_ نامش اگر آشفتگی و پریشانی نیست، پس چیست؟ گاهی در کوچهی قرآن، گاهی از پنجرهی انجیل، گاهی به قبلهی سهراب و گاهی همپیالهی کریستین بوبن؟ همزمان ستایشگوی سروش و ملکیان. این التقاطیگری نیست؟ عقایدت متزلزل است و خواندنت اعتقاد آدم را متزلزل میکند.
+ چرا دقیقاً. پریشانی است و من این قسم از پریشانی را دوست دارم. اقبال میگفت: «اگر سخن همه شوریده گفتهام چه عجب / که هر که گفت ز گیسوی او پریشان گفت.» جهان، پریشان است و زیبایی و جذابیت آن، مرهون همین پریشانی است.
التقاطیگری هم چیز خوبی است. التقاطیگری یعنی آیین پنجرهها. ما باید دلشدهی روشنی باشیم. حقیقتهای روشن و خیالهای روشن. حقیقتهای تاریک را البته نباید انکار کرد، اما زمزمهی مکرّرش آدم را تاریک میکند و تلخ. وگر نه من منکر و نافی ابعاد تاریک زندگی نیستم. منکر کاسبی کردن با تاریکی هستم. ضمناً خیالهای روشن، درست مثل حقیقتهای روشن، نگاهمان را چراغان میکند.
اصل و مقصود، «گشایش دل» است و باقی فرع و بهانهاند. شمس میگفت: «درِ دل می باید که باز شود. جان کندنِ همه انبیا و اولیا و اصفیا برای این بود، این میجستند.» و به تعبیر مولانا، بهتر است پیِ «بادهپرستی» باشیم و نه «پیمانهشماری»: «مپرسید، مپرسید ز احوال حقیقت / که ما بادهپرستیم نه پیمانه شماریم»
یکی از کسانی که به نظر من در این زمینه، شیوهآموزی میکند شیخ بوسعید بوالخیر است:
«یک روز قوّال پیش شیخ ما این بیت می خواند:
اندر غزل خویش نهان خواهم گشتن / تا بر دولبت بوسه دهم چونش بخوانی
شیخ از قوّال پرسید که این بیت که راست؟ گفت: عماره گفته است. شیخ برخاست و با جماعت صوفیان به زیارت خاک عماره شد.»(اسرار التوحید)
خیلی حرف است. اینکه با شنیدن بیتی عاشقانه، چنان دلت برود که عزم زیارت تربت شاعر کنی. و یا اینکه شیخ مسلمان ما، جویای محضر فردی گبر(زردشتی) میشود و سراغ از خبری روشن میگیرد:
«شیخ ابوسعید ابوالخیر روزی پیش ِگبری آمد از مغان و گفت: "در دین شما امروز هیچ چیزی هست که در دین ما امروز هیچ خبر نیست؟"»(به نقل از: تمهیدات، عینالقضات همدانی)
کار ما این است که در عُمر کوتاهمان مدام در جستجوی پنجرهها باشیم و خوشا حال کسی که در پایان عمر به خود نگاه میکند و میبیند توانسته است به قدرِ وسع خویش، از تمامی پنجرههای روشن، به زندگی نگاه کند.
صدیق قطبی
پیوست:
«زمان آن فرا رسیده که ما درهای خانهی خود را به روی جهان بگشاییم... و با کنار گذاشتن هرگونه غرور کاذبی، از نور هر چراغی که در گوشهای از جهان روشن میشود شادمان شویم، زیرا به خوبی میدانیم که این نور مشترکی است که بر خانهی ما نیز میتابد.»(رابیندرانات تاگور، به نقل از: مدرنها، رامین جهانبگلو، نشر مرکز)
«به محض اینکه احساس کنیم که خوش نداریم یکی از عقایدمان در بوته تفکر نقدی واقع شود و / یا به ادلّه و براهین صاحبان عقاید مخالف آن گوش سپاریم، یعنی به محض اینکه احساس کنیم که خوش داریم خود را نسبت به عقاید و اقوال دیگران کَر کنیم، باید پی ببریم که در سنگلاخ عقیدهپرستی گام نهادهایم و از خداپرستی دور افتادهایم، فارغ از اینکه آن عقیدهای که دربارهاش تصمیم خود را گرفتهایم(«تصمیم»، در اصل عربیاش، به معنای «کرکردن» است) چه عقیدهای باشد.
