1. مگر نمیدانی تا ابرها نگریند دریا به خروش نمیآید؟ تا ابرها نبارند، چمن نخواهد خندید؟ مگر ندیدی که تنها زمانی باغ، سبز میشود که ابرها تیره شوند؟ نمیدانی که خندهها فرزندان گریهها هستند؟ نمیدانی که خدا تضرع و زاری دوست دارد؟ سوز و گداز و شکستگی؟
مگر نشنیدهای که در خبر آمده خدا نزد شکستهدلان است و شکسته که شوی، خدا به دیدارت میآید؟ حتی کودکان هم میدانند که تا نگریند، شیری در کار نخواهد بود. پس بسوز، که سوز تو کارها بکند.
آنقدر در بکوب، که بر تو دری بگشایند. آنقدر اشک بریز که سنگهای حاجب، کناره بگیرند و راهی به دریا بیابی. «بیتضرع کامیابی مشکل است».
اینهمه بلا و امتحان و مصیبت برای این است که من و تو به تضرع درآییم: «فَأَخَذْنَاهُمْ بِالْبَأْسَاء وَالضَّرَّاء لَعَلَّهُمْ یَتَضَرَّعُونَ»(انعام:42).
«گفتی که به دلشکستگان نزدیکم / ما نیز دل شکسته داریم ای دوست». به فقیری خود نگاه کن، به مرگی که همه وقت در تعقیب توست، به سرشت شکنندهی زندگی و به حُفرهی عمیقی که جز خداوند، چیزی آن را پُر نتواند کرد. به ضعف و فقر خود بنگر و چون کودکان بیپناه، خود را به امنِ آغوش خدا بسپار.
چنان نالان و پُرافغان، که بر تو شفقت آورد و دستهایش را به دور تو حلقهی ابد زند. خود را در او بباز.
از خود دور شو و در او بگریز. هر چه گریانتر، هر چه پُرسوز و گدازتر، هر چه شکستهتر، هر چه پُرتضرعتر، رحمت خدا جوشانتر، مهر او پدیدارتر، روی او، بیحجابتر...
رحمتم موقوف آن خوش گریههاست
چون گِرِست از بحر رحمت موج خاست
تا نگرید ابر کی خندد چمن؟
تا نگرید طفل کی جوشد لبن؟
طفل یک روزه همیداند طریق
که بگریم تا رسد دایهی شفیق
ای برادر، طفل، طفلِ چشم توست
کام خود موقوفِ زاری دان درست
2. اشتباه نکن. او با خندههای تو آشناتر است. مادری غافل نیست که تا به خود نپیچی، نیازت را در نیابد. دریا نیست، که تا نباری، نجوشد. چمن نیست، که تا تیره نشوی، سبز نگردد. اسیر خشم نیست که تا زاری نکنی، نیامرزد. زاری و شکستگی تو، تماشایی نیست. شادیهای صافیِ خود را پیشکش کن؛ چرا که شادابی و خندانی تو، زیباتر است و او دوستدار جمال است. لبخندهای سرخوشانهی تو به «حُسن» نزدیکتر است و او، چشمهی حُسن است.
او نیز چون تو، دلشدهی زیبایی و مهر است. به او شبیهتر شو. جهانش را زیباتر کن. جهان با لبخندهای تو شکوه بیشتر مییابد. مگر نمیبینی تا آفتاب لبخند نزند، غنچهها پیراهن نمیدرند؟ تا گلها شادی نکنند، چلچلهها آواز نمیخوانند؟ مگر نمیبینی تا نسیم دستافشانی نکند، شاخهها نمیشورند؟ مگر نمیبینی نخستین لبخند کودک، پاداش کامل مادر است؟
با لبخندهای صفا، با شادابیهای خالص، با طمأنینهای ایمن، با سکوتی سرشار از رنگ، از تشویشهای اطرافت بکاه. جهان را آبیتر کن. او را زیباتر ببین و با زیبایی به جستجوی او برو. او را حقیقت ملایم و شفاف لبخند بدان و با لبخندهایت نیایش کن.
چشمهایت که میخندند، تماشاییترند. چشمهایت را تماشاییتر کن. جهان لبالب از او است، پس از چه رو گریانی؟ «قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَبِرَحْمَتِهِ فَبِذَلِکَ فَلْیَفْرَحُوا هُوَ خَیْرٌ مِمَّا یَجْمَعُونَ»(یونس/58)
طلب ای عاشقان خوش رفتار
طرب ای شاهدان شیرینکار
او را به شکنجهی تو، نیازی نیست، شکنجِ خندههایت را میخواهد. مگر نمیبینی انارها که میخندند، خواستنیتر میشوند؟
آبی شو، لبخند بزن و با چشمهایت بخند. خواهی دید که او همان رنگِ شفافی است که روحت را فتح میکند.
او لطیف است؛ بنگر کدامیک لطف او را بهتر تصویر میکند: اندوه یا ابتهاج؟
زین سپس دست ما و دامن دوست
بعد از این گوش ما و حلقهی یار
در جهان شاهدی و ما فارغ
در قدح جرعهای و ما هشیار؟