کدامیک درست گفتهاند؟ / روایت اول
"انسان، گرگ انسان است" و روشنیها، دامهای ظلمتاند. "آنکه بر در میکوبد شباهنگام، به کشتن چراغ آمده است". و آنان که" تو را میبوسند، در ذهنشان طناب دار تو را میبافند." همه چیز، کم و بیش، آلوده است و دست تاریک مرگ، روی شانهی شکوفههاست. به خندههایشان غره مشو.
"عشق، رطوبت چندشانگیز پلشتی است و آسمان سرپناهی تا به خاک بنشینی و بر سرنوشت خویش، گریه ساز کنی"
اصل حاکم بر این جهان، تنازع است. کشاکش بیرحمانه و مستمر برای زنده ماندن. تنازع برای بقا. در این کارزار، آنکه نمیدرد، دریده میشود و آنکه نمیدود، زیر پا میماند. جهان چیزی نیست جز مشتی سنگ و صخرهی یاوه و گنگ که زبان تو را نمیفهمند.
از قواعد جاری بر طبیعت، آگاه شو و جهان را در اختیار بگیر.
چیره شو و تسخیر کن.
آنکه به تو عشق می ورزد، مقهور هورمونهای سبکسر است که میخواهد از قدرت تو بکاهد و تو را شکست دهد. مغلوب نشو و نگذار چیزی در تو رخنه کند. "مانند کرگدن، تنها سفر کن". هر دیواری، کمین خنجری زهرآگین است. مبارزه کن. "بمیر، یا بمیران".
دانش، قدرت و تسخیر. اینها رمز و راز پیروزی توست. وقت نشسن و تماشا نیست و اگر پیش نروی، از قافله جا میمانی. به فکر نان باش که اسم اعظم خداست و از هر آنچه قدرت تو را میکاهد فاصله بگیر. پاهایت را از زمین سفت واقعیت برندار و برای شناختن هر چیز، تا جای ممکن به آن نزدیک شو.
هیچ چیز، فاصلهی تو را با جهان پر نخواهد کرد و "همیشه فاصلهای هست". هیچ چیز تو را "از هجوم خالی اطراف، نمیرهاند."
جهان با نهاد تو بیگانه است و اگر نستیزی، میبازی. خدا، بافتهی آرزوها و خوش خیالیهای کوتاهدستان ضعیف است و تو هر چه داناتر، تواناتر و داراتر شوی، خداگونتر خواهی شد.
هر چیزی را تا انتها بکاو تا از شرارت افسونزدگی در امان بمانی. الماس را که تجزیه کنی به کربن سیاه میرسی و به ماه طناز که نزدیک شوی، جز چالههایی تاریک نمییابی. رازها محصول بیدانشی ما هستند و هر چه علم پیشروی میکند، رازها عقبنشینی خواهند کرد.
تحلیل کن و مالک شو. شناخت و تصاحب. این دو کلیدهای کامروایی و قدرت تو هستند و ضامن پیروزی در کارزار زندگی.
بزرگ شو و نافت را از خیالات سبک کودکی، ببُر. دنیا، جدال واقعیتهاست، نه آرزوها. آرزو کردن را به شاعران بسپار.
دانایی، توانایی میدهد. بشناس و بر جهان حکمرانی کن.
جهان را بتراش، ستیزه کن و مرد باش.
++++
کدامیک درست گفتهاند؟ / روایت دوم
پروانهی زیبای من! چه پیلههای بسیار که باید بشکافی تا پروانه شدن بیاموزی و حضورت مثل پروانهها، صبور، عاشق، بیسر و صدا، و امنیت گلها باشد.
نخستین بار که چشم گشودی به نرمی سرانگشتان نسیم بهاران بودی. رفته رفته دیوارهای کلمات تو را از دیگران جدا میکنند. حرف میزنی و تاریک میشوی. در آغاز، تنها آواز میخواندی. نگاه میکردی. میگریستی و گاهی در خوابهایت لبخند میزدی. در آغاز، نگاهت صبور و آهسته، خطوط رنگها را دنبال میکرد. به آغاز برگرد.
جهان، خانهی توست و تو به میهمانی چشمکپرانی ستارهها آمدهای تا خندههایت را از عبور شهابها، سرخ کنی. جهان، مادر توست و تو مادرت را همواره خواهی بوسید.
تو با نیایش دریا همنوا میشوی و اساطیر صدفهای خالی ساحل را خواهی شنید.
اصل کار آن است که قلبت به پهنای جهان شود. جهان در قلبت آرام بگیرد. اصل کار آن است که یکپارچه قلب شوی و سرتاسر نگاه.
تو با حضورت به جهان، لطافت و شفافیت خواهی بخشید و رسالت تو آن خواهد بود که چنان شفاف شوی تا نورِ همه چیز بتواند از تو عبور کند. رسانا شوی.
کار تو، نه تصاحب و تسخیر جهان یا غلبه بر آن، که نوازش هستی است.
درخت با نوازش تو درختتر میشود و زنبورهای عسل، در بارش لبخندهای تو شیرینتر پرواز میکنند.
دستمالی بردار و از آینه جهان، غبارافشانی کن. کویرزدایی و صفابخشی کار توست. "بر روشنی بپیچ. از زبالهها رو مگردان، که پارههای حقیقتاند".
جهان را روشنتر بخواه و "چراغ خود برافروز".
"روی تخته سیاه جهان، با گچِ نور بنویس".
تنها عشق است که نشانی ابدیت را میداند. عشق، ممکن است؛ و تو زمانی پیروز میشوی که در برابر آن شکننده و پذیرا باشی و اجازه بدهی تو را بشکافد. تنها وقتی رویینه خواهی شد که در برابر درخششهای زندگی، بیدفاع بمانی.
حقیقت، انفسی است و زندگی در چشمهای تو، معنای خود را پیدا میکند. جهان به قوارهی نگاه توست. چشمهایت را هر روز در خیال باران شستشو ده. آرزوهای توست که جهان را زیباتر میکنند و خیال توست که میتواند جهان را رنگیتر کند. کودک باش. همیشه کودک بمان.
در آغاز، هر چیزی آبستن رازی بود و چشمان تو از حیرت، آبیاری میشد.
جهان، تنها زمانی در چشمهای تو میدرخشد و از خندههایت میتراود که حیرتزده نگاهش کنی.
حیرت و نوازش. این دو کلیدهای گشایش جهانند.
تو روزی فاتح جزائر آبی خواهی شد و تا ارتفاع سبزهها اوج خواهی گرفت.
در رازهای جهان شناور شو و هر چیزی را با نوازش، بیدار کن.
جهان، آکنده از زمزمههاست و از تو تا ابدیت، فاصلهای نیست. تنها لبخندهایت را آبی کن.
زندگی را حیرتزده تماشا کن که "کار ما تماشاست و تماشا گواراست. تماشا تو را به آسمان خواهد بُرد".
وقتی در روشنای ژالههای صبحگاهی، آبتنی کردی، زیباترین ترانهات را با پرندگان قسمت کن و بنگر که خدا چگونه از لبهای تو جاری میشود و در تو تنفس میکند. اسم اعظم خدا، بوسه است.
جهان را پذیرا شو. زن باش.