عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

کلماتِ غبارانگیز...

همیشه با خودم عهد می‌بَندم که بیش از حد ضرورت حرف نزنم، اما بسیار پیش می‌آید که متوجه می‌شوم نقض عهد کرده‌ام. هر بار که در استفاده از کلمات، ول‌خرجی می‌کنم، حال بدی پیدا می‌کنم. انگار روحم تمام انرژی و توان خود را از دست داده است. ساعت‌ها باید بگذرد، تا در خموشی ممتدی پناه بگیرم و نیروی ازدست‌رفته‌ام بازگردد.

سخن گفتن، فعّالیت توان‌سوز و جان‌کاهی است. ‌جان‌کاه است: جان را می‌کاهد. دقیقاً همین را می‌گفت شمس تبریزی که:

«سخن گفتن جان کَندن است.»


ما غالباً با سخن گفتن، غبار ایجاد می‌کنیم. گفت‌وگو، غبارآفرین است. مگر روح‌هایی چنان صیقل‌خورده که کلام‌شان از غبار، رهیده باشد.

شمس تبریز می‌گفت: «"گفت"، غبارانگیز است، مگر "گفتِ" کسی که از غبار گذشته باشد.»

و همین مضمون را مولانا:

چون برسی به کوی ما، خامُشی است خوی ما

زانکه ز گفت‌وگوی ما، گَرد و غبار می‌رَسد


گفت‌وگو، در کنار خواص خوبی دارد، این خاصیت ناگوار را هم غالباً داراست و آنان که خیلی دلنگران رنگِ آبی و فیروزه‌ای درون‌شان هستند، محتاطانه به گفتگو می‌نگرند. به تعبیر حافظ:

گفت‌وگو آیین درویشی نبود

ور نه با تو ماجراها داشتیم


چرا گفت‌وگو آیین درویشی نیست؟ شاید از این‌روی که کلمات، همیشه فاصله‌ای با صداقت دارند. غالباً به ناراستی آغشته و آلوده‌اند. وقتی متوسل به کلمات می‌شوی که بخواهی خودت را ابراز کنی؛ عواطف، احساسات و باورهایت را در میان بگذاری؛ اما کلمات هرگز نمی‌توانند نمایندگان کاملاً وفاداری باشند. عواطف ما، برآمده از تفرّد و یکتایی وجود ما هستند و کلمات، مصنوعاتی دست‌آلوده و همگانی. 

درونِ من، مثل خطوط سرانگشتم، یگانه است و بی‌تکرار، اما کلمات، مُشاع‌اند و مِلک عام. رومن گاری همین را می‌گفت:


«کلمات همیشه مالِ دیگران است. یک جور میراثی که مثل آوار روی آدم خراب می‌شود. چون آدم همیشه به زبانی حرف می‌زند که ساخته‌ی دیگران است. آدم در ایجاد آن هیچ دخالتی نداشته و هیچ چیز مال خودش نیست. کلمات حکم پول تقلبی را دارند که به آدم قالب کرده باشند. هیچ چیزش نیست که به خیانت‌ آلوده نباشد.»(خداحافظی گاری کوپر، رومن گاری)


کلمات، غبار می‌آفرینند چرا که در انعکاس و بازگویی آنچه در دل داریم، ناتوان و کم‌وبیش خیانت‌کارند. غبار می‌آفرینند چرا که غالباً با ناخالصی عجین‌اند. آدم گاهی با خودش فکر می‌کند که چگونه توانسته ساکنان حَرم جانش را به دست این بیگانگان بسپارد.


پس از هر گفت‌وگوی شفاهی و یا قلم زدن و نوشتنی، خارخار پرسشی آزارم می‌دهد:

با میانجیگری کلمات، از آن عواطف زنده‌ای‌ که در درونم موج برمی‌‌داشت، هم‌اکنون چیزی به‌جز «تُفاله‌ی یک زنده» بر جای مانده است؟ رسالت کلمات، سقط کردن جنین‌های سرشار از زندگی است؟

دیروز و امروز

دیروز 

فرفره‌ای آویز باد می‌کردی

و تا خود بهار

یک نفس می‌دویدی

قالیچه‌ی آرزوها را

با رنگ‌های شاد می‌بافتی

ستاره‌ها را به هم شیرازه می‌کردی

و ماه را موبند شب می‌دیدی.