وقت آن است که هر یک از ما به خود بباوراند که:
الف) من مطلق، کامل، و مقدس، یعنی خدا، نیستم؛
ب) من با داشتههایم تعریف نمیشوم، بلکه با کردههایم تعریف میشوم؛ و
ج) عقاید من از آن سنخ داشتههایی نیستند که باید به هر قیمتی، و با هر هزینهای برای خودم و دیگران، نگهشان دارم، بلکه تا زمانی، و تا حدّی، ارزش نگهداشتن دارند که نسبت به نقائصشان رجحان استدلالی و معرفتیای داشته باشند.»(مهر ماندگار، مصطفی ملکیان، نشر نگاه معاصر)
دشمن اصلی ما نه شیطان است، نه غرب، نه سعودی، نه داعش. دشمن اصلی ما «نفرت» است. بدگمانی و پیشداوری است. نگاه نابرابر به همهی ایرانیان است. دشمن اصلی ما خودشیفتگیهای جمعی(اعم از ملی و مذهبی) و ناگشودگی است. دشمن اصلی ما، نگرشی است که اجازه میدهد انسان و حریم و حقوقش را در پای آرمانها و منافع فردی و گروهی قربانی کنیم.
به نظر میرسد نفرت، در وضعیت قرمز است و در گیرودار التهابات منطقهای، رو به تزاید هم هست. کاش دریابیم که باختهایم اگر در تنور شعلهور نزاعهای جهانی، منطقهای و مذهبی، هیزم بریزیم.
«دل آدمی وقت بالا رفتن از بلندیهای محبت گه گاه استراحتی میکند، ولی در سراشیبِ تندِ احساساتِ نفرت آلود، به ندرت میایستد.»(بابا گوریو، اونوره دو بالزاک)
با تقویت دوستیها و همبستگیهای ملی که جز از مسیر حرمتنهادن به تنوعهای قومی، فرهنگی و مذهبی و نگاه برابر به همهی شهروندان، حاصلشدنی نیست، به امنیت ایران، یاری کنیم.
هر اقدامی که منجر به تضعیف این باور برای بخشی از شهروندان شود که «ایران برای همهی ایرانیان است»، اقدامی ضد امنیت ملّی است.
زیرکی بفروش و حیرانی بخر
_ مثنوی/دفتر چهارم
«همیشه از بلندیهای بیبرگ و بار زیرکی به دشتهای سر سبز حماقت در آ»
_ ویتگنشتاین (به نقل از ویتگنشتاین و حکمت، مالک حسینی)
آن بالاها که میخواهی به هر ضرب و زور و با هر چنگ و دندانی که شده، خودت را برسانی، سرسبز نیست. فقط بالاست و نصیبت اغلب میشود بادی که در گلو میاندازی هنگامهی نظر کردن به آنان که در دامنه و دشتاند. آن بالا، ارتفاع دارد، اما آسودگی و سرسبزی نه. غرور دارد، آرمیدگی نه. ضمن اینکه «استخوانش سختتر خواهد شکست» هم دارد.
به آنهایی باید غبطه خورد که هنر حیرت کردن آموختهاند، با بهتر بگویم: حفظ کردهاند. به آنها که حیرانی بلدند و حیرت و شگفتزدگی، دلشان را تر و تازه و مصون از ملال میکند.
حیرتِ سرسبز بهتر از زیرکیِ بلند.
میگفت «گاه در رگِ یک حرف، خیمه باید زد». «راز و نیاز» و نیز «سوز و نیاز»، از آن حرفهاست. چه ژرفنگری و خلاقیتی داشته آنکه برای نخستین بار تعبیر «راز و نیاز» را به کار بُرده است. چه برابرگزینی ذوقورانهای است برای نیایش و مناجات. چه نبض تپندهای دارد این تعبیر: راز و نیاز کردن.
عرض راز و اظهار نیاز.... زیباترین تصویری که میشود از مکالمهی انسان با خدا، به دست داد. راز و نیاز در مقام محرمیت، صمیمیت و انس، معنا پیدا میکند. جایی که دلت را باز میکنی و همهی رازها و مگوهایت را، خارخار انکارها و تردیدها و همهی نیازها و تمناهایت را با او واگویه میکنی. وقتی با او انس گرفتهای، وقتی نیایش راستین رخ داده است که رازهایت را گفته باشی و نیازت را به کرشمههای نازآلود او اظهار کرده باشی. رازت، که تردیدها و انکارهای توست و نیازت، که شناوری در رازناکی او.
