گفتهاند که ابوریحان بیرونی وقتی در بستر مرگ بود از کسی سؤالی میپرسد. آنفرد میگوید حالا چه وقت پرسیدن است؟ و ابوریحان جواب میدهد: بدانم بمیرم بهتر است یا ندانم و بمیرم؟ سؤالشونده میگوید بدانی و بمیری.
من اگر جای آن فرد بودم میگفتم ندانی و بمیری بهتر است. آخر این دانستن(آنهم لابد مسألهای علمی) در این وقت، به چه کاری میآید؟
آنچه تا کنون مسلّم و مفروض گرفته شده، فضل و ارجمندی دانستن، فارغ از نوع و فایدهی آن است. گویی هر نوع دانستی، خواستنی و ستودنی است. فرزانگان به ما میگویند بسیاری از آنچه بالقوه دانستنی است، به هیچ نمیارزد. چرا که یکسره بیربط به زندگی ماست. ملاک ربط یا بیربطی به زندگی، فایدهمندی است. اینکه دانستن، به بهبود وضع عاطفی، اخلاقی و یا مادّی من کمک میکند یا نه؟
اینکه در حدیث آمده از علم غیرنافع پرهیز کنید بیان همین نکته است.
نه تنها دانستنِ مطلق، ارزش نیست بلکه بسیاری مواقع ندانستن بهتر است.
مثلاً فرض کنید کسی در هنگام مرگ سؤال میکند که فلان شخص چه بدگوییهایی پشت سر من کرده است؟ قاعدتاً دانستن این نکته نه تنها به حال فرد محتضر، سودمند نیست، که زیانبار هم هست. چه فایده که از بدگوییهای کسی آگاه شوی و این آگاهی تنها به ناخوشاحوالی تو، آنهم در نزدیکی مرگ، بینجامد؟
خیلی وقتها ندانی و بمیری بهتر است.