 دکمه‌های پیراهن غنچه را

به انگشتان شبنم‌زده  باز می‌کردی

سیمرغ‌های افسانه را

به قصه‌های شبانه می‌آوردی

و سکوتت حتی، 

آبستن از خنده‌های فردا بود.


امروز

پای برگریزان عمر

چمباتمه زده‌ای

در صومعه‌ی تنهایی

به خود می‌پیچی

و گذشته‌ها 

مدام نیشگونت می‌گیرند.

جاده‌ها همچون مارهای خشم

تنها گزش‌های زهرآگین را

به سمتت می‌آورند.

آینه‌ها،  

از دروغ‌های شیرین خود

شرمگین‌اند

و هیچ قصه‌ای

گیسوی آشفته‌ی شب را

شانه نخواهد کرد


یادت هست چند دریاچه اشک

تا جزیره‌ی امروز پارو زدیم؟

می‌دانی

این شکسته زورق بی باد

در کدامین بندر

پهلو خواهد گرفت؟

چرا هر چه می‌رانیم

به قافله‌ی صبح

نمی‌رسیم؟

خورشید از مشرق کدامین چشم

طلوع خواهد کرد؟


دانه‌های کلام را 

به شبیخون‌های شفق بسپار

اگر چه شب نازا است،

اما،

خورشید، جوانه خواهد زد.

تا انقراض دوره اعجاز

هنوز فرصت هست.


7 شهریور 95، صدیق

سبک‌دلی، دل‌صافی

سبک‌دلی، وقتی به دست می‌آید که از هر چه بدخواهی و نفرت است، خالی شده باشیم. قرآن در توصیف بهشت می‌گوید در دل بهشتیان هر چه کینه و کدورت است، از ریشه زدوده می‌شود:

«وَنَزَعْنَا مَا فِی صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْوَانًا عَلَى سُرُرٍ مُتَقَابِلِینَ / و از سینه‏هاى آنان هر گونه کینه‏اى را مى‏زداییم، و دوستانه بر تخت‌ها رویاروى بنشینند.»(حجر:47)


 بهشت‌آیینی در گرو همین سبکدلی است و سبک‌دلی در گرو رهایی از کینه و بدخواهی. قرآن به مؤمنان می‌آموزد که دعا کنند درون‌شان از هر کدورتی پیراسته باشد. پیراستگی دل، آرزو و تمنّایی است که مؤمنان از خداوند طلب می‌کنند:

«ولَا تَجْعَلْ فِی قُلُوبِنَا غِلًّا لِلَّذِینَ آمَنُوا / و در دلهاى ما نسبت به مؤمنان کینه‏اى مگذار»(حشر:10)


راستی چه وقت به سبک‌دلی می‌رسیم، زنگار بدخواهی و کین‌توزی از ضمیرمان زدوده می‌شود، صیقل می‌خوریم و به شفّافیت می‌رسیم؟ از کجا مطمئن شویم که اهل صفا شده‌ایم، مصفّا شده‌ایم و اگر صفادلی نداریم چه کنیم؟


به نظرم می‌رسد نشانه‌ی سلامت دل و صفای درون و پیراستگی از کدورت و عداوت آن است که آدم بتواند برای همگان دعای خیر کند. وقتی می‌توانی از خودت مطمئن باشی دل‌چرکین نیستی که به راحتی دست به دعا برداری و برای همگان، از صمیم جان، آرزوی خیر کنی. چشم‌هایت را ببندی و بهروزی و رستگاری را برای همه، آشنا و غریبه، دوست و جفاکار، آرزو کنی.


در بسیاری از موارد، چنین ظرفیتی نداریم و دعا کردن یا آرزوهای خالصانه داشتن برای همگان از ما بر نمی‌آید. برایمان دشوار است که در خلوت خود، دیگران را آکنده از شادی و غرق در خوشبختی تصور کنیم. شاید اگر از ما بپرسند که از دیگری متنفری یا از او کینه داری، جواب‌مان منفی باشد، اما وقتی طاقت آن را نداریم که برای رستگاری او، خالصانه دعا و آرزو کنیم، یعنی هنوز بدخواهی از ما رخت برنبسته است.


