بگو آیا گل سرخ عریان است؟
یا همین یک لباس را دارد؟
راست است که امیدها را باید
با شبنم آبیاری کرد؟
چرا درختان
شوکت ریشههایشان را پنهان میکنند؟
چه چیزی در جهان
از قطارِ ایستاده در باران غمانگیزتر است؟
چرا برگها وقتی احساس زردی میکنند
خودکشی میکنند؟
چه میگوید خاکستر پیر
به آتش که میرسد؟
چرا ابرها هر چه میگریند
شاد و شادتر میشوند؟
اگر گفتی که یک روز چند تا زنبور دارد؟
آیا این، همان خورشید دیروز است؟
یا این آتش با آن آتش فرق دارد؟
چگونه ابرها را
برای فراوانی فرّارشان سپاس گوییم؟
آنها که خونم را لمس نکردند
از شعرم چه خواهند گفت؟
چه کسانی از خوشحالی فریاد زدند،
وقتی که رنگ آبی به دنیا آمد؟
چرا وقتی بنفشهها پدیدار میشوند
زمین غصهدار میشود؟
چرا بهار دوباره
لباسهای سبزش را پیشکش میکند؟
و چه کسی از بهار
سلطنت شفافش را خواسته است؟
راست است که در تپهی موران
خواب دیدن اجباری است؟
هندوانه به چه میخندد
وقتی به قتل رسیده است؟
مرکز دریا کجاست؟
چرا موجها هرگز به آنجا نمیروند؟
میتوانم از کتابم بپرسم:
راست است که من آن را نوشتهام؟
هرگز نیامدن بهتر از دیرکردن نیست؟
عشق، عشق، عشقهای آن زنان و عشقهای آن مردان
اگر دیگر نیستند، کجا رفتهاند؟
چرا باغ در انتظار برف
خود را عریان میکند؟
بوی اشک آبیِ بنفشه
چه رنگ است؟
چرا شیرینی دل گیلاس
چنین سخت است؟
چون باید بمیرد؟
یا چون باید بماند؟
از بوتهی گل سرخ پرسیدند
برای چند خار جا داری؟
از که میتوانم پرسید
برای چه کاری به این جهان آمدم؟
چرا حرکت میکنم بیآنکه بخواهم،
چرا نمیتوانم آرام بگیرم؟
آیا زندگی ما
تونلی میان دو روشنایی مبهم نیست؟
باور نمیکنی که مرگ،
درون خورشید یک گیلاس زندگی میکند؟
آیا نمیتواند یک بوسهی بهاری هم،
تو را بکشد؟
آیا در خندهی دریا هم
خطر را حس نمیکنی؟
در ابریشم خونین شقایق، آیا،
تهدیدی نمیبینی؟
آیا نمیبینی که سیب-بُن گل میدهد
تا در سیب بمیرد؟
اندوه گوسفندی تنها
چه نام دارد؟
اگر مگسها عسل بسازند
زنبورها رنجیدهخاطر خواهند شد؟
برای برگهای نورسیده
خبر تازه چیست؟
درخت از زمین چه آموخت
که توانست با آسمان حرف بزند؟
آیا آنکه همیشه منتظر بوده،
از آن که هرگز انتظار کسی را نکشیده،
بیشتر رنج میکشد؟
انتهای رنگین کمان کجاست
در روح تو یا در افق؟
کجاست آن کودکی که من بودم،
در من است هنوز یا رفته؟
چرا اینهه وقت گذراندیم که بزرگ شویم
فقط برای آنکه از هم جدا شویم؟
وقتی کودکیام مُرد
چرا هر دو نمردیم؟
و اگر روحم دور افتاده است
چرا اسکلتم دنبالم می کند؟
چرا امواج از من همان را میپرسند
که من از آنها میپرسم؟
و چرا با اینهمه اشتیاق عبث
خود را به صخره میکوبند؟
آیا از تکرار اعلامیهی خود
برای ماسهها خسته نمیشوند؟
چه کسی میتواند دریا را قانع کند
که عاقل باشد؟
چرا جاده را بستم
و در دام دریا افتادم؟
راست است که پرستوها
میروند در ماه اسکان یابند؟
و آیا دریا را
برای مدتی کوتاه به زمین قرض ندادهاند؟
و نباید آن را با جزر و مدّش
به ماه بازپس داد؟
و چرا آسمان، صبح به این زودی
لباس مِهاش را پوشیده است؟
چگونه به میخکها بگویم که
از عطرشان متشکرم؟
پروانه کی میخوانَد؟
نوشتههایی را که بر بالهایش پرواز میکند؟
زنبور چه حروفی را میشناسد
برای آن که راهش را بیابد؟
و مورچه با کدام ارقام
سربازان مردهاش را از کل تفریق میکند؟
گردباد وقتی ساکن است
چه نام دارد؟
با کدام ستارهها به گفتوگو میایستند
رودهایی که هرگز به دریا نمیرسند؟
اگر آب همه رودها شیرین است
دریا شوریاش را از کجا میآورد؟
فصلها از کجا میفهمند
که باید پیراهنشان را عوض کنند؟
و ریشهها از کجا میدانند
که باید به سوی نور بالا بروند؟
و سپس با آنهمه گل و رنگ
به هوا سلام کنند؟
بهار همیشه آیا همان بهار است
که نقشش را از نو تکرار میکند؟
بر زمین کدام سختکوشترند؟
انسان، یا خورشید دانه؟
زمین صنوبر را بیشتر دوست دارد
یا شقایق را؟
و ارکیده را ترجیح میدهد
یا گندم را؟
[گزیده شده از: دفتر پرسشها، پابلو نرودا، ترجمه نازی عظیما، نشر مازیار، تهران، 1380]
پرسشهایی که از پاسخ، روشنترند. پرسشهایی که هرگز نمیمیرند، با آنکه پاسخی ندارند. کاش بچهها را با این پرسشهای روشن، بیدار کنیم و با پاسخهای تاریک به خواب نبریم.
آفرینش پرسشهایی از این دست، رسالت شاعران است. پرسشهای آبی را باید روشن کرد. به امید روزی که جهان، جان ما شود. و چنان نازک شویم، که به یکی بوسه، بمیریم.
صدیق قطبی