گاهی انسان از شدت شوق و یا حیرت، به جوش میآید. میجوشد.
در میان آنان که به نقطهی جوش میرسند، برخی از خود سَر میروند و بعد از آنکه سَر میروند، خاموش میشوند. آن سَر رفتن را میشود خروشیدن خواند.
چارهای نیست. نمیشود بیوقفه جوشید و دم نزد. سر نروی، تمام میشوی. سر بروی، خاموش میشوی.
شاعرانی هستند که از خود سر رفتهاند. ابتدا جوشیدهاند، خونشان جوشیده است و بعد خونِ جوشانشان را به شعر بدل کردهاند. سرآخر هم خاموش شدهاند و در انتهای هر غزل، «خاموشی» تخلص کردهاند.
ابتدا گفتهاند: "خون چو میجوشد منش از شعر رنگی میدهم". یا: "دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو / که هر بندی که بربندی بدرّانم به جان تو". جانشان که لبالب شد و شعر سَررفت، خاموش میشوند: خمش کُن مُردهوار ای دل ازیرا / به هستی متهم ما زین زبانیم.
اول، میخروشد چرا که به نقطهی جوش رسیده و نمیتواند خاموش بماند. بعد که گفت و از خود سر رفت، به سنگر خاموشی پناه میآورد چرا که میداند گفتن، حجاب است: "در خامشی است تابش خورشید بیحجاب / خاموش، کین حجاب ز گفتار میرسد". چرا که میداند گفتوگوی او، که البته ناگزیرانه بود، غبارآور است: "چون برسی به کوی ما خاموشی است خوی ما / زانکه ز گفتوگوی ما گَرد و غبار میرسد". و همین گفتن، اثبات هستی و تکبر است و رهزنِ نیازمندی و تشنگی او: "گفتِ زبان کبر آورد، کبرت نیازد را خورد / شو تو ز کبر خود جدا در کبریا آمیخته".
آگاه است که تکلم او، مانع استماع وحیهای حق میشود: "خموش باش که تا وحیهای حق شنوی / که صدهزار حیات است وحی گویا را". و خاموش شدن، ساکن شدن است و رهایی از نوسان و لرزههای خوف و رجا: "ای خمشی مغز منی پردهی آن نغز منی / کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا".
چارهای نیست. نمیشود از شوق و حیرت جوشید اما نخروشید. نمیشود سر نرفت و ننالید. اصلاً «عالَم از نالهی عشاق مبادا خالی»، که جهان را زیباتر میکنند. اما چون که خروشیدی و از خود سررفتی، ناگزیر به خاموشی میرسی. تا بیاسایی، غبار بنشانی و با شنیدن و مراقبه، دوباره برای شوقی دیگر، حیرتی دیگر و جوشش دیگر، مهیّا شوی.
دیالکتیک شاعرانه همین است: خروشیدن و خاموشیدن.