به نظرم همچنان که این موضوع می‌تواند نشانه‌ی خوبی برای ارزیابی میزان صفای دل و نیت پاک باشد، راهکاری ارزشمند جهت نیل به این مطلوب هم هست.


اگر احساس می‌کنید دلتان سنگین است، مکدّر است، توده‌های تاریکی بر روح‌تان چنبره زده‌اند، اگر احساس می‌کنید با شنیدن و به یادآوردن نام کسی، به انقباض و تکدّر، دچار می‌شوید،‌ بهترین راه، دعا کردن است. لازم نیست دیندار باشید تا بتوانید دعا کنید. آرزو کنید. دقایقی را در روز اختصاص دهید به آرزوی خیر کردن. حدیث نفس کنید. به درون‌تان بروید و در نهایت خلوص و تمرکز، بهترین آرزوهای خود را برای نزدیکان و آشنایان و نیز برای کسانی که شما را آزرده‌اند و در حق‌تان جفا کرده‌اند، روانه‌ کنید...


این تمرین، معجزه می‌کند. آرام‌آرام، سبک‌دل می‌شوید. با این کار، بیش و پیش از هر چیز، در حق خودتان لطف کرده‌اید. با این تمرین، به یکی از شیرین‌ترین حال‌ها رسیده‌اید. به صفا، سبک‌دلی، دل‌پاکی. حالی که در همین دنیا برای ما بهشت می‌سازد. به تعبیر مولانا:


«اگر خواهی که دایماً در بهشت باشی. با همه کسان دوست شو و کین کسی را در دل مدار زیرا که چون شخصی را از روی دوستی یاد کنی، دایماً شادمان باشی، و آن شادی عین بهشت است. و اگر کسی را از روی دشمنی یاد کنی، دایم در غم باشی، و آن غم عین دوزخ است. چون دوستان را یاد کنی، بوستان درونت از خوشی می‌شکفد و از گل و ریحان پر می‌شود. و چون ذکر دشمنان می‌کنی، باغ درونت از خارزار و مار پر می‌شود و پژمرده می‌گردی.»[مناقب العارفین]


می‌شود از صمیم جان و ژرفنای دل و با حضور قلب، مثل یک ورزه‌‌ی ضروری روحی، این ابیات را زیر لب تکرار کرد:


هر که ما را یار نبود ایزد او را یار باد

هر که ما را خوار کرد از عمر برخوردار باد

هر که اندر راه ما خاری فکند از دشمنی

هر گلی از باغ عمرش بشکفد بی خار باد

در دو عالم نیست ما را با کسی گرد و غبار

هر که ما را رنجه دارد، راحتش بسیار باد


با تکرار و تمرین و دعا کردن، این زمزمه‌ها به قلب‌مان نفوذ کند و زبان حال‌مان شود. سبک می‌شویم و سبکباری چه خوش است.

دغدغه‌های چپانه

[- تو چه غذایی را بیش از همه دوست داری، پدر بزرگ؟

- همه‌ی غذاها را، پسرم، همه را. این گناه بزرگی است که آدم بگوید این غذا خوب است و آن یک بد!

- چرا؟ مگر آدم حق ندارد انتخاب کند؟

- البته که نه، حق ندارد!

- آخر چرا؟

- برای اینکه کسانی هستند که گرسنه‌اند.


من شرمنده شدم و سکوت کردم. هرگز قلب من نتوانسته بود به این درجه از بزرگواری و شفقت برسد.]

(زوربای یونانی، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه محمد قاضی)


من کم و بیش، از لیبرال دموکراسی راضی‌ام و تعلقی به چپ یا چپ نو ندارم. پذیرفته‌ام که سرشت و نهاد جهان و انسان، کم و بیش، همین است و اگر  بخواهیم فلک را سقف بشکافیم و با آسمان زورآزمایی کنیم، کار را خراب‌تر کرده‌ایم. 

همین است دیگر. در دایره‌ی قسمت، اوضاع چنین است و جام می و خون دل، هر یک به کسی داده‌اند. آنچه در این زندگی نصیب آدمها می‌شود لزوماً بر اساس استحقاق نیست. 