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است
-
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند
-
آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
-
زاهد چو از نماز تو کاری نمیرود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من
گویی غرض از همهی این تکاپوها رسیدن به مقام سوز و نیاز است. جایی که خُماری استغنا از سر بپرد و به شکستگی، شکنندگی و نیازمندی خود آگاه شویم. حافظ میگفت راهی که به دارالسلام میرود، راه نیاز است و تنها «شکستهدلی» است که در کوی یار، اعتبار دارد:
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
در کوی ما شکستهدلی میخرند و بس
بازار خود فروشی از آن سوی دیگر است
شمس تبریز میگوید:
«زیره به کرمان بری چه قیمت و چه نرخ و چه آب روی آرد؟ چون چنین بارگاهی است، اکنون او بینیاز است تو نیاز ببر، که بینیاز نیاز دوست دارد، به واسطهی آن نیاز از میان این حوادث ناگاه بجهی»
و میگوید:
«آب دیده بیآن نیاز، و نماز بینیاز، تا لب گور بیش نرود؛ از لب گور باز گردد با بازگردندگان. آنچه با نیاز بود در اندرون گور در آید، و در قیامت با او بر خیزد و همچنین تا بهشت و تا به حضرتِ حق، پیش پیشِ او میرود.»(مقالات شمس)
از بایزید بسطامی نقل است که: به سینهی ما آواز دادند که: «ای بایزید! خزاین ما از طاعت مقبول و خدمت پسندیده پُر است. اگر ما را میخواهی چیزی بیاور که ما را نبود.» گفتم: «خداوندا! آن چه بود که تو را نباشد؟» گفت: «بیچارگی و عجز و نیاز و خواری و شکستگی»(تذکرةالاولیا)
هم او گفته است: «به همهی دستها درِ حق بکوفتم؛ آخر تا به دست نیاز نکوفتم، نگشادند؛ و به همهی زبانها بار خواستم، تا به زبان اندوه بار نخواستم، بار ندادند. به همهی قدمها به راه او برفتم، تا به قدم ذلّ نرفتم، به منزلگاه عزت نرسیدم.»(منبع پیشین)
و گفته است: «بهتر از نیاز صیدی ندیدم و بهتر از عجز چیزی ندیدم.»(منبع پیشین)
ابوبکر شبلی نیز گفته است: «عصا کِشِ من نیاز است.»(منبع پیشین)
از خوبیهای ایمان به خدا این است که امکان رازگویی و نیازآوری را فراهم میکند.
+ خدایا تو کجایی؟ در این وانفسای آکنده از وحشت، در این واویلای فریاد، تو کجایی؟
کجایی اگر در کنار گریه و فغانِ این کودک هراسخورده، نیستی؟ جهان تو هنوز هم زیباست؟ تو هنوز هم جمیلی؟ یا لطیف! لطفِ تو چرا دیر میکند؟ کدام ابرهای تیره، شمایل لطیف تو را از ما میپوشانند؟
- من در پرسشهای توأم، در تردیدهای تو، در تمناهای روشن تو! من در کنار تو رنج میکشم. دوشادوش تو، هروله میکنم و همنفس با تو، فریاد میزنم. من با چشمهای تو، اشک میریزم. من تنها میتوانم دلت را ببوسم. دلت را به من بسپار. برای من، مهیّا باش.
جایگاه کانونی «ایمان» در دین اسلام سبب شده است که بحث و نظرهای بسیاری در میان مسلمانان پدید آید. فقیهان، متکلمان و عارفان، هر یک از چشماندازی به مقولهی ایمان توجه کردهاند. قرآن، ملاک نجات و رستگاری را ایمان میداند و رستگاری از ورطهی زیانباری را با بالهای ایمان، ممکن میداند: «إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِی خُسْرٍ * إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا...». به گفتهی قرآن، پیامبران، منادیِ ایمان بودهاند و آدمیان را در اول قدم به این گوهر رهاییبخش فرا میخواندهاند: «إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنَادِیًا یُنَادِی لِلْإِیمَانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّکُمْ»(آلعمران/193). طبیعی بود که این اوصاف ویژه سبب شود کندوکاو در مفهوم ایمان، به یکی از چالشانگیزترین مسائل تاریخ اسلام بَدَل گردد.
