دو تا اتفاق باید بیفتد.
یکی اینکه با هستی، نزدیکتر شویم و پیوند و یگانگی پیدا کنیم.
و دوم اینکه، دریای دلمان، پُر از موج های محبت شود. موجهای آبی محبت.
و این دو را میشود تمرین کرد.
با مراقبه.
مثلاً:
هر روز دقایقی، تنها و تنها به نفس کشیدن خود توجه کنیم. به این فرآیند شگفت و بیوقفه. همه تن حضور شویم و دم و بازدممان را نظاره کنیم. این کار، ما را در لحظهی اکنون، شناور میکند و با جسممان آشنا.«وزن بودن را احساس کنیم».(سهراب)
هر روز دقایقی، فقط به صداهای اطراف گوش دهیم. جز گوش دادن به صداهای ریز و درشتی که اطراف ما میتپد هیچ نکنیم. چنان گوش شویم که همهی آواها و زمزمهها، در ما بریزند. پُر شویم از وزن بودن. «مثل یک گلدان میدهم گوش به موسیقی روییدن».(سهراب)
هر روز دقایقی ناظر احوال دل باشیم. امتحان کنیم:
یک بار با نفرت، خشم و غیظ از کسانی که به ما جفا کردهاند، یاد کنیم و بعد ببینیم دلمان چه رنگی میشود. بار دیگر، امتحانی هم شده، دلمان را سبک کنیم و برای همه، همهی همه، حتی موشهایی که داخل سطلهای زباله هستند، آرامش آرزو کنیم. به هنگامهی رقتانگیز جان سپردن همهی موجودات فکر کنیم و اجازه دهیم شفقتی فراگیر، دلمان را از هر چه کدورت است جارو کند. بعد چهره تمام کسانی را که میشناسیم، اعم از رفیق و رقیب، متبسم تصور کنیم. آن وقت ببینیم که دلمان چه رنگی میشود و آیا این رنگ، آبیتر نیست؟
ممارست بر این مراقبهها، دلمان را معطر میکند و طعم نگاهمان را شیرین. شاید بتوانیم اگر نه همیشه، دستِ کم گاهی، زمزمه کنیم: «زندگی رسم خوشایندی است».