- از دین چیزی باقی نگذاشتهاید با روشنفکریتان. همهچیز شده است اقتضائات زمان و عوارض ناگزیری تاریخ. نه انصافاً، داستانها را کردهاید تمثیلی و استعاری و مجازی. روایتها را از جهان طبیعی کردهاید ناگزیریهای متن که تصورات رایج را مفروض گرفته است. گفتهاید دین که کتابِ قانون نیست تا احکام اجتماعی را مو به مو تنظیم کند. کتاب علم نیست که به ما از جهان طبیعت بگوید. وجداناً اینهمه که از دین میتراشید، دیگر چه باقی میماند؟ منظورم چیزی آنقدر مهم که همچنان دینداری را خواستنی و یا ضروری کند.
+ چه سؤال خوبی. اول بگویم که از نظر روشنفکران دینی اصل کار دین آن است که به آدم، احوال خاصی بدهد و نه «احکام و قوانین» یا «باورها و عقاید». آنها هم هستند، اما خادم آن احوالند
.
راستش را بخواهی به نظر من، مهمترین «حال»ی که یک دینداری ژرف نصیب آدم میکند «امید» است.
از این مهمتر که دینداری، نگاه تو را به جهان و آغاز و انجام و سرشت آن، امیدوار کند. از این حیاتیتر و ارزندهتر که نگرش دینی، حالِ امیدوارانهای ارزانیات کند؟ من فکر میکنم آنکه عمرش را در امیدواری طی کرده اصلاً نباخته است تا بگوید: «عُمری دیگر بباید بعد از وفات ما را»
میگویند آنه ماری شیمل آلمانی، مولوی شناس معروف گفته است:
«اگر از من سؤال شود که کدامیک از ابیات مولانا طی پنجاه سال اخیر، در عمیقترین غمهایی که احساس میکردم، بارها به من تسلّی خاطر داده است، بیت زیر را میخوانم:
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها / رهِ پنهان بِنَماید که کَس آن راه نداند.»
ابیات آغازین غزلی که بیت مزبور در آن است را بخوان:
«هله نومید نباشی که تو را یار براند
گَرَت امروز برانَد نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پسِ صبر تو را او به سرِ صدر نشاند»
فکر میکنم اصلِ اصلِ کار دین این است که بگوید «بلی». به تمناهای اصیل روح ما. شاید کسی به گوهر دیانت رسیده که گوشش آشنای این نداهاست. نداهای امیدوار و چراغافروزی که مولانا با ما در میان گذاشته است:
«باز گردد عاقبت این در؟ بلی
رو نماید یار سیمینبَر؟ بلی
ساقی ما یاد این مستان کند
بار دیگر با می و ساغر؟ بلی
نوبهار حُسن آید سوی باغ
بشکفد آن شاخههای تر؟ بلی
دامن پُرخاک و خاشاک زمین
پُر شود از مُشک و از عنبر؟ بلی
این سرِ مخمورِ اندیشهپرست
مست گردد زان می احمر؟ بلی
این دو چشمِ اشکبارِ نوحهگر
روشنی یابد از آن منظر؟ بلی
گوشها که حلقه در گوش وی است
حلقهها یابند از آن زرگر؟ بلی
شاهد جان چون شهادت عرضه کرد
یابد ایمان این دل کافر؟ بلی
چون بُراق عشق از گردون رسید
وارهد عیسیِّ جان زین خر؟ بلی
من خمش کردم ولیکن در دلم
تا ابد روید نی و شکّر بلی»