در تاریخ فرهنگی اسلام، فقیهان که عالِمان احکام عملی شریعت بودند طبیعی بود که بیشتر به ابعاد و جنبههای ظاهری و نمودهای بیرونی ایمان نظر بدوزند؛ چرا که در زمینهی احکام، وصفِ ایمان، آثار مهمی را داراست و نتائج مهمی به لحاظ فقهی و حقوقی بر ایمان یا عدم ایمان، مترتب میشود. متکلّمان مسلمان هم که با رویکردی معرفتی به مقولات و مسائل دینی توجه داشتند و در پیِ نظاممند کردن باورهای دینی و دفاع از آنها بودند، ایمان را بیشتر از جنسِ معرفت تلقی کردند و با رویکری شناختی به تحلیل آن پرداختند. بر همین مبنا، رویکردهای متعددی در باب تحلیل ماهیت ایمان شکل گرفت و هر تیره و طیفی از چشمانداز ویژهی خود در باب ایمان سخن گفت.
عارفان مسلمان اما عمدتاً به ابعاد عاطفی و معنوی ایمان توجه داشتند و ایمان را مجموعهای از عواطف دانستهاند. مهمترین عواطفی که سازندهی ایمان هستند از منظر عارفان عبارتند از: محبت، خوف و رجاء. نسبت این سه با هم نیز از تأملات دیگری است که در ذخائر عرفانی محل بحث و گفتگو بوده است.
«ایمان سه است: «بیم»، «امید»، «مهر»، بیم تو را از گناه باز دارد، امید ترا به طاعت آرد، مهر در دل تو تخم دوستی کارد.»(خواجه عبدالله انصاری، مناجاتنامه)
«ایمان سه چیز است: خوف، و رجا، و محبت؛ و در ضمن خوف ترک گناه، تا از آتش نجات یابی؛ و در ضمن رجا، در طاعت خوض کردن است تا بهشت یابی؛ و در ضمن محبت، احتمال مکروهات است تا رضای حق به حاصل آید.»(یحیی معاد رازی- تذکرة الاولیا)
«سه چیز از عقد توحید است: خوف و رجا و محبّت. زیادتی خوف از ترکِ گناه است به سبب وعید دیدن؛ وزیادتی رجا از عمل صالح بود به سبب وعده دیدن؛ و زیادتی محبت از بسیاری ذکر بود به سبب منت دیدن. پس خایف هیچ نیاساید از هَرَب، و راجی هیچ نیاساید از طلب، و مُحبّ هیچ نیاساید از طرب به ذکر محبوب. پس، خوف ناری منوّر است، و رجا نوری منوّر، و محبّت نور الانوار است.»(ابوعلی جوزجانی- تذکرة الاولیا)
«خوف نر است و رجا ماده، و فرزند هر دو ایمان است.»(سهل بن عبدالله تستری- تذکرة الاولیا)
«خوف و رجا، محبت را چنانند که مرغ را دو پر. مرغ به یک پر نپرد؛ وگر هر دو باشند، لکن یکی ناقص باشد، پرد؛ لکن کژ پرد.»(شرح تعرف، مستملی بخارایی)
«قلب در حرکتش به سوی خداوند، به مانند پرنده است. محبّت سر این پرنده است و خوف و رجاء دو بال این پرندهاند. هرگاه سر و دو بال، در سلامت باشند، پرنده به نیکی پر میگیرد و هر گاه سر قطع شود، پرنده خواهد مُرد و هر وقت دو بال از بین روند، پرنده معروض هر شکارگری خواهد شد. البته، گذشتگان صالح ترجیح دادهاند که در حالِ صحت و سلامت، بالِ خوف از بالِ رجاء قویتر باشد و هنگامهی خروج از دنیا، بالِ رجاء از بالِ خوف نیرومندتر باشد و این طریقهِ ابوسلیمان و دیگرانی چند است... دیگران گفتهاند که بهترین حالت، تعادل خوف و رجاء و غلبهی محبت است. چرا که محبت مرکب است و رجاء پیشبرنده است و خوف سوقدهنده است و خداوند متعال از روی منت و کرم خویش به مقصد میرساند.»(مدارج السالکین، ابن قیمالجوزیة)
مؤلفههای سهگانهی یادشده، پشتوانههایی از قرآن و سنت دارند:
«وَالَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ»(بقره/165)؛ مؤمنان خداوند را دوستتر دارند.
«یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفًا وَطَمَعًا»(سجده/32)؛ پروردگارشان را از روى بیم و طمع مىخوانند.
«وَیَرْجُونَ رَحْمَتَهُ وَیَخَافُونَ عَذَابَهُ»(اسراء/57)؛ و به رحمت او امید دارند و از عذاب او بیمناکند.
