عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

آمرزگارا

آمرزگارا

بال‌هایم را بگشا

آموزگاری کن

تا به آسمانت

راهی بیابم


ما را پرواز ناکرده

نمیران


بال‌های ما کوچکند

و آسمان تو 

بزرگ


بال در بال ما ده.


_صدیق

آرمن (۳۸)

آرمن عزیز، دوست بی‌غبار من، سلام. آسمان دلت آبی و لبخندهایت به طعم و رنگ نور. 


چند روزی است که سرگرم پیراستن باغِ شیما هستم. علف‌های هرز را می‌کَنم تا گل‌ها بهتر تنفس کنند. هنوز بعد از چندین ماه از پرکشیدن او، گل‌هایی که کاشته یا تخم‌شان را افشانده، با زندگی مدارا می‌کنند و در تلاشند با لبخندشان از آسمان سپاسگزاری کنند. سپاسگزاری از آسمان و دلِ مادرشان شیما. حریم گل‌های شیما را که می‌پیرایم، احساس می‌کنم او نیز به همراه گل‌ها، حس و حال بهتری پیدا می‌کند. این گل‌ها را به عشق کاشته و نشانده است. 


رفیق همیشه من، چه صفایی دارد ساعاتی را میان باغ و گل‌ها سپری کردن و به نیایش بی‌کلام‌شان گوش سپردن. حکایتی دل‌آموز خواندم درباره‌‌ی صوفیِ پاک‌ضمیری به نام مرکز افندی. صوفیِ طریقت خلوتی در قرن شانزده میلادی و در استانبول. ماجرا این است که سنبل افندی(شیخ و مرشدِ مرکز افندی) می‌خواست برای خود جانشینی انتخاب کند. به مریدانش گفت که برای آراستگی بیشتر خانقاه به کوه و دشت بروند و دسته‌گلی با خود بیاورند. همه با دسته‌های بزرگ گل بازگشتند جز مرکز افندی که با فقط یک گلِ کوچکِ پژمرده با خود آورد. پرسیدند چرا این گلِ پژمرده؟ پاسخ داد: 

«همه گل‌ها را در حال ذکر و نیایش پروردگار یافتم، چگونه می‌توانستم دعایشان را قطع کنم؟ آنگاه گلی دیدم که تازه ذکرش را به پایان رسانده بود، همان را آوردم.»

مرکز افندی به خاطر همین رفتار مؤمنانه، جانشین سنبل افندی شد. تنها او بود که توانست نیایش گل‌ها را دریابد.


دوست مهربان من، هنوز هم آنهمه بی‌تابِ آلوچه‌ای؟ فصل آلوچه که می‌شد گهگاهی جیب‌هایم را از آلوچه باغ پُر می‌کردم تا برای تو بیاورم. اینجا فصل آلوچه نزدیک است. البته هنوز به خوبی نرسیده‌اند ولی هر وقت می‌بینمشان یادم می‌افتد که با چه شور و ملچ‌ملوچی آلوچه می‌خوردی. شاخه‌های آلوچه، امسال آستین پُری دارند و سرمایه‌ی رشک‌آورشان یادآور تعلیم عیسی است: 


«در من بمانید همچنان که من در شما می‌مانم. همانند شاخه که اگر بر تاک نمانَد، به خود میوه نتواند آورد، شما نیز اگر در من نمانید، چنین می‌شوید. من تاکم؛ شما شاخه‌ها...در محبت من بمانید.»(یوحنا، باب ۱۵)


می‌بینی چقدر این تعابیر، شیرین و آلوچه‌ای‌اند؟ شاخه‌ای که از تنه‌ی درخت جدا شود از ثمربخشی می‌مانَد. برای عیسی، حکایت شاخه و درخت، حکایت ما و خداست. درخت در شاخه همیشه جاری است، اما شاخه اگر جدا بیفتد، اگر در درخت نمانَد، وای بر احوال او. به قولِ شاعر ما: «وای بر احوالِ برگِ بی‌درخت». چه تمنّای عاشقانه‌ای است که از سوی خدا ابراز می‌شود: «در محبت من بمانید.». «در من بمانید، همچنان که من در شما می‌مانم.» این صلای عشق، چقدر آشناست. چقدر آشناست آرمن. انگار صدایی است که از کانون هستی ما می‌جوشد و نه از جایی دور. «در من بمانید»، «در محبت من بمانید». اینقدر این دعوت عاشقانه است که قابل گفتن نیست. نمی‌گوید با من بمانید، همراه من بمانید، یا تعبیری نزدیک به این. می‌گوید: «در من بمانید.». انگار اقتضای ایمان، زیستن با خدا نیست، زیستن در خداست.


