تبهکاران به طعن و خنده میپرسند: مگر آموزهی تو چیست که چنین تاوانی دارد؟ چه گفتهای که احبارِ جامهپاک را علیه خود شوراندهای؟
آنقدر خون از دست و پایش چکیده است که نتواند بلند حرف بزند. جملهای را به دشواری نجوا میکند: «اگر به حال کودکان باز نگردید، به ملکوت آسمانها در نیایید». تبهکاران از بیجانی او میخندند. او حتی نمیتواند بلند و بلیغ، حرف بزند. پیامبرِ نابلد!
شب از نیمه گذشته اما در روستای مجاور، چراغ یکی از خانهها همچنان روشن است. خانهی مریم و مَرتا. تنها وقتی آموزهی مسیح، در جان مَرتا رخنه کرد که خبر یافت، او بالای صلیب است. بر خلاف همهی روزها و شبهای پرتلاطم و بیقرار، این بار گوشهای آرام گرفته است و با چشمانی تر به چهرهی خواهرش مریم مینگرد. برای نخستین بار است که چین و چروکهای پیشانیِ مریم را کشف میکند.
کنار پنجره میرود و با سرانگشتانش در شیشهی بخارگرفته چیزی مینویسد: «اگر به حال کودکان باز نگردید، به ملکوت آسمانها در نیایید.»
پشت پنجره، شاخههای درختان سِدر، اورادی را زمزمه میکنند و شب، در مِه پنهان میشود.
در تپههای جُلجُتا، یهودا زیر درخت زیتونی نشسته است و به سی سکهی نقره نگاه میکند. تمام شب به این سؤال میاندیشد: آخرین بوسهای که از گونهی مسیح گرفت، چه طعمی داشت؟
باد، شاخههای درخت زیتون را بیتاب کرده است.
چشمان مسیح از اندوه درخشانی روشن است. از یأسی آفتابی. تمام شب به صدای جیرجیرکها و شاخهها گوش داده است. خورشید که پُر ناز و کرشمه از پشت تپههای زیتون چشم میمالد و بیدار میشود و پرندگان، بشارت سحر را به ترنم و ترانه جار میزنند، طرح کمرنگِ لبخندی در گونههای مسیح پیدا میشود. دلخوش است که اگر چه نخواهد بود، اما خندههای خورشید همچنان گرم است. خاطرجمع، پلکهایش را برای همیشه میبندد.
پیکر بیجان او در بالای صلیب، صبحانهی آفتاب میشود. هدیهای از جانب زمین به آسمان.
به وقتِ چاشت، مَرتا و مریم در سکوتی پهناور، برای کودکان دورهگرد، نان میپزند. عطر منتشرِ نان، هوشیاری مسیح است.