«وَیَدْعُونَنَا رَغَبًا وَرَهَبًا وَکَانُوا لَنَا خَاشِعِینَ»(انبیا/90)؛ ما را از روى رغبت و بیم مى خواندند و در برابر ما فروتن بودند.
ایمان در نگرش عارفانه نه از جنس شناخت است و نه عمل؛ بلکه «عاطفه» است. گر چه این عواطف بر شناختهایی ابتنا دارند و البته آثاری در عمل و رفتار بر جای میگذارند، اما حقیقت ایمان چیزی نیست جز آمیختهای از عواطف، که مهترین آنها از منظر عارفان «محبت»، «بیم» و «امید» است.
هیچ نحله و طایفهای چون عارفان به ویرانگری و خطرخیزی خودپرستی تأکید و توجه نداشتهاند و آن را «مادر بتها» ندانستهاند:
مادرِ بتها بتِ نفسِ شماست
زانکه آن بت، مار و این بت، اژدهاست
(مثنوی/دفتر اول)
میگفتند روی کردن به هر قبلهای و آویختن به هر معبودی بهتر از گِرد خود گردیدن و خویشتن را قبله کردن است:
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبلهایت باشد به از آن که خود پرستی
-سعدی
گر خود بتی ببینی مشغول کار او شو
هر قبلهای که بینی بهتر ز خودپرستی
- حافظ
خیام و حافظ میگفتند میپرستی، بهتر از خویشتنپرستی است:
دانی غرضم ز میپرستی چه بُوَد
تا همچو تو خویشتنپرستی نکنم
- خیام
به میپرستی از آن نقش خود بر آب زدم
که تا خراب کنم نقش خودپرستیدن
- حافظ
مولانا میگفت «همچو بتگر از حجر یاری تراش»، و بتپرستی بهتر از خودپرستی است:
چونک گنجی هست در عالم مرنج
هیچ ویران را مدان خالی ز گنج
حاصل این آمد که یار جمع باش
همچو بتگر از حجر یاری تراش
(مثنوی، دفتر دوم)
نظامی هم میگفت اگر دل به گربهای بسپاری بهتر از آن است که شیرانه با خود بمانی. در حُکم گربهای بودن بهتر از با خود شیر بودن:
مشو چون خر به خورد و خواب خرسند
اگر خود گربه باشد دل در او بند
به عشق گربه گر خود چیر باشی
از آن بهتر که با خود شیر باشی
(نظامی، خسرو و شیرین)
در مناقب العارفین افلاکی سخنی از پیامبر(ص) نقل شده که گر چه سند درست و معتبری ندارد، اما مؤیّد این معناست:
«حُبُّ الهِرّةِ من الایمان، تعشَقوا و لوا بالهِرّة: محبت گربه، از ایمان است. عشق بورزید، حتا اگر گربهای باشد.»
شیخ بوالحسن سالِبه نیز گفته است:
«مرید را در حکم گربهای بودن بهتر از آنچه اندر حکم خود؛ از آنچه صحبت با غیر از برای خدا بود و صحبت با خود از برای هوی بود.»(کشف المحجوب، ابوالحسن هُجویری)
عارفان میگفتند بتپرستی، میپرستی، و عشق به گربه، بهتر از خودپرستی و در خودماندن است.
دانهای که پوست نشکافد، سبز نخواهد شد؛ زمینی که در برابر باران، آغوش نشود، بهاری نخواهد دید و به تعبیر عرفان نظرآهاری: «راز رسیدن فقط همین بود، کافی است انار دلت ترک بخورد.»
هر چیزی که بتواند ما را از پیلهی خود برهاند و بالهایمان را بگشاید، مبارک است. حتی عشق به یک گربه.
