در دل هر دوست داشتنی، رگههایی از روحیهی مازوخیستی و آزارخواهی میتوان یافت. عاشق، دردکشیدن و رنج بُردن از جانب محبوب را دوست دارد، و حتا گاه، مُردن به دست او را:
آن یار نکوی من، بگرفت گلوی من
گفتا که چه میخواهی، گفتم که همین خواهم!
[مولانا]
هر جور و جفایی که میکنی، برای من نشان از آن دارد که هنوز روی به من داری، هنوز حضور تو را دارم. پس به جان، پذیرا خواهم بود. جفای تو شیرین است زمانی که دریابم هستی. هستی و نهانت نظری با من دلسوخته است.
«ما چو چنگیم و تو زخمه میزنی»؛ من چنگ توأم، زخمههای تو، نواهای شیرین در من میآفریند. تا وقتی مرا به دست گرفتهای، هر زخمهات، سبک یا گران، نوازشی است مرا: «تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم». زخم مرهمگریز آنجاست که این شکستهچنگِ عاشق را کنار بگذاری و از زخمههای خود محروم کنی.
مرا با هر چه میخواهی بیازار، اما با غیابت شکنجه مکن:
نیست در عالَم ز هجران تلختر
هر چه خواهی کن ولیکن آن مکن
[مولانا]
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی است که از روزگار هجران گفت
[حافظ]
در آیهی 143 سورهی اعراف به درخواست مشتاقانهی موسی از خداوند اشاره رفته است. موسی میگوید: «أرِنِی أنظُر إلیک؛ خود را به من بنُمای تا بر تو بنگرم!» اما در پاسخ میشنود: «لَن تَرانی؛ مرا نخواهی دید». این گفتوگوی پر رمز و راز، دستمایهی آیینهسازیِ شاعران و عارفان بوده است.
شاعری گفته بود:
چو رسی به کوی دلبر «أرِنی» بگوی و مگذر
شِنَوی ز دوست حَرفی بُود ار چه «لَن ترانی»
نگاه شگفتی است. عاشقانی که از خطاب دوستانهی محبوب، محروماند به عتاب قهرآمیز او چشم امید میبندند.
ابیات زیر از سعدی، حافظ و مولانا در همین خطّ نگاه، قرار میگیرند:
جواب تلخ چه داری بگوی و باک مدار
که شهد محض بود چون تو بر زبان آری
دعایی گر نمیگویی به دشنامی عزیزم کن
که گر تلخست شیرین است از آن لب هر چه فرمایی
بیداد تو عدلست و جفای تو کرامت
دشنام تو خوشتر که ز بیگانه دعایی
آفرین کردن و دشنام شنیدن سهل است
چه از آن به که بود با تو مرا گفت و شنید
دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است
که با شِکر دهنان خوش بود سؤال و جواب
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست
[سعدی]
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
[حافظ]
ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ
با طربتر از سماع و بانگ چنگ
ای جفای تو ز دولت خوبتر
و انتقام تو ز جان محبوبتر
نار تو اینست نورت چون بود
ماتم این تا خود که سورت چون بود
از حلاوتها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیابد غور تو
نالم و ترسم که او باور کند
وز کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
والله ار زین خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل این نهنگ آتشیست
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست
[مثنوی: دفتراول]
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
[غزلیات شمس]