عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

پرسش‌ها را حل کنیم یا منحل؟

ویتگنشتاین می‌گفت:‌ «راه حل مسئله‌ی زندگی را در ناپدید شدن این مسئله می‌یابیم. راه حل مسئله‌ای که در زندگی می‌بینی، گونه‌ای زندگی کردن است که امر مسئله‌آمیز را ناپدید می‌سازد. اینکه زندگی مسئله‌دار است بدان معنا است که زندگی تو متناسب با فرم زندگی نیست. باید زندگی را تغییر بدهی، و اگر زندگی‌ات با فرم زندگی متناسب شود، امر مسئله‌دار ناپدید می‌شود.»(به نقل از: ویتگنشتاین و حکمت، مالک حسینی، نشر هرمس)


1. زندگی چه معنایی دارد؟

وقتی درگیر مسأله‌ی معنای زندگی هستیم که با زندگی در پیوند و یگانگی نیستیم. تنها وقتی فاصله می‌گیریم و به زندگی‌‌ نگاه می‌کنیم این سؤال در ما جوانه می‌زند که به راستی معنای زیستن ما چیست؟

آیا می‌شود به جای تلاش برای حل این سؤال، در پی انحلال آن باشیم؟ یعنی می‌شود به گفته‌ی ویتگنشتاین موقعیت خود را عوض کنیم، به گونه‌ای که دیگر وزوزِ این سؤال، آزرده‌مان نکند؟ یعنی آنقدر به زندگی آغشته و با زندگی آمیخته شویم که سؤال، منحل و ناپدید شود؟ 

آیا بهتر نیست گاهی به جای جان فرسودن برای یافتن پاسخ، کاری کنیم که اساساً سؤال، ناپدید شود؟


2. حقیقت چیست؟

وقتی درگیر این پرسش می‌شویم، شک، آزارمان می‌دهد. توقع داریم در مرتبه‌ی یقین باشیم و  از این‌رو تردید، آشفته و آشوب‌مان می‌کند. آیا باید یکنفس در پی سوارِ تیزپایِ حقیقت دوید و از درک فاصله با حقیقت، رنج بُرد؟ چرا تردید و فقدان یقین، باید اینهمه ما را آزرده‌ و درمانده کند؟ 

چرا اینهمه خود را در کشاکش سؤالات هستی‌شناسانه بفرساییم؟ بهتر نیست به جای آنکه در پیِ یقین و مقصد باشیم، به فرآیند و مسیر فکر کنیم؟ دلمشغول این باشیم که گام‌های درست برداریم و در حدّ توان و فرصت‌مان، راه را به درستی و انصاف، طی کنیم؟ فارغ از اینکه در کجای مسیریم و کی غبارها تمام می‌شوند و خورشید پدیدار؟

چرا گاهی به خود نمی‌گوییم: «من و تو محرم این راز نه‌ایم» و «راز دهر کمتر جو». شناور شدن در افسون رازها بهتر از درگیری ذهنی برای شناسایی رازها نیست؟ 


3. من چه فایده‌ای دارم؟

چرا فکر می‌کنیم باید کارستانی عظیم در زندگی ما رخ دهد و اثری چشمگیر از خود به جای بگذاریم، و اگر این اتفاق نیفتد احساس بی‌فایدگی و ورشکستگی کنیم؟

چرا فکر می‌کنیم زندگی ما باید آکنده از کُنش‌های چشمگیر و قابل اندازه‌گیری باشد؟ مثل اینکه حتماً کتابی بنویسیم یا تحصیلات عالیه داشته باشیم یا اصلاحات اجتماعی ماندگار برجای بگذاریم؟

آیا همین که با حضور و خلوص، به هستی و نواهایی که همه وقت و از همه سو می‌تراود، گوش بدهیم، کاری کارستان نیست؟ همین که با توجهی ژرف به تماشای زیبایی‌ها و شکوه آفرینش بنشینیم، کارِ خُردی است؟ هنر التفات و گوش دادن به هستی و آواها، کم چیزی است؟ جهان با توجه و تماشای ما زیباتر نمی‌شود؟ جان‌‌دارتر نمی‌شود؟ چرا رسالت ما این نباشد که اجازه دهیم هستی در ما جاری شود؟ نواها و لبخندها در ما خانه کنند؟ این کم خدمتی است؟


«سیاره‌‌‌ی ما دیگر نیازى به آدم‌هاى موفق ندارد! این سیاره به شدت نیازمند افراد صلح‌جو، درمانگر، ناجى، قصه‌گو و عاشق است.»(دالایی لاما، یا دیوید اُر)


آیا همین که با کاروانی از لبخند به دیدار زندگی و زندگان برویم، اتفاق کمی است؟ همین که با همدلی و تأنّی، صدای دل‌های انسان‌ها و دیگر زندگان را بشنویم، رخداد کوچکی است؟

همین که بی‌توجه و غافل از کنار زندگی عبور نکنیم، همین که لبخند، نوازش و همدلی خود را از دیگران دریغ نکنیم، همین که زندگی را پاک‌بازانه تماشا کنیم، رسالت خود را به انجام نرسانده‌ایم؟

«جهان از خصلت‌های انفعالی بی‌بهره است، نه از خصایلِ فعال»(جی. بی. پریستلی)

بهتر نیست به جای دست و پنجه نرم کردن با هستی و زندگی، اجازه دهیم زندگی در آینه‌ی ما خود را نظاره کند؟