آرمنِ جان‌آشنای من، مناجاتی را می‌خوانم و از خود سر می‌روم. نیایش کوتاه و گداخته‌ای است از «جان بانیان» نویسنده‌ی کتاب «سیر و سلوک زائر». بگذار این نامه را با این نیایش پرسوز و سرشار خاتمه دهم:


«پروردگارا،

از تو ملتمسانه می‌خواهم نشانم دهی

که مرا با محبتی جاودانه

دوست داشته‌ای.»

‍ ‍ آرمن (۳۷)

آرمن، دوستِ ماه من. امیدوارم هر کجای این زندگی هستی در معبر بادهای معطر باشی.


آرمن، فروردین بود یا اردیبهشت، نمی‌دانم. هر چه بود یک روز شکفته‌ی بهاری بود. از آن روزها که زمان، شتاب خود را با نفس‌های باغ میزان می‌کند. بر سطح روح ما خراشی نبود. نه افقِ پیش‌رو، آزارمان می‌داد نه خاطره‌ی جان‌سوزی در پشت‌ِ سر. زنگ آخر مدرسه بود که قرار گذاشتیم قلاب‌های‌مان را برداریم و برای ماهی‌گیری به دریا برویم. ما، که «شکاریم یک‌سر همه پیشِ مرگ»، می‌خواستیم با شکار ماهی‌ها، سرگرم شویم.


قرار بود بعد از ناهار بیایی، زنگ خانه‌ی ما را بزنی و با هم رهسپار دریا شویم. قرار بود... اما قرارها در مقرّ باد، سرنوشت دیگری دارند. گوشم به زنگ در بود و شیرینی این انتظار را به خوبی درک می‌کردم. همه‌ی خانواده در خاموشی خوابِ بعد از نهار بودند، ولی من بیدار و سرتاپا گوش بودم. حالا می‌فهمم که آن انتظار شیرین و یکپارچه گوش بودن، حقیقتِ ایمان است. عقربه‌ها به کُندی می‌گذشتند و زنگی به صدا در نمی‌آمد. مدتی گذشت که صدای زنگ در آمد. مقهور شوق و شتاب، دویدم و دروازه را باز کردم. تو نبودی، مأمور برق بود که برای کنتورخوانی آمده بود. تصور کن، با شوقی تمام در را بگشایی و ببینی چهره‌ی دیگری آن‌سوی در است که هیچ خاطره‌ای را در تو زنده نمی‌کند. آن‌روزها ذخیره‌ی امیدمان فراوان بود و من باز به خانه بازگشتم و منتظر ماندم. عقربه‌ها ملولانه گذشتند و هیچ صدایی به کانون قلب من پا نگذاشت. نیامدی.


 فردا که دیدمت و با آزردگی علت را جویا شدم، سرت را پایین انداختی و گفتی: از مدرسه که برگشتم دیدم ماهیِ قرمزی که عید امسال خریده‌ بودم و کُلّی دوستش داشتم مُرده. به احترام ماهیِ دوست‌داشتنی‌ بی‌نوایم، نیامدم. انگار مرگِ او، باعث شده بود حس آشنایی و تعلق عجیبی به همه‌ی ماهی‌های دنیا پیدا کنم.


آرمن عزیز. سعدی در سه بیت، ما را به مشاهده‌ی یک درام بی‌نظیر دعوت می‌کند. فقط از سعدی برمی‌آید چنین بر احساس خفته‌ی ما نیشتر زدن:


شنیدم گوسپندی را بزرگی

رهانید از دهان و دست گرگی

شبانگه کارد در حلقش بمالید

روان گوسپند از وی بنالید

که از چنگال گرگم در ربودی

چو دیدم عاقبت خود گرگ بودی


فکر کن، با مهر و عنایت، بره‌ای را پروردن؛ او را از اقسام آفات و خطرات، محافظت کردن؛ جوری که دیگر از تو بوی اعتماد بشنود. نرَمَد. نهراسَد. و بعد کاردی بر گلوی او بنشانی. ای وای.


آرمن عزیز، دل من هنوز طعم شیرین آن انتظار ظهرگاهی را حفظ کرده است و صدای شکسته‌ی تو را که آغشته به بغضی مهربان بود.


