«جوانمردا!
این شعرها را چون آینه میدان؛ آخر دانی که آینه را نیست صورتی در خود.
اما هر که نگر کند، صورت خود تواند دیدن.
همچنین میدان که شعر را در خود هیچ معنایی نیست.
اماهر کسی از او آن تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار اوست.»[عین القضات همدانی]
شما مرا نمیخوانید، خطوط سرشت و سطرهای سرنوشتتان را میخوانید. در آینهی این واژههای لاغر، حیثیت روح و آبروی روانتان را تماشا میکنید. گستردگی جان و پهنای نگاهتان را میسنجید. در من به شلختگی پیچاپیچ عواطفتان نگاه میکنید. گیرها و گرفتگیهای خود را پیدا میکنید. در نظم پریشان واژهها، در صفوف درهم جملهها، سرگردانیهایتان را دنبال میکنید...
بنگرید از زخم کدامین تنگچشمی رنجورید، از عفونت چه مردابی به فغانید؟
همه چیز، آینهگردان شما هستند. مرا رها کنید، خود را به تماشا بنشینید.
ابلها مردا که نشانی خود گم کرده، سراغ از خانهای دیگر میگیرد.
سنگ به آینهی هم نزنیم.
2 شهریور 95، صدیق قطبی