عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

شنبه های بی پناهی، جمعه های بی قراری

زندگی‌های طبقه‌‌ی متوسط شهری، حکایت دردآوری دارد. انگار هر صبح، صلیب تنهایی و سرنوشت را بر پشت خود حمل می‌کنند، تا روزی بالای آن به آنهمه دویدن‌های پی‌درپیِ ماشین‌وار، ریشخند بزنند. غم نان امان‌شان نمی‌دهد به سقف نیلی آسمان نگاهی کنند. همه روزه، ساعتی معین از خواب بیدار شدن، بیمناک از دیر رسیدن با دستپاچگی آماده شدن و مسیری هرروزه را تا جاده‌های سرگیجه‌آور، تا پلکان‌های بی‌روح و تا ابعاد بسته و بوی تکرار و کهنگی‌گرفته‌ی طبقه‌‌ای چندم، پیمودن...
غروب، خسته، بی‌نیرو، با چشمانی که دیگر فروغی ندارند، به خانه بازگشتن و در ساعات محدود باقی‌ مانده، تهیه دیدن ناهار فردا و شست‌وشوی البسه‌ی عرق‌آلود و چرکین و به دوش آب سپردنِ تنی وارفته و فرتوت از راه‌هایی که پایانی ندارند....

کارهای همیشه ناتمام، دلنگران تأخیر در موعد واریز قبوض و بازپرداخت اقساط، به حافظه سپردن چندین رمز و  کد عبور، به همراه داشتن گواهینامه و کلید و لیست خرید و تلفن همراه، و سنگینی جیب‌هایت از کارت‌های اعتباری و بانکی و ویزیت و... 

«پس کجاست؟
چند بار
خرت و پرت‌های کیف بادکَرده را
زیر و رو کنم:
پوشه‌ی مدارک اداری و گزارش اضافه کار و کَسرِ کار
کارت‌های اعتبار
کارت‌های دعوت عروسی و عزا
قبض‌های آب و برق و غیره و کذا
برگه‌ی حقوق و بیمه و جریمه و مساعده
رونوشت بخشنامه‌های طبق قاعده
نامه‌های رسمی و تعارفی
نامه‌های مستقیم و محرمانه‌ی معرّفی
برگه‌ی رسید قسط‌های وام
قسط‌های تا همیشه ناتمام...

پس کجاست؟
چند بار
جیب‌های پاره پوره را
پشت و رو کنم:
چند تا بلیت تاشده
چند اسکناس کهنه و مچاله
چند سکه‌ی سیاه
صورت خرید خوار و بار
صورت خرید جنس‌های خانگی...

پس کجاست؟
یادداشت‌های درد جاودانگی؟»
(قیصر امین پور)

زندگی طبقه‌‌ی کارگر و متوسط شهری، شباهت نزدیکی به افسانه‌ی سیزیف پیدا کرده است: 

«سنگین‌ترین مجازاتی که خدایان یونان باستان می‌توانستند برای سیزیف در نظر بگیرند این بود که تا ابد کار بیهوده‌ای انجام دهد.
سیزیف محکوم شده بود تا تخته سنگی را از شیب تندی بالا ببرد. مدت‌ها گذشت و سیزیف در تمام این مدت مشغول بالا بردن تخته سنگ از سربالایی تند بود، اما تا به بالای بلندی می‌رسید؛ تخته سنگ می‌غلتید و به پایین دره می‌افتاد. خدایان فراموش کرده بودند که تخته سنگ بر اثر مرور زمان و ضربه، دچار فرسایش می‌شود. در صد سال اول، لبه‌های تیزی که دست‌های سیزف را بریده و زخمی کرده بود، صاف شد. در پانصد سال بعدی، پستی و بلندی‌های سنگ به قدری صیقلی شد که سیزیف تخته سنگ را قل می‌داد و بالا می‌برد. در هزار سال بعد تخته سنگ کوچک و کوچک‌تر شد و شیب هموارتر.
این روزها، سیزیف، تکه سنگ ریزی را که روزگاری صخره‌ای بود، به همراه قرص‌های مسکن و کارت‌های اعتباری‌اش در کیفی می‌گذارد و با خود می‌برد. صبح سوار آسانسور می‌شود و به طبقه‌ی بیست و هشتم ساختمان دفترش می‌رود که محل مجازاتش به حساب می‌آید و بعد از ظهرها دوباره به پایین برمی‌گردد.»
(داستانک مجازات نوشته‌ی استفان لاکنر، از کتاب «گلوله» ترجمه‌ی اسدالله امرایی)

این دوندگی‌ها و تکاپوهای نافرجام و ناگزیر کی تمام می‌شود؟ کجا می‌شود آخر این خط‌های نیمه‌کاره و ناتمام نقطه گذاشت؟ این پرونده‌ی ورم‌کرده‌ی زخم‌برداشته، کی بسته خواهد شد؟

«مگر تو ای همه هرگز!
مگر تو ای همه هیچ! 
مگر تو نقطه‌ی پایان
بر این هزار خط ناتمام بگذاری!
مگر تو ای دم آخر
در این میانه تو 
سنگ تمام بگذاری!»(قیصر امین‌پور)

خسته‌ام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بال‌های استعاری

لحظه‌های کاغذی را روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگی‌های اداری

آفتاب زرد و غمگین، پله‌های رو به پایین
سقف‌های سرد و سنگین، آسمان‌های اجاری

با نگاهی سرشکسته، چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری

صندلی‌های خمیده، میزهای صف کشیده
خنده‌های لب‌پریده، گریه‌های اختیاری

عصر جدول‌های خالی، پارک‌های این حوالی
پرسه‌های بی‌خیالی، نیمکت‌های خماری

رونوشت روزها را روی هم سنجاق کردم:
شنبه‌های بی‌پناهی، جمعه‌های بی‌قراری

عاقبت پرونده‌ام را، با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد، باری

روی میز خالی ‌من، صفحه‌ی باز حوادث
در ستون تسلیت‌ها، نامی از ما یادگاری
 (قیصر امین‌پور)