ماجرا به 15 سال پیش بر میگردد. یک ساعت قبل از نماز صبح بیدار میشدیم و تا ساعتی پس از نماز عشاء، مشغول حفظ قرآن بودیم. نزدیک به روزی 10 ساعت. درس، سبق، تمرین...
چه دلهرهای موقع تحویل درس به حافظصاحب در دلمان خیمه میزد. نکند آنجا که رفتیم هول کنیم و چندصفحهای را که از بر کردهایم، فراموش شود. آنوقت با آن چشمهای خشمآلود حافظصاحب چه کنیم که انگار به جنایتی عظیم مینگرد.
تنها دلخوشی من بسیم بود. نگاهش میکردم و لبخندش پناهم میشد. دلم جان میگرفت و میرفتم برای تحویل درس. بسیم انگار روی ابرها زندگی میکرد. با همان چهرهی گشوده و متبسم میرفت برای تحویل درس، و توبیخ و احیاناً ضرب و چوب حافظصاحب هم دریاچهی آرام لبخندش را نمیآشفت.
اوایل فکر میکردم نوعی خنگی، حواسپرتی و یا کُندعاطفگی دارد. مدتها گذشت تا فهمیدم آرامش و لبخند همیشهی او، چیزی ورای این تحلیلهای عجولانه است. بسیم بارها از دست حافظصاحب چوب خورد، اما هرگز ندیدم عبوس و ترش شود، اشکی بریزد و یا ناله کند. هر وقت که دلشوره میگرفتم نگاهم به چهرهی آرام و متبسمش میافتاد و رنگ دلم آبی میشد. عجیب آنکه هر زمان از مصحف سر بلند میکردم و به او مینگریستم، به طرز غریبی میفهمید، سرش را بالا میآورد و به من خیره میشد.
یکی از روزهای تعطیل و استراحت، بعد از نماز عشا و بازگشت از بوفه، در حیاط حوزه قدم زدیم. آسمان بیستارهترین بود و هوا کمی سرد. بسیم خیلی سعی میکرد خویشتندار باشد و عواطفش را پنهان کند. آنشب پرسیدم میانهات با شعر چطور است؟ ناگهان انگار نیروی تازهای گرفته باشد خواند: شاعر افسونگر شکّرشکن / پیر شد ای ماه تابان پیر شد/ تا تو را دوزد ز نو پیراهنی / دیر شد ای عمر باقی دیر شد...
برای اولینبار شاهد اشکهایی بودم که به فرمان او دیگر نبودند. بغض راه گلویش را بست و صدایش در نیامد.
من سالها از احوال بسیم بیخبر بودم. حکایت ما بود: «گردش زمان میان ما پرده بسته / روی چهرهها غبار دوری نشسته». تا اینکه سال پیش در میانهی خاطرهگوییهای یکی از همقطاران گذشته، یادی از بسیم شد. گفت بسیم چند ماه بعد از تو، دورهی حفظ را تمام کرد، اما بعدها دانستیم به کلّی از مسیر دور افتاده و گرفتار دود و الکل شده. الان هم به سرطان ریه مبتلاست.
یک هفته بعد خودم را به ایرانشهر رساندم. بعد از حدود 14 سال، حالا چشمها و لبخندهای بسیم، چه رنگی دارد؟ سعی میکردم هیچ فکر نکنم. تا روستای چاهک راهی نبود.
در اثر تزریق مرفین و مسکّنهای قوی، خواب بود. کنارش نشستم. سرانگشتان و لبهایش زرد بود و گوشت صورتش تقریباً آب شده بود. خواب بود و من بیتاب بودم که بیدار شود و ببینم هنوز آن نگاه آبیرنگ، آن لبخند پهناور، خواهد تراوید یا نه؟ یک ساعت تمام کنارش نشسته بودم. با آن پیکر نحیف و صورت آبشده، شبیه نوزادان شده بود. انگار تازه به دنیا آمده. تمام آن خاطرهها، آن هول و هراسها، آن قدمزدنها و آن لبخندهای پناهنده، از خاطرم گذشت و از همه مهمتر ترنم حزین آن شعر که برای نخستین بار باعث شد اشکهای بسیم به فرمانش نباشند.
بسیم به آهستگی و گویی بار سنگینی را میخواهد بلند کند، پلکهایش را باز کرد. چشمهایش که به من گره خورد، همان لبخند آمرزش، همان نگاه ایمن، مثل چشمهای جوشید. قطرات اشک بود که دیگر تماماً از مهار او خارج شده بود و از گوشهی چشم روی بالش میچکید.
تویی؟ دوست خوب من. چند سال گذشت از آن روزها؟ چه خوب کردی اومدی.حافظصاحب رو یادته؟
بیماری توانش را تحلیل بُرده بود. نمیتوانست زیاد حرف بزند. تنها چیزی که دستنخورده باقی مانده بود نگاه مهربان و لبخندهای پهناورش بود. همچنان گواه دوستی و یکرنگی. با خود فکر کردم وقتی بیماری نتوانسته چیزی از حجم لبخندهای او بدزدد، آیا مرگ خواهد توانست؟
ساعت رفتن که شد، گفتم بسیم جان نمیدانم بقا وفا خواهد کرد که دوباره تو را ببینم یا نه. لطفا فراموش نکن که تو بر گردن من دین بزرگی داری و من تا وقتی زندهام، از خاطرهی لبخندهای مهربانت نگهبانی میکنم. من تا وقتی زندهام، نمیگذارم لبخندهای تو از نفس بیفتند. قول میدهم. میگفتم و پردهی اشک، اجازهی دیدن نمیداد.
اشکها را پاک کردم که بتوانم نگاهش کنم. دیدم روشنتر از همیشه، آرام و مهربان است. با همان تبسم همیشه که بشارت آمرزش بود.
گفتم حضور ذهن داری شعری بدرقهی راهم کنی. حتا شده دو بیت. چیزی برام بخون که باید برم.
خواند:
نبری گمان که یعنی به خدا رسیده باشی!
تو ز خود نرفته بیرون به کجا رسیده باشی؟
سرت ار به چرخ ساید، نخوری فریب عزت
که همان کف غباری به هوا رسیده باشی
در تمام سال گذشته، روزی نبود که این دو بیت را نخوانم و تصویر مهتابی آن لبخندهای مهربان در خاطرم نقش نبندد.
بسیم، یک ماه پس از آن دیدار، مهربانیهایش را جا گذاشت و رفت.