دیروز
فرفرهای آویز باد میکردی
و تا خود بهار
یک نفس میدویدی
قالیچهی آرزوها را
با رنگهای شاد میبافتی
ستارهها را به هم شیرازه میکردی
و ماه را موبند شب میدیدی.
دکمههای پیراهن غنچه را
به انگشتان شبنمزده باز میکردی
سیمرغهای افسانه را
به قصههای شبانه میآوردی
و سکوتت حتی،
آبستن از خندههای فردا بود.
امروز
پای برگریزان عمر
چمباتمه زدهای
در صومعهی تنهایی
به خود میپیچی
و گذشتهها
مدام نیشگونت میگیرند.
جادهها همچون مارهای خشم
تنها گزشهای زهرآگین را
به سمتت میآورند.
آینهها،
از دروغهای شیرین خود
شرمگیناند
و هیچ قصهای
گیسوی آشفتهی شب را
شانه نخواهد کرد
یادت هست چند دریاچه اشک
تا جزیرهی امروز پارو زدیم؟
میدانی
این شکسته زورق بی باد
در کدامین بندر
پهلو خواهد گرفت؟
چرا هر چه میرانیم
به قافلهی صبح
نمیرسیم؟
خورشید از مشرق کدامین چشم
طلوع خواهد کرد؟
دانههای کلام را
به شبیخونهای شفق بسپار
اگر چه شب نازا است،
اما،
خورشید، جوانه خواهد زد.
تا انقراض دوره اعجاز
هنوز فرصت هست.
7 شهریور 95، صدیق