همیشه با خودم عهد میبَندم که بیش از حد ضرورت حرف نزنم، اما بسیار پیش میآید که متوجه میشوم نقض عهد کردهام. هر بار که در استفاده از کلمات، ولخرجی میکنم، حال بدی پیدا میکنم. انگار روحم تمام انرژی و توان خود را از دست داده است. ساعتها باید بگذرد، تا در خموشی ممتدی پناه بگیرم و نیروی ازدسترفتهام بازگردد.
سخن گفتن، فعّالیت توانسوز و جانکاهی است. جانکاه است: جان را میکاهد. دقیقاً همین را میگفت شمس تبریزی که:
«سخن گفتن جان کَندن است.»
ما غالباً با سخن گفتن، غبار ایجاد میکنیم. گفتوگو، غبارآفرین است. مگر روحهایی چنان صیقلخورده که کلامشان از غبار، رهیده باشد.
شمس تبریز میگفت: «"گفت"، غبارانگیز است، مگر "گفتِ" کسی که از غبار گذشته باشد.»
و همین مضمون را مولانا:
چون برسی به کوی ما، خامُشی است خوی ما
زانکه ز گفتوگوی ما، گَرد و غبار میرَسد
گفتوگو، در کنار خواص خوبی دارد، این خاصیت ناگوار را هم غالباً داراست و آنان که خیلی دلنگران رنگِ آبی و فیروزهای درونشان هستند، محتاطانه به گفتگو مینگرند. به تعبیر حافظ:
گفتوگو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم
چرا گفتوگو آیین درویشی نیست؟ شاید از اینروی که کلمات، همیشه فاصلهای با صداقت دارند. غالباً به ناراستی آغشته و آلودهاند. وقتی متوسل به کلمات میشوی که بخواهی خودت را ابراز کنی؛ عواطف، احساسات و باورهایت را در میان بگذاری؛ اما کلمات هرگز نمیتوانند نمایندگان کاملاً وفاداری باشند. عواطف ما، برآمده از تفرّد و یکتایی وجود ما هستند و کلمات، مصنوعاتی دستآلوده و همگانی.
درونِ من، مثل خطوط سرانگشتم، یگانه است و بیتکرار، اما کلمات، مُشاعاند و مِلک عام. رومن گاری همین را میگفت:
«کلمات همیشه مالِ دیگران است. یک جور میراثی که مثل آوار روی آدم خراب میشود. چون آدم همیشه به زبانی حرف میزند که ساختهی دیگران است. آدم در ایجاد آن هیچ دخالتی نداشته و هیچ چیز مال خودش نیست. کلمات حکم پول تقلبی را دارند که به آدم قالب کرده باشند. هیچ چیزش نیست که به خیانت آلوده نباشد.»(خداحافظی گاری کوپر، رومن گاری)
کلمات، غبار میآفرینند چرا که در انعکاس و بازگویی آنچه در دل داریم، ناتوان و کموبیش خیانتکارند. غبار میآفرینند چرا که غالباً با ناخالصی عجیناند. آدم گاهی با خودش فکر میکند که چگونه توانسته ساکنان حَرم جانش را به دست این بیگانگان بسپارد.
پس از هر گفتوگوی شفاهی و یا قلم زدن و نوشتنی، خارخار پرسشی آزارم میدهد:
با میانجیگری کلمات، از آن عواطف زندهای که در درونم موج برمیداشت، هماکنون چیزی بهجز «تُفالهی یک زنده» بر جای مانده است؟ رسالت کلمات، سقط کردن جنینهای سرشار از زندگی است؟