پاییز حیاط خانهی ما دیدن دارد. شاید هم شنیدن. ماه رمضان آن سال، آذرماه بود و یأس موقّر درختان بر شانههای باغ، افتاده بود. تنها کلاغها بودند که بُهت ممتدّ حیاط را گاه و بیگاه قیچی میکردند. پدرم شیخ احمد بخارایی را برای افطار به خانه دعوت کرده بود. آن روزها من طلسمشدهی خیال و هپروت بودم، و ذوقزده، آمدن مهربان احمد بخارایی را انتظار میکشیدم. هزاران سؤال و آشفتگی در سرِ سودایی من قُلقُل میکرد و سَر میرفت...
مادرم مثل همیشه سنگِ تمام گذاشته بود و بوی آبگوشت و صدای بخارِ زودپز و سماور، همه جا پیچیده بود. خواهرم نعنا و ریحان چیده بود و پاک میکرد. اول بار بود که شیخ احمد بخارایی به خانهی ما میآمد.
تنها بود. مثل همیشه. بیهمسر و فرزند و خویشی. اینکه چرا تالش آمده بود، رازی داشت که بعدها کشف کردم. دقایقی حیاط خزانزده و جغجغهی محزون برگها را نگاه کرد و با اینکه پیدا بود اندوهی به سینهاش چنگ میزند، فرشتههای لبخند و مهربانیاش را به سوی من و ما پرواز داد.
افطار او به نان و پنیر و نعنا گذشت. با چنان عشقی برگهای نعنا را بر میداشت، بو میکرد و لای نان میگذاشت که تماشایی بود. قبل از آنکه نعنا و ریحان را لای نان بگذارد، عاشقانه نگاهشان میکرد و از تازگیِ سبز آنها به وجد میآمد.
شیخ احمد، شما از میان اسمهای خدا، کدامشان را بیشتر دوست دارید؟
نگاهش را که حاکی از رضایت بود به من دوخت و قاطعانه گفت: «لطیف! لطیف!»
انگار نام محبوبش را نجوا میکرد.
گفت: «خیلی محرمانه بگویم، من تنها خدا را با صفت لطیف میشناسم و میپرستم. اما این فعلاً رازی باشد میان من و تو.
لطیف از لُطف است و هم بیانگر مهربانی و محبت خداست که از راهها و مجاریِ ناپیدا و غیرمنتظره نصیب آدم میشود و هم بیانگر باریکبینی و ظرافت او. بهتر بگویم: وقتی کسی به شیوهای تو را مشمول مهر و عطوفت خود قرار میدهد که پاک شگفتزده میشوی، با تو لطیفانه رفتار کرده است. لطف، مِهری است که ظریف و نهانی به انسان تعلق میگیرد جوری که آدم اصلاً حسابش را هم نمیکند.
داستان یوسف پیامبر را میدانی لابد. ببین یوسف کی متوجه شد که خدا لطیف است. سن و سالی نداشت که او را در چاهی انداختند و از مِهر فوّار پدر محروم شد. کاروانی یوسف نوجوان را با خود به مصر بُرد و به عنوان برده به مزایده گذاشته شد. سالها در خانهی عزیز مصر، خدمت کرد و در اثرِ افترای زلیخا، سالها در زندان مصر ماند. همهی این حوادث و وقایع، دشوار و ناگوار بود. اما وقتی پس از گذر سالها، یوسف به خود نگاه کرد و دید عزیز مصر شده و با عزت و اکرام، پدر، مادر و برادرانش را به نزد خود آورده، حرمت یافته و در مصر، منشأ گشایشها شده، به پدرش گفت: إنّ ربّی لطیف لما یشاء... خدا با من لطیفانه رفتار کرد و عنایتی که در نظر داشت به شیوهای پُرظرافت و از دلِ دهلیزهای نهانی، نصیب من کرد. اگر آن گردنههای سخت و ناهموار نبودند، فراخنایی هماکنون هم نبود. او لطیف است و مقاصد خود را لطیفانه محقق میکند.
پسرکم! فرازهایی از قرآن یا اخبار انبیا و صالحان مرا به وجد میآورد که رگههایی از لطف و لطافت خدا را در خود دارد. مثلاً آنجا که مریم از بیم سرزش، آرزوی مرگ میکند و میگوید کاش یکسره فراموش شده بودم (یا لیتنی متُّ قبل هذا و کنتُ نسیاً مَنسیا) و خدای لطیف از دهان مسیحِ نوزاد با او حرف میزند که مهراس و محزون مباش.(ألا تخافی ولا تحزنی...). یا آنجا که مادر موسی بیمناک فرزند خویش است، به او وحی میشود که موسی را به نیل بسپار، ما او را به تو باز خواهیم گرداند.(إنا رادوه إلیک و جاعلوه من المرسلین)
یا آنجا که به محمد مصطفی وحی میشود: شکیبا باش، تو منظورِ نظر مایی.(واصبِر لِحُکمِ ربِّکَ فَإنَّکَ بِأعیُنِنا)
و یا به موسی گفته میشود: تو را برای خودم پروردم(واصطَنَعتُکَ لِنَفسِی) و مهر خودم را بر تو افکندم تا زیر نظر من رشد کنی.(و ألقَیتُ عَلیکَ مَحبةً مِنّی و لِتُصنعَ عَلی عَینی)
آنجا که میگوید: هرگاه بندگانم دربارهی من از تو پرسیدند، من نزدیکم(وإذا سألک عبادی عنّی فإنی قریب) و یا: بگو ای بندگان من که بر خود ستم کردهاید، از مهربانی خدا نومید نباشید.(قل یا عبادی الذینَ أسرَفوا علی أنفسهم لا تقنَطوا مِن رحمة الله...)
در این مواقع است که دلم شیرین میشود، و من تنها زمانی که دلم شیرین است مؤمن میشوم.
پسرم! در این جهان، هیچ چیز مثل خیال مرطوب باران، یا خواب رنگین پروانه، مثل لبخند معطر گل و یا ترانهی بیقرار پرندگان، آینه و آیهی لطافت نیست. اگر توانستی، شاعرِ این آیات باش.
تنها خدای لطیف را بپرست و بکوش زندگیات، جلوهگاه لطف و لطافت خدا باشد.»
شیخ، شرح لطیف میداد و من احساس میکردم دلم، با تکهابر مخملینی همبازی شده است.