یکی را داده‌ای صد ناز و نعمت

یکی را نان جو آغشته در خون


آنچه خطرناک است ایجاد فاصله‌‌ی عاطفی بین ثروتمندان و کم‌بضاعت‌ها است. از این نگرانم که تنگ‌دستی باعث شود کسی با نگاه نفرت و عداوت به بالادستی‌ها نگاه کند. فکر کند اگر کسی دارا شده است، حق او را تضییع کرده و یا لزوماً از مسیر شیّادی و دوز و کلک به این مال و مکنت رسیده است. 


می‌توانید از اینکه دارایی کمی دارید آزرده‌خاطر باشید و از اینکه در این جهان، اینهمه نابرابری هست، غصه بخورید. اما این دل‌آزردگی نباید به توده‌ی خشم و بغض و غیظ تبدیل شود و به ایجاد فاصله و بدبینی بینجامد. اجازه ندهیم تنگ‌دستی و بی‌نوایی به مصیبت دیگری منتهی شود و میان ما و دیگرانی که در آسایش و فراخی زندگی می‌کنند، دیوار بکشد.


اما از آن سو، چیزی که هرگز نتوانسته‌ام هضم کنم و برای آن توجیه اخلاقی و انسانی پیدا کنم این است که چطور می‌شود کسی که می‌تواند با 50 ملیون تومن خودروی نسبتاً خوبی بخرد، 500 ملیون خرج یک خودروی لوکس می‌کند در حالیکه در اطراف او، کسانی هستند که از تأمین ابتدائی‌ترین مایحتاج خود ناتوانند. خبر ندارد یا برایش مهم نیست؟

برای من پذیرفتنی و هضم‌شدنی است که فرد توانگر و دارایی، آسوده‌تر و مرفه‌تر زندگی کند، اما هزینه‌کردن‌های هنگفت برای کالاهای لوکس و تجمّلی که بیشتر به کار خودنُمایی و جلوه‌گری می‌آید، چه توجیهی دارد؟ 


ملیون‌ها تومن هزینه‌کرد برای تابلویی نفیس یا لوستری لوکس، در حالی‌که در اطراف تو، کسانی برای رفع ضروری‌ترین حوایج خود، پای در گِل مانده‌اند، انصافانه است؟ 

ابتذال، در یک قدمی ماست...

ابتذال، زندگی را از مزه می‌اندازد. وقتی روز از پیِ روز، صرفِ پختن و خوردن و گردش و سرگرمی می‌شود. هنگام خواب می‌شود، به امتداد روزی که پشت سر گذاشتی نگاه می‌کنی و می‌بینی جز گفتن و خندیدن و خرید کردن و غذاپختن و مهمانی رفتن و مهمانی دادن و تعارف‌های سطحی و تظاهرها و تصنع‌ها و تکلّف‌ها، کار دیگری نکرده‌ای. ظاهراً خوش بوده‌ای، اما احساس «ابتذال» شرنگ می‌شود و شربت خوش‌باشی‌هایت را تلخ می‌کند. 


هر وقت برنامه‌ی روزانه طوری شود که ناگزیر باید تمام روز را میان جمع و خویشان و آشنایان به گفتن و غذا خوردن و از بطالت و بی‌ثمری لذت بُردن، گذراند، ابتذال، گلویت را می‌فشارد. سخت می‌فشارد...


هیچ روزی نباید به روزمرّگی بگذرد. هیچ‌روزی نباید بر کنار از ‌مطالعه و هنر و آفرینش و آگاهی و دردمندی بگذرد. هر روز باید کاری کرد، خلوتی داشت، غمی را مزه‌مزه کرد، کُنجی نشست و ساعتی به بازی فراگیر زندگی، نظر دوخت. بازی‌گری مُدام، فرساینده است. هر روز باید خلوتی ساخت، خلوتی داشت، مراقبه‌ای، تأملی، تمرکزی، نظاره‌کردنی؛ تا این رونده‌ی بی‌بازگشت را زیر نظر بگیری. 


مهم نیست حتی اگر جویبار لحظه‌ها از تهی سرشار باشد، ضروری‌ آن است که فرصت کنی، به این جویبار جاری، نگاه کنی... به همین تهی‌بودگی توجه کنی، و احساس کنی توانسته‌ای از بازی‌‌های زندگی، آگاه شوی. به خواب‌زدگی خود هُشیار شوی. از غفلت خود، اطلاع پیدا کنی. 


