عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

گونه‌ای مسلمانی (۱۱)

آن‌زمان هنوز به ییلاق ما برق نیامده بود و شب را با چراغِ گِردسوز، روشن می‌کردیم. مادرم با دستمال نرمِ سپیدی لاله‌ی چراغ را پاک می‌کند. داخل لاله می‌دمد تا شیشه بخار بگیرد و چراغ، خوش‌نورتر شود. فتیله را روشن می‌کند و لاله‌ی چراغ را می‌گذارد. نور، دیوارهای گِلی خانه‌ی‌مان را تماشایی کرده است. 

پدرم اهل ذوق است. می‌خواند: خوشا مصاحبت اهل‌ِ حال و مجلسِ انس / که مهربان بنشینیم و مهربان برویم. تا پاسی از شب به گفت‌وگو و مرور خاطرات و خطرات و بیان تجارب و مصائب روزگار می‌گذرد. شیخ احمد از مدار همدلی خارج نمی‌شود. حتی آنجا که با برخی تعابیر پدرم موافقت ندارد، به شکل ظریفی موضوع دیگری پیش می‌کشد. نمی‌گذارد گفت‌وگو دونفره بماند، از من، مادر و خواهرم هم نظر می‌خواهد. وقتِ خواب است. خواهر کوچکم خمیازه می‌کشد. پدر می‌گوید وقت‌تان را گرفتیم، خسته شدید. شیخ می‌گوید: هرگز! بهشت همین است. بهشت همین شب‌نشینی‌های مهربان و همدلانه است. همین که با نفس‌های‌مان لاله‌ی چراغ‌ همدیگر را مصفا کنیم. مثل همان کاری که مادر اولِ غروب با لاله‌ی چراغ کرد. بعد از مکثی کوتاه با لهجه‌ی پارسی‌گویان ازبکی، زمزمه‌وار بیتی خواند: این‌همه قصه‌ی فردوس و تمنّای بهشت / گفت‌وگویی ز خیال و ز جهانِ من و توست....

بعد کلماتی گفت که شیرینی آن را همچنان در قلبم احساس می‌کنم:

«راستی هیچ فکر کرده‌اید که حیات بعد از مرگ، بدونِ دوست و همدم، به هیچ نمی‌ارزد! حیات جاودانی تنها در هم‌کناری دوستان است که خواستنی است. من هر وقت این بیت را می‌شنیدم، قبض و انکاری در دل داشتم: "بهشت آنجاست که آزاری نباشد / کسی را با کسی کاری نباشد". آخر جایی که هر کس در پیله‌ی خود پنهان است، کجایش بهشت است؟ حرف حق را سعدی گفته است: جانا بهشت صحبت یارانِ همدم است.

قرآن می‌گوید بهشتیان، برادروار رو‌به‌روی هم می‌نشینند: «إخواناً علی سُرُرٍ مُتَقابِلینَ». ما وقتی حقیقتاً رو به‌ روی هم و دل به دل هم نشسته‌ایم، تجربه‌ا‌ی از بهشت خواهیم داشت. بهشت آنجاست که در دل‌های معاشران، جز صفا و مهر، چیزی نباشد: «و نَزَعنا مَا فِی‌ صُدورِهِم مِن غِلٍّ». اگر دل، کَدِر باشد، زندگی ذوقی نخواهد داشت. بزرگترین موهبت خدا به اهل بهشت آن است که دل‌هایشان را از هر چه کدورت است، صفا می‌دهد. دل که صافی شد، شیرین می‌شود. امشب در کنار شما، دل‌مان صافی بود و حال‌مان شیرین. پس چه فرخنده شبی! 

یقین به حیات دوباره ندارم، تنها امید دارم، و فکر می‌کنم ایمان، همین امید باشد. امیدوارم دانه‌‌ام قابلیت از نو جوانه‌زدن داشته باشد. امید دارم که در سرایی دیگر، هم‌صحبت دوستانِ یکدل و رفیقان خالی از خلل باشم. در فضایی آکنده از سلام که در آن هر سخنی از روحِ سلام، برخوردار است: «لا یَسَمعونَ فیها لَغواً و لاکِذّاباً إلا قیلاً سَلاماً سَلاماً»

آن‌شب به برکت شیخ احمد، حقیقت بهشت را احساس کردم. بهشت آنجاست که دوستی هست.