گفتهاند محبت حقیقی آن است که به وفا و جفا، کاستی نگیرد. شیخ یحیی بن معاذ گفته است: «نشان محبت آن است که به نیکویی زیادت نشود و به جفا نقصان نگیرد.»(تذکرةالاولیا)؛ چرا که به تعبیر سعدی: «گر از دوست چشمت بر احسان اوست / تو در بند خویشی نه در بند دوست»(بوستان، باب سوم).
شاید به همین سبب بود که شمس تبریز، محبت واقعی را با جفا راستیآزمایی میکرد و میگفت:
«هر که را دوست دارم جفا پیش آرم، اگر آن را قبول کرد من خود همچون گلوله از آنِ باشم. وفا خود چیزی است که آن را با بچهی پنج ساله بکنی، معتقد شود، و دوستدار شود، الّا کار جفا دارد.»(مقالات شمس).
به همین شیوه، شیخ ابوبکر شبلی، محبت را میآزمود:
شبلی را به تهمت جنون اندر بیمارستان بازداشتند. گروهی به زیارت وی آمدند. پرسید: مَن أنتُم؟. قالوا: أحبّاؤُکَ. سنگ اندر ایشان انداختن گرفت. جمله بهزیمت شدند. گفت: لو کنتُم أحبّائی لِما فررتُم من بَلائی؟ فاصبِروا علی بلائی. اگر دوستان مناید از بلای من چرا میگریزید؟ که دوست از بلای دوست نگریزد.»(کشف المحجوب)
آنها که تجربهی پدری یا مادری دارند میدانند اینکه کودکمان هر وقتی بیاید و ما را بزند و یا به زعم خودش حرف بدی هم نثار کند، دوستداشتنیتر و خریدنیتر از آن است که هیچ اعتنایی نکند و بهکلّی ما را نادیده بگیرد.
عارفان میگفتند جفای محبوب را از بیاعتنایی او دوستتر داریم. به همین علت روشن که وقتی جفا میکند یعنی در یادش هستیم. همینکه در یادیم، کلّی ذوق دارد و «ای که هرگز فرامُشت نکنم / هیچت از بنده یاد میآید؟»
سخنان و اشعار نغزی که حکایت از شیرینی جفاهای محبوب در کام عارفان محبّ دارد کم نیست. اما در این زمینه حکایت زیر که در تذکرةالاولیای عطار آمده و اینجا به اختصار نقل میشود از نغزترینهاست:
«نقل است که مریدی بود. روزی به نزدیک ذالنون آمد. گفت: چنین کردم و چنین! با این همه رنج، دوست با ما هیچ سخن نمیگوید. نظری به ما نمیکند، و به هیچم بر نمیگیرد، و هیچ از عالم غیب مکشوف نمیشود، و این همه که میگویم خود را ستایش نمیکنم. شرح حال میدهم، که این بیچارگی که در وسع من بود به جای آوردم، واز حق شکایت نمیکنم. شرح حال میدهم، که همه جان و دل در خدمت او دارم. اما غم بیدولتی خویش میگویم. و حکایت بدبختی خویش میکنم، و نه از آن میگویم که دلم از طاعت کردن بگرفت، لکن میترسم که اگر عمری مانده است آن باقی همچنین خواهد بود، و من عمری حلقه به امیدی میزدم که آوازی نشنودهام. صبر برین بر من سخت میآید. اکنون تو طبیب غمگنانی و معالج دانایانی. بیچارگی مرا تدبیر کن.
ذالنون گفت: برو و امشب سیر بخور، و نماز خفتن مکن، و همه شب بخسب، تا باشد که دوست اگر به لطف ننماید به عتاب بنماید. اگر به رحمت در تو نظری نمیکند به عنف در تو نظری کند.
درویش برفت و سیر بخورد. دلش نداد که نماز خفتن ترک کند، و نماز خفتن بگزارد و بخفت. مصطفی را به خواب دید. گفت: دوستت سلام میگوید و میفرماید: که مخنّث و نامرد باشد آن که به درگاه من آید و زود سیر شود، که اصل در کار استقامت است و ترک ملامت. حق تعالی میگوید مراد چهل ساله در کنارت نهادم و هرچه امید میداری بدانت برسانم، و هرچه مراد توست حاصل کنم، و لیکن سلام ما بدان رهزن مدعی -ذوالنون - برسان و بگوی ای مدعی دروغزن! اگر رسوای شهرت نکنم نه خداوند توام تا بیش با عاشقان و فروماندگان درگاه مَکر نکنی. و ایشان را از درگاه ما نفور نکنی.
مرید بیدار شد. گریه برو افتاد. آمد تا بر ذوالنون، و حال بگفت. ذالنون این سخن بشنود که خدا مرا سلام رسانیده است، و مدعی و دروغ زن گفته، از شادی به پهلو میگردید، و به های وهوی میگریست.»
حرف عارفان این است: دوستم نداشته باشی بهتر است که به یادم نباشی.