نیایش میتواند ما را با لایههای ژرفتر خودمان آشنا کند و به ذخائر بیشمار و عظیم درونی خویش واقف سازد. انگار اگر بتوانیم در خود کند و کاو کنیم میتوانیم به آب برسیم. مولانا میگفت: «بگفتم شمس تبریزی کیی؟ گفت: / شمایم من، شمایم من، شمایم». شمس، اسم رمزی است بر آن باغات حسن و لطف که در درون یک یک ماست. جای دیگری گفته است: «شمس تبریز خود بهانهست / ماییم به حسنِ لطف ماییم». در ابیات قبل میگوید اِشکال ابلیس آن بود که «نظر جدا جدا داشت» و پنداشت که آدمی جدای از خداست. آن دم و نفخهی جاری در آدم را ندید. مولانا میگفت این جسم و پیکر ما، روپوشی است بر آن دمِ مقدس که در جان داریم و در حقیقت، قبلهی اصلی خودِ ماییم: «این هیکل آدم است روپوش / ما قبلهی جمله سجدههاییم؛ آن دم بنگر، مبین تو آدم / تا جانت به لطف دررباییم؛ ابلیس نظر جدا جدا داشت / پنداشت که ما ز حق جداییم». قبله و مسجود اصلی، آن دمِ جاری در ما است. آن نفخهی مقدس و شورِ عشق: «گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین؟ / قبلهی آسمان منم رو چه به آسمان کنی؟»، همچنانکه شمس تبریزی میگفت: «کعبه در میان عالم است چو اهل حلقهی عالَم جمله رو به او کنند. چو این کعبه را از میان برداری، سجده ایشان به سوی دل همدگر باشد! سجده آن بر دل این و سجده این بر دل آن!»(مقالات شمس)
مولانا میگفت ما باید از خاک به افلاک سفر کنیم: «به مقام خاک بودی سفر نهان نمودی / چو به آدمی رسیدی هله تا به این نپایی ؛ تو مسافری روان کن سفری بر آسمان کن / تو بجنب پاره پاره که خدا دهد رهایی». اما این سفر آسمانی، جز سفری به درون خویش و به قصد کشف سرمایهی عاشقی نیست: «ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان / پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند»
خدا، آن شوق ناپیدا و بیکرانی است که در جان هر یک از ما در خروش است. مولانا میگفت خدا چیزی جز حقیقت ما نیست، حقیقتی که اگر بتوانیم از حصار و پیلهی منهای موهوم و دروغین خویش رهایی بیابیم به اقلیم آن پای خواهیم نهاد: «ای رهیده جان تو از ما و من / ای لطیفهی روح اندر مرد و زن ؛ مرد و زن چون یک شود آن یَک توی / چونک یکها محو شد آنک توی / این من و ما بهر آن بر ساختی / تا تو با خود نرد خدمت باختی»(مثنوی/دفتر اول)
همهی آن حقایق سرمدی که سراغ آن را بیرون از خویش میگیریم در حقیقت در جانِ خود ما نهفته است. مولانا میگفت: «ای نسخهی نامهی الهی که توئی / وی آینهی جمال شاهی که توئی / بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست / در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی»، «تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیدهست / چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند»
به شیخ بایزید بسطامی گفتند: «درویشی چیست؟» گفت: «آنکه کسی را در کُنج دل خویش پای به گنجی فرو شود در آن گنج گوهری یابد، آن را محبت گویند، هر که آن گوهر یافت، او درویش است.»(تذکرةالاولیا)
فرانسوا فنلون(عارف مسیحی، ۱۶۵۱ – ۱۷۱۵م) میگوید:
«زمانی که انسانها را به جستن تو در قلبهاشان فرا میخوانیم، گویی آنان را به طلب تو در دورترین و ناشناختهترین سرزمینها دعوت کردهایم! چه سرزمینی برای بیشتر آنان- که اهل بطالت و خوشگذرانیهای بیهودهاند- دورتر و بیگانهتر از قلمرو قلبشان است؟ آیا آنان تاکنون به معنای قدم نهادن به درون و باطن خود اندیشیدهاند؟ آیا هرگز کوشیدهاند راهی بدان سو بیابند؟ آیا حتی توانستهاند تصوری بس دور از ماهیت آن جایگاه مقدس باطنی، آن ژرفای دستنیافتنی جان که تو دوست میداری خالصانه و جانانه پرستیده شود، به دست دهند؟ آنان همواره بیرون از خویش و سرگرم جاهطلبیها و عیش و نوش خویشاند.»(عشق، نیایش: دو جستار عارفانه، ترجمه لیلا آقایانی چاوشی، نشر آنسو)
شمس تبریزی میگفت سعی و تلاش همهی پیامبران گشودن درهای دل بود: «اگر به عرش روی، هیچ سود نباشد، و اگر بالای عرش روی، و اگر زیر هفت طبقه زمین، هیچ سود نباشد. درِ دل میباید که باز شود. جان کندنِ همه انبیا و اولیا و اصفیا برای این بود، این میجستند.»(مقالات)
در دعا و نیایش میکوشیم درِ دل را باز کنیم.
از نظر مولانا خدا در «بیرون» نیست، در «عینِ جان» ما حضور دارد. از اینرو دعوت عارفان، دعوت به خویشتنِ حقیقی ما است:
«من آن ماهم که اندر لامکانم / مجو بیرون مرا در عین جانم؛ تو را هر کس به سوی خویش خواند / تو را من جز به سوی تو نخوانم»
دعا و نیایش کوششی عاشقانه و مستمر است برای وصل شدن به آن منابع سرشار درونی و به تعبیر استاد مصطفی ملکیان در کتابِ «سیری در سپهر جان»: «دعوت به فراروی به سوی عالَم بالا چیزی جز فروروی به سوی عالم درون نیست.»