عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

گونه‌ای مسلمانی (۱۰)

آفتاب کم‌فروغ شده و می‌شود گل‌گاو‌زبان چید. شیخ احمد سطلی برداشته است و من نیز همراه و کمک حالش هستم. با اینکه اغلب موهای سر و محاسن صورتش سپید شده‌اند، اما سرزنده و چالاک است. لابد کار در نجّاری بی‌اثر نبوده است. گفته بود چند دهه در چوب‌بُری و نجّاری کار کرده است و تنها از زمانی به تالش آمده، مغازه‌ای اجاره کرده و عروسک و کتابِ کودک می‌فروشد. 

احساس می‌کنم درک درستی از زمان ندارد. شاید درکِ درست از زمان را تنها او دارد. انگار زمان را به هیچ گرفته است وقتی بدون آنکه آلوده به شتاب شود، گل‌گاوزبان می‌چیند. هر چه هست در کیفیت گُل‌چینی او، عقربه‌ها هیچ اثری ندارند. با حشراتی که گاهی داخل گل‌ها هستند مدارا می‌کند و غالباً گُلی را که میزبان زنبوری است نمی‌چیند. گل‌های زردرنگی را که در حوالی گل‌گاو‌زبان‌هاست بو می‌کند. گاهی می‌بینم که بوسه‌ای ریز هم بر برگ‌های تازه‌شان می‌نشاند. 

از فرصت همراهی استفاده می‌کنم و سؤالاتم را در میان می‌گذارم. جواب‌ها اغلب سربسته و کوتاهند. شاید میل چندانی به حرف زدن ندارد. در ذهن من غلغله‌ای است. آینده را خیلی جدّی گرفته‌ام و در کشاکش انتخاب‌ها گم شده‌ام. حالم را می‌فهمد. قاصدکی می‌چیند، می‌دهد به دستم و می‌گوید فوت کن... فوت می‌کنم. می‌گوید چه سبک می‌روند... چه آسوده پر می‌گیرند...

آفتاب در حال غروب است. شیخ خسته شده است. زیر درخت آلوچه‌ای می‌نشینیم. آلوچه‌های تُرش و جنگلی‌اند. به غروب آفتاب خیره شده‌ام و دیگر حرف و سؤالی ندارم. دست در گردن من می‌اندازد و می‌گوید: این ماییم که غروب می‌کنیم، خورشید هر روز متولد می‌شود. هر روز، به همان تازگی روز قبل. ما اما هر روز، خمیده‌تریم. 

حیدر، پسر کم‌سن‌وسال و آفتاب‌سوخته‌ی ییلاق، دارد گله‌ی گوسفندها را بر می‌گرداند. گوسفندان که از چراگاه بر می‌گردند تنها نیستند. زیبایی همراه‌شان است. تماشای بازگشت‌شان در دمدمه‌های غروب، کیف‌آور است. با آن صدای زنگوله‌ها، دمبه‌های لرزان و هی ‌هایِ حیدرِ آفتاب‌سوخته. کاملاً در انقیاد و تسلیم نیستند. تخلف‌های گه‌گاهشان نشان زنده بودن است. 

شیخ احمد آیه‌ای از قرآن می‌خواند: «و لَکُم فیها جَمالٌ حین تُریحونَ و حین تَسرَحونَ»... یکی از مواهب پُربهای زندگی، همین زیبایی چشم‌نوازی است که از حرکت گله‌های حیوانات خلق می‌شود. به ویژه دمدمه‌های غروب، چه شوکتی دارند. الهی شُکر از این زیبایی که کرامت کردی. می‌بینی پسرم، چه آیه‌ی فریبا و دل‌بَرانه‌ای است؟ خدا با زیبایی‌هایی که هر جا پراکنده، بنی‌آدم را تکریم کرده است.

پدرم صدای‌مان می‌زند که کافی است. دیر وقت است. نماز مغرب شده. 

بر می‌گردیم. شیخ احمد آیات پایانی سوره‌ی آل‌عمران را می‌خواند: «ربنا ما خلقت هذا باطلاً سبحانک»

مادرم در ایوان خانه پارچه‌ای برای گل‌گاوزبان‌ها پهن می‌کند. باید خُشک شوند.

شیخ احمد، حضور منتشرِ گل‌گاو‌زبان‌ها را که می‌بیند می‌گوید: الهی شکر! طلای سرخ و بنفش آوردم مادر. طلای سرخ و بنفش که تازه معطر هم هست.