بگو آیا گل سرخ عریان است؟
یا همین یک لباس را دارد؟
راست است که امیدها را باید
با شبنم آبیاری کرد؟
چرا درختان
شوکت ریشههایشان را پنهان میکنند؟
چه چیزی در جهان
از قطارِ ایستاده در باران غمانگیزتر است؟
چرا برگها وقتی احساس زردی میکنند
خودکشی میکنند؟
چه میگوید خاکستر پیر
به آتش که میرسد؟
چرا ابرها هر چه میگریند
شاد و شادتر میشوند؟
اگر گفتی که یک روز چند تا زنبور دارد؟
آیا این، همان خورشید دیروز است؟
یا این آتش با آن آتش فرق دارد؟
چگونه ابرها را
برای فراوانی فرّارشان سپاس گوییم؟
آنها که خونم را لمس نکردند
از شعرم چه خواهند گفت؟
چه کسانی از خوشحالی فریاد زدند،
وقتی که رنگ آبی به دنیا آمد؟
چرا وقتی بنفشهها پدیدار میشوند
زمین غصهدار میشود؟
چرا بهار دوباره
لباسهای سبزش را پیشکش میکند؟
و چه کسی از بهار
سلطنت شفافش را خواسته است؟
راست است که در تپهی موران
خواب دیدن اجباری است؟
هندوانه به چه میخندد
وقتی به قتل رسیده است؟
مرکز دریا کجاست؟
چرا موجها هرگز به آنجا نمیروند؟
میتوانم از کتابم بپرسم:
راست است که من آن را نوشتهام؟
هرگز نیامدن بهتر از دیرکردن نیست؟
عشق، عشق، عشقهای آن زنان و عشقهای آن مردان
اگر دیگر نیستند، کجا رفتهاند؟
چرا باغ در انتظار برف
خود را عریان میکند؟
بوی اشک آبیِ بنفشه
چه رنگ است؟
چرا شیرینی دل گیلاس
چنین سخت است؟
چون باید بمیرد؟
یا چون باید بماند؟
از بوتهی گل سرخ پرسیدند
برای چند خار جا داری؟
از که میتوانم پرسید
برای چه کاری به این جهان آمدم؟
چرا حرکت میکنم بیآنکه بخواهم،
چرا نمیتوانم آرام بگیرم؟
آیا زندگی ما
تونلی میان دو روشنایی مبهم نیست؟
باور نمیکنی که مرگ،
درون خورشید یک گیلاس زندگی میکند؟
آیا نمیتواند یک بوسهی بهاری هم،
تو را بکشد؟
آیا در خندهی دریا هم
خطر را حس نمیکنی؟
در ابریشم خونین شقایق، آیا،
تهدیدی نمیبینی؟
آیا نمیبینی که سیب-بُن گل میدهد
تا در سیب بمیرد؟
اندوه گوسفندی تنها
چه نام دارد؟
اگر مگسها عسل بسازند
زنبورها رنجیدهخاطر خواهند شد؟
برای برگهای نورسیده
خبر تازه چیست؟
درخت از زمین چه آموخت
که توانست با آسمان حرف بزند؟
آیا آنکه همیشه منتظر بوده،
از آن که هرگز انتظار کسی را نکشیده،
بیشتر رنج میکشد؟
انتهای رنگین کمان کجاست
در روح تو یا در افق؟
کجاست آن کودکی که من بودم،
در من است هنوز یا رفته؟
چرا اینهه وقت گذراندیم که بزرگ شویم
فقط برای آنکه از هم جدا شویم؟
وقتی کودکیام مُرد
چرا هر دو نمردیم؟
و اگر روحم دور افتاده است
چرا اسکلتم دنبالم می کند؟
چرا امواج از من همان را میپرسند
که من از آنها میپرسم؟
و چرا با اینهمه اشتیاق عبث
خود را به صخره میکوبند؟
آیا از تکرار اعلامیهی خود
برای ماسهها خسته نمیشوند؟
چه کسی میتواند دریا را قانع کند
که عاقل باشد؟
چرا جاده را بستم
و در دام دریا افتادم؟
راست است که پرستوها
میروند در ماه اسکان یابند؟
و آیا دریا را
برای مدتی کوتاه به زمین قرض ندادهاند؟
و نباید آن را با جزر و مدّش
به ماه بازپس داد؟
و چرا آسمان، صبح به این زودی
لباس مِهاش را پوشیده است؟
چگونه به میخکها بگویم که
از عطرشان متشکرم؟
پروانه کی میخوانَد؟
نوشتههایی را که بر بالهایش پرواز میکند؟
زنبور چه حروفی را میشناسد
برای آن که راهش را بیابد؟
و مورچه با کدام ارقام
سربازان مردهاش را از کل تفریق میکند؟
گردباد وقتی ساکن است
چه نام دارد؟
با کدام ستارهها به گفتوگو میایستند
رودهایی که هرگز به دریا نمیرسند؟
اگر آب همه رودها شیرین است
دریا شوریاش را از کجا میآورد؟
فصلها از کجا میفهمند
که باید پیراهنشان را عوض کنند؟
و ریشهها از کجا میدانند
که باید به سوی نور بالا بروند؟
و سپس با آنهمه گل و رنگ
به هوا سلام کنند؟
بهار همیشه آیا همان بهار است
که نقشش را از نو تکرار میکند؟
بر زمین کدام سختکوشترند؟
انسان، یا خورشید دانه؟
زمین صنوبر را بیشتر دوست دارد
یا شقایق را؟
و ارکیده را ترجیح میدهد
یا گندم را؟
[گزیده شده از: دفتر پرسشها، پابلو نرودا، ترجمه نازی عظیما، نشر مازیار، تهران، 1380]
پرسشهایی که از پاسخ، روشنترند. پرسشهایی که هرگز نمیمیرند، با آنکه پاسخی ندارند. کاش بچهها را با این پرسشهای روشن، بیدار کنیم و با پاسخهای تاریک به خواب نبریم.
