عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

حتی اگر نباشی، می‌آفرینمت...

حقیقتی که زندگی را بی‌رونق کند، از شور زیستن بکاهد، چراغ اشتیاق را خاموش کند، به چه کار می‌آید؟

 

باده‌پرستانی در این عالَم هستند که بیش از آنکه پروای حقیقت داشته باشند، طالب سرزندگی و شورند. پی باده‌ای هستند که جان‌شان را روشن کند؛ قندیل‌های روح‌شان را آب کند، به زندگی نفس‌های تازه ببخشد.

 

اگر حقیقت، سردشان کرد، سُراغ خیال می‌روند و به مدد خیال، جهانی می‌آفرینند دلخواه.

 

می‌گویند باید در آستان باورهایی زانو زد که دل را گرم می‌کنند. دلگرمت می‌کنند. از باورهایی رخ برتافت که زمستان می‌آورند. دل‌سردت می‌کنند:

 

«هر اعتقاد که تو را گرم کرد، آن را نگه دار و هر اعتقاد که تو را سرد کرد، از آن دور باش!»(مقالات شمس تبریز)

 

«هر که را خلق و خوی فراخ دیدی، و سخن گشاده و فراخ حوصله، که دعای خیر همه عالم کند، که از سخن او ترا گشاد دل حاصل می شود، و این عالم و تنگی او، بر تو فراموش می‌شود، آن فرشته است و بهشتی. و آنکه اندر او و اندر سخن او قبض می‌بینی و تنگی و سردی، که از سخن او چنان سرد می‌شوی که از سخن آن کس گرم شده بودی، اکنون به سبب سردی او آن گرمی نمی‌یابی، آن شیطان است و دوزخی.»(همان منبع)

 

گریزان از حقیقتی که شیدایی و عشق را مانع شود و پای در بند خیالی که سودا بیفزاید. مولانا می‌گفت:

 

«من بنده‌ی آن خیالم که حق آنجا باشد، بیزارم از آن حقیقت که حق آنجا نباشد.»(فیه ما فیه)

 

مپرسید مپرسید ز احوال حقیقت

که ما باده‌پرستیم، نه پیمانه شُماریم

(غزلیات شمس)

 

آنان که گرما و اشتیاق را بر حقیقت ترجیح می‌دهند، با توسل به خیال و جادوی هنر، به بازآفرینی واقعیت، روی می‌‌آورند. از نیروی خیال، واقعیتی دیگر می‌سازند و به آن واقعیت خودساخته، ایمان می‌آورند.

 

می‌توان از زبان حال و حقیقت راه‌شان چنین تعبیر کرد: «می‌خواهم باشی، پس، می‌آفرینمت.»

 

شبیه این شعر از قیصر امین‌پور:

 

حتی اگر نباشی، می‌آفرینمت

چونان که التهاب بیابان، سراب را

 

یا چنان که اریک امانوئل شمیت در یکی از داستان‌هایش گفته است:

 

« - خوب حالا فرض کن خدا هست. نامه بنویسم که چی؟

- به خدا که بنویسی تحمل تنهایی برات آسون‌تر می‌شه.

- کسی که خودش اصلا نیست رفع تنهایی می‌کنه؟

- اصلا نیست یعنی چه؟ تو هستش کن.

سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:

هر قدر بش اعتقاد داشته باشی بیشتر برایت واقعی میشه. اگه خوب پافشاری کنی یه روزی می‌رسه که مثل چیزایی که می‌بینی و حس می‌کنی واقعی می‌شه. اون وقت کمکت می‌کنه.

(گل‌های معرفت، اریک امانوئل اشمیت، ترجمه‌ی سروش حبیبی)

 

«...یکی از آقای کوینر پرسید که آیا خدایی وجود دارد یا نه؟

آقای کوینر گفت: به تو توصیه می کنم فکر کنی که آیا با دانستن جواب این سؤال رفتارت تغییر خواهد کرد یا نه. اگر تغییر نکند موضوع منتفی است. اگر تغییر بکند حداقل می‌توانم اینقدر کمکت بکنم که تو تصمیم خودت را گرفته‌ای: تو به خدا نیاز داری!»

(فیل (داستانک‌های فلسفی)،  برتولت برشت، مترجم: علی عبداللهی)

 

«... حالا واقعاً ایمان داری؟

- به ایمان احتیاج دارم.

- آن موضوع دیگری است. منظورم این است که واقعاً ایمان داری؟

- همان طور که گفتم، به ایمان احتیاج دارم. دیگر ازم نپرس.»(هابیل و چندداستان دیگر، ترجمه‌‌ بهاء‌الدین خرمشاهی)

 

همه چیز به انتخاب ما بستگی دارد. حقیقت را بپذریم، حتی اگر ما را از هم بپاشد، یا به جادوی خیال و نیروی اعتقاد، حقیقتی فراخور حال خود بیافرینیم.