اما این آگاهی و هُشیاری و بیداری، نیازمند مراقبه و سکوت و خلوت و به‌خودوانهادگی است و اگر شرایط به‌گونه‌ای باشد که مُدام در میانه‌ی جمع و دیگران باشی، از آن محروم خواهی بود.

همه روزه نیازمندیم که سهم متناسبی از خلوت و به‌خودوانهادگی داشته باشیم و در سنگر مراقبه و تأمل و تنهایی، از «ابتذال زندگی» خود را در امان نگه داریم. 

همه‌روزه نیازمندیم مدّتی تنها باشیم. رها از فشار و سنگینی نگاه دیگران، در خودِ خودمان بخزیم و زندگی‌مان را از ابتذال، نجات دهیم. 

گردش‌ها، مهمانی‌ها، معاشرت‌ها و دوستی‌هایی که چنین ضرورتی را نادیده بگیرند، زندگی‌مان را به ورطه‌ی ابتذال می‌اندازند.

پادزهر ابتذال، هوشیاری و آگاهی از آن است:


نقل است که احمد(خضرویه بلخی) گفت: «جمله خلق را دیدم که چون گاو و خر از یک آخور علف می‌خوردند». یکی گفت: «خواجه! تو کجا بودی؟».

گفت: «من نیز با ایشان بودم. اما فرق آن بود که ایشان می‌خوردند و می‌خندیدند و بر هم می‌جستند و می‌ندانستند. و من می‌خوردم و می‌گریستم و سر بر زانو نهاده بودم و می‌دانستم»(تذکرة‌الاولیا، عطار نیشابوری)

در اندوه «عمران»



هزار سال که از بارش نخستین برف
دو هزار سال که از آوازهای مرتعش کوه
و هزاران سال که از مرگ خسته‌ی شاعران
گذشت،
همچنان،
خورشید بر خنده‌های خاموش تو مویه خواهد کرد
و کلمات، نام تو را در فراموشی جاده‌ها
خط خطی می‌کنند....

هزار سال پس از باران‌های گلوله
دو هزار سال پس از پروازهای بی‌مقصد
و هزاران سال پس از خواب چشم‌های ناآرامت،
چراغی دهان به دهان شب
نفس‌های تو را ترسیم خواهد کرد.

فانوس‌ها در ساحل اندوه تو
لنگر انداخته‌اند ...
چراغ‌ها بر بلندای کودکی‌هایت
نگهبانی می‌دهند...
چشمهایت را بی‌خیال
به سرانگشتان خواب بسپار.

مرگ، از آدمی مهربانتر است.

2 شهریور 95، صدیق قطبی

خود شکن آیینه شکست خطاست

«جوانمردا!

این شعرها را چون آینه می‌دان؛ آخر دانی که آینه را نیست صورتی در خود.

اما هر که نگر کند، صورت خود تواند دیدن.

همچنین می‌دان که شعر را در خود هیچ معنایی نیست.

اماهر کسی از او آن تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار اوست.»[عین القضات همدانی]

 

شما مرا نمی‌خوانید، خطوط سرشت و سطرهای سرنوشت‌تان را می‌خوانید. در آینه‌ی این واژه‌های لاغر، حیثیت روح و آبروی روان‌تان را تماشا می‌کنید. گستردگی جان و پهنای نگاه‌تان را می‌سنجید. در من به شلختگی پیچاپیچ عواطفتان نگاه می‌کنید. گیرها و گرفتگی‌های خود را پیدا می‌کنید. در نظم پریشان واژه‌ها، در صفوف درهم جمله‌ها، سرگردانی‌هایتان را دنبال می‌کنید...

بنگرید از زخم کدامین تنگ‌چشمی رنجورید، از عفونت چه مردابی به فغانید؟

همه چیز، آینه‌گردان شما هستند. مرا رها کنید، خود را به تماشا بنشینید.

ابلها مردا که نشانی خود گم کرده، سراغ از خانه‌ای دیگر می‌گیرد.

 

سنگ به آینه‌ی هم نزنیم.

 

2 شهریور 95، صدیق قطبی