کسانی در زندگی آدم هستند که به جان او گره خوردهاند. بدیِ مُردن این است که نمیگذارد به مراقبت از آنها ادامه دهی. وقتی زندهای، دیدن خراش کوچکی بر پوست تنشان آزردهات میکند. از دیدن تَرَکهای پاشنهی پایشان، غصهدار میشوی. وقتی خوابیدهاند نگرانی پشهی سمجی آسودهشان نگذارد و آنها را بگزد. نگرانی نزدیکیهای صبح، هوا سرد شود و پتوی از رویشان کنار افتاده باشد.
مرگ، دست تو را کوتاه میکند و تو را از انجام رسالت مهمات که دوست داشتن و مراقبت کردن است، باز میدارد. آنها که چشم و دلت همیشه نگران آسودگی و آزردگیشان بود، از حضور حمایتگر تو محروم میشوند.
این جنبهی محزون مرگ را نمیشود هیچکاری کرد.
فقط شاید با هنر، با شعر و خیال، بشود کمی خود را سبک کنی. مثل لطیف هلمت بگویی:
«رودرروی درخت خانهات، دوست دارم
درخت توتی شوم.
شاید...
شاید روزی که پیر شدهای، از یک شاخهام عصایی بسازی.»
یا در رؤیایی شاعرانه، تصور کنی که میتوانی گاهی از آن سوی دیوارهای مرگ، دزدانه به زندگی برگردی، پتو را تا زیر چانهی عزیزانت بالا بکشی، مشقهای ناتمام دخترت را بنویسی و بعد، طوری که به قبای مرگ بر نخورد، آهسته و پاورچین، به خاموشخانهی خود بازگردی:
«من ... بعد از هزار سالِ تمام حتی
باز روزی مُردهام به خانه باز خواهد گشت
تو از این تنبورهزنانِ توی کوچه نترس
نمیگذارم شبهای ساکتِ پاییزی
از هول و ولایِ لرزانِ باد بترسی!
هر کجا که باشم
باز کفن بر شانه از اشتباهِ مرگ میگذرم
میآیم مشقهای عقبماندهی تو را مینویسم
پتوی چهارخانهی خودم را
تا زیرِ چانهات بالا میکشم
و بعد ... یک طوری پرده را کنار میزنم
که باد از شمارشِ مُردگانِ بیگورش
نفهمد که یکی کم دارد!»[سید علی صالحی]
این تصور که عزیزانت بعد از خاکسپاری تو، دست در دست تنهایی و آغشته به اندوه، به خانه بر میگردند، گاه چنان لرزهآور و اضطرابآفرین است که آرزو میکنی:
«زودتر از من بمیر!
کمی زودتر از من؛
تا تو آن کسی نباشی که مجبور است
راهِ خانه را تنها برگردد.»
[راینر کُنسه]
اروین یالوم، رواندرمانگر نامآشنا، در کتاب «خیره به خورشید، غلبه بر هراس از مرگ»، به رغم کوششهای ارزندهای به منظور کنار آمدن با حضور قاطع مرگ دارد، از مواجههی شخصیاش با مرگ و اضطرابی که مرگآگاهی در او پدید میآورد حرف زده است:
«شاید عدهی کمی از خوانندگان متوجه نشوند که من در سنّ هفتاد و پنج سالگی از راه نوشتن این کتاب دارم با اضطراب مرگ خودم رو در رو میشوم. لازم است روشنتر بنویسیم. اغلب از بیماران این سؤال را میکنم: «چه چیز مرگ بیشتر از همه تو را میترساند؟» حالا این سؤال را از خودم میکنم.
اولین جوابی که به ذهنم میرسد دلواپسی از ترک همسر من است، تنها شریک زندگیام از پانزدهسالگی. یک تصویر در ذهنم جان میگیرد: او را میبینم که پشت فرمان نشسته است و در تنهایی رانندگی میکند. اجازه بدهید توضیح بدهم. هر هفته روزهای سه شنبه پشت فرمان مینشینم تا به عیادت بیمارانم در سن فرانسیسکو بروم و او جمعهها سوار قطار میشود تا برای تعطیل آخر هفته همراهم باشد. بعد با هم سوار اتومبیل میشویم تا به پالو آلتو برگردیم و او را پیاده میکنم که اتومبیل خود را از محوطهی پارکینگ ایستگاه قطار بردارد. همیشه منتظر میشوم و توی آینهی جلو نگاه میکنم تا مطمئن شوم اتومبیلش را روشن کرده و فقط آنوقت راه میافتم. تصویر او که پس از مرگ من، تنهایی، بدون نظارت من، بدون پشتیبانی من، سوار اتومبیل میشود مرا غرق دردی وصفناپذیر میکند.»
غالباً وقتی کسی را دوست دارند میگویند کاش من زودتر از تو بمیرم و مُردن تو را نبینم. اما این آرزو، انگاری، خودخواهانه و جُبنآمیز است. میخواهی زودتر از عزیزانت بمیری، تا از داغ و تألم ناشی از فقدان آنها، مصون بمانی. اوج محبت و دوست داشتن آنجاست که آرزو کنی تا دمِ آخر حیات عزیزانت، یاور و غمگسار آنها باشی و بعد از همهی آنها بمیری. نگذاری رنج نبودنتان را تحمل کنند.
ویکتور فرانکل در کتاب «انسان در جستوجوی معنا» مینویسد:
«روزی پزشکی سالخورده که گرفتار افسردگی ژرفی بود به من مراجعه کرد. این پزشک طاقت نداشت مرگ همسرش را که دو سال پیش از آن رویداد بوده تحمل کند زیرا وی را بیش از حد دوست میداشت. من چه کمکی میتوانستم به او بکنم؟ فقط پرسیدم:
- «چه میشد آقای دکتر، اگر شما مُرده بودید و زنتان زنده میماند؟»
- « وای که این دیگر خیلی بد میشد، چون آن بیچاره خیلی رنج میکشید.»
و در پاسخ به او گفتم:
«پس میبینید که رنج به او نرسید و شما بودید که رنجش را به جان خریدید و اکنون باید آن را بپذیرید و به جایش زنده بمانید.»
دیگر چیزی نگفت، دستم را به آرامی فشرد و از اتاق رفت.»