آفرینش پرسشهایی از این دست، رسالت شاعران است. پرسشهای آبی را باید روشن کرد. به امید روزی که جهان، جان ما شود. و چنان نازک شویم، که به یکی بوسه، بمیریم.
صدیق قطبی
حسن شماعی زاده، میخواند:
آره دوسِت دارم قد یه دنیا / بیشتر از دیروز، کمتر از فردا
و دروغ میخوانَد. گر چه دروغی دلپذیر: «چه مهربان بودی ای یار، چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی»(فروغ)
واقعیت این است که ما در خصوص عواطفمان هیچ قول و تضمینی نمیتوانیم بدهیم. ما تنها میتوانیم نیّت خود را بازگو کنیم. وقتی کسی میگوید تا همیشه دوستت دارم، یعنی قصد دارم، یا دوست دارم، این دوست داشتن تا همیشه امتداد پیدا کند. همین و نه بیشتر. و البته آنچه ملاک راستی محبت است «نیّت» است و نه آنچه در عمل رخ میدهد(نیّةُ المؤمن خیرٌ من عَمَلِهِ)
«کلمات واقعیت را بیان نمیکنند. و صدا چیزی نمیگوید، تنها مانع از بیان حرفهای احمقانه، مانع از دروغ گفتن میشود. دروغهایی مانند هرگز تنهایت نمیگذارم یا برای همیشه دوستت خواهم داشت.
با این وجود اشکالی ندارد، من خوشبختم... احتیاجی به ابدیت نیست، مانند درخت گیلاسی دوستت دارم. همچون وزش بادی دوستت دارم. از طلوع صبح تا دمی دیگر دوستت دارم. شاید هم برای ابد شاید هم تا فردا دوستت دارم. خوشبختم. »(ایزابل بروژ، کریستین بوبَن، ترجمه مهوش قویمی)
«باور کن!
این را با تمام وجودت باور کن؛ که:
آن کس که وعدهی همیشه ماندن را میدهد، از همه رفتنیتر است!»
(آدمها روی پل، ویسواوا شیمبورسکا)
کسانی شایستهی اعتماد بیشترند که کمتر در خصوص عواطف خود، قولهای قاطع میدهند. آنان که تنها از نیّات خود سخن میگویند و آگاهیشان از سرشت ابر و بادی جهان، مانع میشود که دست به پیشگویی آینده بزنند.
بهتر است از نیتهایمان حرف بزنیم و دست از پیشگویی برداریم.
اشراقِ معطرّ نان
و دستهایی که اشتهای نور را
میفهمند
روزنی که هوای آسمان را دارد
و شوقی که در تنور تو
جلا میگیرد
اینجا
خیال زندگی، جمع است.
