عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

ببار ای بارون ببار

کوبه‌ها‌ی دل‌ و پنجره را هم‌زمان می‌زند و بوسه‌های مرطوبش را پیچیده در خشمی ملایم، سوغات می‌آورد. 

در این بارش شلّاقی، شاخه‌های درخت گلابی باغ، سر خم کرده است. چه تصویر محزونی.


من اما‌، غریو ممتد شاخه‌ها را دوست دارم. به حقیقتی که از حنجره‌ی باران شنیده می‌شود ایمان دارم و بی‌قراری و ضجه‌های عظیم آسمان را به فال نیک می‌گیرم. آسمانی که قادر است با بی‌اعتنایی و سکوت خود‌، وضعیت تنفس‌مان‌ را بحرانی ‌کند.


غریو آسمان، گواهی است بر آن که ما را گوشی شنیده است. تو گویی وِردی در کار ابطال طلسم تنهایی‌ است و دستی در پی مرهم گذاشتن بر زخم‌ها. گر چه از پشت پنجره، نزدیکتر نمی‌آید، همین کوبه‌های بی‌وقفه‌اش، قرارِ دل است. قاصدی است که از پشت پنجره دست تکان می‌دهد.


صدای آهنگ را بلند می‌کنم. شجریان است که می‌خواند:

«ببار ای بارون ببار

با دلم گریه کن خون ببار

در شب‌های تیره چون زلف یار

بهر لیلی چو مجنون ببار

ای بارون»


تماشایی است. گفت‌وگوی باران و پنجره تماشایی است. سکوت خیس پنجره، کم از آوازهای باران ندارد. در هر تماس، چه اشارت‌ها نهفته است: برخوردی، درنگی و رفتنی. ضیافتی، غریوی و بدرودی.


کنار پنجره نشسته‌‌ام و تلاش می‌کنم احساس خنک شیشه را درک کنم. انگشتانم در کار رمزگشایی از خطوط باران‌اند. شعر، پابرهنه، وسط سطرها دویده و صمیمت، عُریان‌تر از لبخند، آبی است.


جدال باران و درخت، انفعال عاشقانه‌ی خاک، سرسپردگی پنجره، مقاومت سرسختِ ‌سنگ و چشم‌هایی که ردّ احساس‌های فرومُرده را از گام‌های باران می‌پرسند... چشم‌اندازی است که شعر را از همراهی واژه‌ها، بی‌نیاز می‌کند.


« ببار ای بارون ببار

بر کوه و دشت و هامون ببار

به یاد عاشقای این دیار

به کام عاشقای بی‌مزار...»


ببار... بی‌مضایقه ببار. ببار و غبارهای این سراچه‌ی محزون را فروبنشان. 

ببار... آنچنان نیرومند که وِزوزِ فرساینده‌ی این‌همه اندیشه و برنامه و آینده، شنیده نشود. پچ‌پچه‌‌ی نومیدانه‌‌ی هزار قصه‌ی بدفرجام، خاموشی گیرد. ببار و سرگشتگی عقربه‌های بی‌جان را، قراری بخش. 

اینجا سبوها بی‌خبر از تاک‌ها خمیازه می‌کشند، دندان‌های محبت، کُند شده‌اند و قبله‌نُما، از نفس افتاده است.

ببار و تازیانه‌هایت را بر کرختی عواطف، رؤیاهای خواب‌رفته و بی‌حسّی کلام‌، فرود آر.

پیاله‌ها، به تازگیِ دست‌های تو امید بسته‌اند.

طراوت را به چشم‌های زندگی، بازآور...

ببار...