روزی که اشکها از تبار لبخندند
و خورشید با ابرها مهربانتر است.
روزی که دستها نازکردن را از یاد نمیبرند
و دلها میتوانند هر وقت خواستند
بارانی شوند.
روزی که کودکان
پادشاهان جهانند،
ما
خواهران همدیگریم،
و مردگان میتوانند
از درخت مزار خود
مراقبت کنند.
روزی که دریچهها پیروز میشوند
و دیوارها به خاک میافتند.
روزی که کلمات من
قرار میگیرند
و شعر به گلوی پرندگان
باز میگردد.
روزی که هیچ خاطرهی روشنی
خاموش نمیشود
و هیچ بوسهای
از جلا نمیافتد.
روزی که فانوسها
چیزی بدهکار آفتاب نیستند
و دشنهها
برای همیشه به خواب میروند.
روزی که زخم ها بوسیده میشوند
و انسانها برای لبخندهای یکدیگر
نذر میکنند.
روزی که ما همسایهی خدا باشیم
و فرشتگان
از آن سجده تاریخی
خرسند باشند.
روزی که در تقویم چشمهها
هیچ روز تعطیلی نباشد.
کوهها تنهایی خود را آفتابی میکنند،
و عشق
به ابدیت، نزدیک است.
روزی که ماه
دریا را آرام میکند
و ستارهها حق ندارند
وقتی قرص ماه، کامل است
بمیرند.
روزی که سنجابها
روی شانههای ما
پناه میگیرند
و صدای ماهیها
شنیده میشود.
روزی که برای خرید طلا
به دیدار گندمزارها
خواهیم رفت
و باد
تنها کاری که میکند
بازی کردن با موهای ماست.
روزی که "غم،
تبسم پوشیدهی گیاهان نیست"
زنبورها گاهی
برای خرسها مهمانی میگیرند
و چشمان ما در امتداد اقاقیها
سبز میشود.
روزی که مادرم
به جوانی آن عکس قدیمی
باز خواهد گشت
و میتواند برای گاوهای زرد
ناز کند.
روزی که من هم میتوانم
دستهای خستهام را
به بشارت گلدانی خالی بسپارم
و امیدوار باشم
در بهاری دیگر
گل خواهم داد.
روزی که صبح
در خواب خدا بیدار میشویم
و شب با دعای درختان
به خواب بر میگردیم.
آن روز شاعران میتوانند
بازنشسته شوند.
۱۹ تیر ۹۶؛ صدیق قطبی