و حقگزار آن باشیم زندگی کردن است و این مهمترین مسؤولیت ماست. تنها وقتی زندهایم میتوانیم محبت کنیم و تنها آغوش زندگی است که امکان پرنده شدن را به ما ارزانی میکند. پرنده شدن از رهگذرِ محبت کردن.
اما بیشتر از میثم، من و شما مقصّریم. آغوش خود را قفس کردیم و کاری کردیم از زندگی به تنگ بیاید. چرا هربار فراموش میکنیم که دین، دیوار نیست. نباید باشد. چرا فراموش میکنیم محبت، ابزار فشار و سُلطه نیست. محبت، بیحساب است...»
تردیدی نداشتم که زندگی میتوانست زیباتر باشد. میتوانست اگر میخواستیم.