پدر! پدر!
من همه عمر دویدهام. در تکاپوی خدا. عارفی قبل از مرگ گفت: "قحط خدای میآید."
من آما به امید تابش رحمتی، همهی کلمات را به نام او متبرک میکردم. من فقط میخواستم قبل از مرگ، نام حقیقی او را بدانم و اینکه آیا زیرخروارها برف سیاه، نفسهای او همچنان گرم است یا نه؟ من میخواستم راز افسون گلها را بدانم و اینکه کدام دست نوازشی با آفتاب همخونشان کرده است.
پدر! پدر!
دیگر چشمهایم سو ندارند. گوشهایم سنگین شدهاند. پاهایم بیتوانند. مرگ، نزدیکتر از هر زمانی است. نگذار قبل از آنکه سکوتش را معنا کنم، بمیرم.
پدر! پدر!
میخواهم در ساعات اندک باقی مانده، با دست نورانیاش قلبم را متبرک کند. من همهی کلمات را در جستجوی او متبرک کردم به امید آنکه قلبم را بپذیرد.
آیا این خواستهی بزرگی است که بدانم او قلبم را دوست دارد و میپذیرد؟
پدر! پدر!
میشود این سفر آخر را همراه با مشعلی از رحمت او طی کنم؟ حال که شمع پیکرم آب شده و چیزی باقی نمانده، میشود او به شعلهی لاغر و رو به زوالم نفسی مهربان ببخشد و مرا خاموش کند؟ میشود نفسی از او در من بدمی؟
پیرمرد در لحظههای پایانی هم شعر میگفت.
و کشیش،
تنها،
اشک میریخت.