- صدیق قطبی
من خستهام
دیگر دستم به آلوچهها نمیرود
میخواهم سر به شانهی خاک
کوتاهیهای آسمان را
ببخشم
کی خواهشِ دستهایم آرام میگیرند؟
و نوزادان آلوچه
به گهوارهی سپیدشان باز میگردند؟
کاش در میان شاخههای آلوچه
دستهایم
به رهایی نیز میرسید
اصلاً این آلوچهها برای شما
تنها
بگذارید بخوابم
_ صدیق قطبی
ویتگنشتاین میگفت: «راه حل مسئلهی زندگی را در ناپدید شدن این مسئله مییابیم. راه حل مسئلهای که در زندگی میبینی، گونهای زندگی کردن است که امر مسئلهآمیز را ناپدید میسازد. اینکه زندگی مسئلهدار است بدان معنا است که زندگی تو متناسب با فرم زندگی نیست. باید زندگی را تغییر بدهی، و اگر زندگیات با فرم زندگی متناسب شود، امر مسئلهدار ناپدید میشود.»(به نقل از: ویتگنشتاین و حکمت، مالک حسینی، نشر هرمس)
1. زندگی چه معنایی دارد؟
وقتی درگیر مسألهی معنای زندگی هستیم که با زندگی در پیوند و یگانگی نیستیم. تنها وقتی فاصله میگیریم و به زندگی نگاه میکنیم این سؤال در ما جوانه میزند که به راستی معنای زیستن ما چیست؟
آیا میشود به جای تلاش برای حل این سؤال، در پی انحلال آن باشیم؟ یعنی میشود به گفتهی ویتگنشتاین موقعیت خود را عوض کنیم، به گونهای که دیگر وزوزِ این سؤال، آزردهمان نکند؟ یعنی آنقدر به زندگی آغشته و با زندگی آمیخته شویم که سؤال، منحل و ناپدید شود؟
آیا بهتر نیست گاهی به جای جان فرسودن برای یافتن پاسخ، کاری کنیم که اساساً سؤال، ناپدید شود؟
2. حقیقت چیست؟
وقتی درگیر این پرسش میشویم، شک، آزارمان میدهد. توقع داریم در مرتبهی یقین باشیم و از اینرو تردید، آشفته و آشوبمان میکند. آیا باید یکنفس در پی سوارِ تیزپایِ حقیقت دوید و از درک فاصله با حقیقت، رنج بُرد؟ چرا تردید و فقدان یقین، باید اینهمه ما را آزرده و درمانده کند؟
چرا اینهمه خود را در کشاکش سؤالات هستیشناسانه بفرساییم؟ بهتر نیست به جای آنکه در پیِ یقین و مقصد باشیم، به فرآیند و مسیر فکر کنیم؟ دلمشغول این باشیم که گامهای درست برداریم و در حدّ توان و فرصتمان، راه را به درستی و انصاف، طی کنیم؟ فارغ از اینکه در کجای مسیریم و کی غبارها تمام میشوند و خورشید پدیدار؟
چرا گاهی به خود نمیگوییم: «من و تو محرم این راز نهایم» و «راز دهر کمتر جو». شناور شدن در افسون رازها بهتر از درگیری ذهنی برای شناسایی رازها نیست؟
3. من چه فایدهای دارم؟
چرا فکر میکنیم باید کارستانی عظیم در زندگی ما رخ دهد و اثری چشمگیر از خود به جای بگذاریم، و اگر این اتفاق نیفتد احساس بیفایدگی و ورشکستگی کنیم؟
چرا فکر میکنیم زندگی ما باید آکنده از کُنشهای چشمگیر و قابل اندازهگیری باشد؟ مثل اینکه حتماً کتابی بنویسیم یا تحصیلات عالیه داشته باشیم یا اصلاحات اجتماعی ماندگار برجای بگذاریم؟
آیا همین که با حضور و خلوص، به هستی و نواهایی که همه وقت و از همه سو میتراود، گوش بدهیم، کاری کارستان نیست؟ همین که با توجهی ژرف به تماشای زیباییها و شکوه آفرینش بنشینیم، کارِ خُردی است؟ هنر التفات و گوش دادن به هستی و آواها، کم چیزی است؟ جهان با توجه و تماشای ما زیباتر نمیشود؟ جاندارتر نمیشود؟ چرا رسالت ما این نباشد که اجازه دهیم هستی در ما جاری شود؟ نواها و لبخندها در ما خانه کنند؟ این کم خدمتی است؟
«سیارهی ما دیگر نیازى به آدمهاى موفق ندارد! این سیاره به شدت نیازمند افراد صلحجو، درمانگر، ناجى، قصهگو و عاشق است.»(دالایی لاما، یا دیوید اُر)
آیا همین که با کاروانی از لبخند به دیدار زندگی و زندگان برویم، اتفاق کمی است؟ همین که با همدلی و تأنّی، صدای دلهای انسانها و دیگر زندگان را بشنویم، رخداد کوچکی است؟
همین که بیتوجه و غافل از کنار زندگی عبور نکنیم، همین که لبخند، نوازش و همدلی خود را از دیگران دریغ نکنیم، همین که زندگی را پاکبازانه تماشا کنیم، رسالت خود را به انجام نرساندهایم؟
«جهان از خصلتهای انفعالی بیبهره است، نه از خصایلِ فعال»(جی. بی. پریستلی)
بهتر نیست به جای دست و پنجه نرم کردن با هستی و زندگی، اجازه دهیم زندگی در آینهی ما خود را نظاره کند؟