آرمن عزیز، رفیق گمشده‌ی من، به دلم برات شده که بالاخره یک‌روز باز خواهی گشت تا سراغ دوست سرگشته‌ات را بگیری. روزی که جایی در آغوش مادرمان خاک، کنار ریشه‌های پاک یک بید مجنون، چشم‌هایم را بسته‌ام. و چه خوشحالم که جاودانه نیستم و روزی به یاری دست شفابخشِ مرگ، دلتنگی و اندوهِ شیما هم به آخر خواهد رسید. جاودانه بودن، وقتی آنکه دوستش می‌داری باز نخواهد گشت، چه فایده دارد. چه خوب است که تو هنوز مرا با همان چشمان کودکی‌ام به یاد داری. آرمن، تمنایی در جان من شعله می‌کشد که هیچ مبنای معقولی ندارد. با این حال، آبادی احساس من از همین بی‌خردی است. حافظ می‌گفت: «اگر چه مستی عشقم خراب کرد، ولی / اساس هستی من زان خراب، آبادست»


من از این تمنا ناگزیرم. تمنای بازگشت شیما، بازگشتِ تو و بازگشت تمام کسانی که روزی قلب ما را بوسیده‌اند. آرمن، صدایی آشنا پیوسته با من در نجواست و بیتی را در گوشم تکرار می‌کند:


کششی که عشق دارد نگذاردَت بدین سان

به جنازه گر نیایی، به مزار خواهی آمد

آرمن (۳۶)

آرمن، رفیق خوب من. نامه‌هایم به تو، بیش از آنکه مرهونِ خاطره‌ی شیرین تو باشد، وامدار باغ خانه‌ ماست. همین باغ کوچک که آبستن از رازهاست و گشاده دستانه و بی‌هیچ‌غرضی مرا به مهمانی یادها و اشک‌ها می‌بَرد. کافی است شب‌هنگام دقایقی در باغ قدم بزنم و دلم به قل قل بیفتد برای حرف زدن با تو، و آن‌وقت کلمات سَر بروند و سراسیمه سراغ تو را بگیرند. تو که نزدیک‌ترین مخاطب منی.


گاهی که کتاب‌های فلسفه دین را ورق می‌زنم می‌بینم هیچ دلیل خدشه‌ناپذیری که ثابت کند خدایی هست، در چنته ندارند. تنها وقتی در این باغ مرموز قدم می‌زنم و بوی افشان بهارنارنج‌ها مشامم را سرشار از حسی ناگفتنی می‌کند چیزی در من جوش می‌زند. مولانا می‌گفت: «دل ز تو جوش می‌کند». چیزی که البته دلیلی به سود خدا نیست، تنها دلیلی است بر اینکه همچنان باید پاسدار و حافظ اشتیاق به خدا بود. گاهی از خود می‌پرسم مگر می‌شود شکوه زیبا و معرکه‌ای که در رنگ و بوی یک گل نورسیده است، گواهِ یک شعور کیهانی نباشد؟ شاید عوامانه به نظر برسد، اما صادقانه اعتراف می‌کنم که در فهم چیستی و چرایی یک گل، و آن سخاوت بی‌علت و منّت، درمی‌مانم. از خود می‌پرسم آخر حضور یک گل که انگار رسالتی ندارد جز آنکه چشم‌های ما را بنوازد و بر دل خسته‌ی ما بوسه بنشاند، چگونه قابل تبیین مادّی و داروینی است. «یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد.». شاید پاسخ‌هایی هست که من ندیده‌ایم یا به درستی فهم نکرده‌ام. هر چه هست، حالا که با تو حرف می‌زنم فکر می‌کنم حتی فرض یک شعور کیهانی هم برای فهم ضرورت حضور یک گل، کافی نیست. چیزی بیشتر از شعور کیهانی باید در کار باشد. چیزی که شاید بتوان آن را عشقِ کیهانی نامید. انگار مایه‌هایی از عشق در رگ‌و‌پی جهان ما جاری و منتشر است. شاید بگویی آخر این چه عشق کیهانی است که اقتضا کرده اغلب موجودات برای زنده ماندن به حیات همدیگر تعرض کنند. پرسش‌های سهمناک و کمرشکن کم نیستند. شُروری در این عالَم هست که نمی‌توان برای‌شان غایتی نیک‌خواهانه متصور شد. ولی یک گل، یک گل، آرمن. در کنارش که زانو می‌زنی و فریبایی کوتاه گلبرگ‌هایش آینه‌ای در برابر تو می‌گیرد، نمی‌توانی مادّیتِ صِرف جهان را تصدیق کنی. شاید بگویی با این حرف‌ها که خدا را نمی‌شود اثبات کرد. با تو همدلم. خدا را نمی‌شود اثبات کرد، اما می‌شود حضور رازآمیز زیبایی را دستمایه‌ای کرد برای زنده داشتن عطش و تشنگی دل. گل، دلیل قاطعی است برای حفظ شوقی که تو را به زمزمه کردن‌های بی‌انتها وامی‌دارد. زمزمه کردن با خدا، به آن امید که باشد، و روزی، جایی، به تو پاسخ دهد. کازانتزاکیس راست می‌گفت: «خدا، همان جستجوی خداست».


دیروز، وقتِ‌ سحر، خربزه‌ای را قاچ کردیم که بوی آن بیشتر از طعم خربزه، شیرین بود. آخر ضرورت این بوی کیف‌آور را چگونه می‌توان توضیح داد؟ این خربزه، آرمن، می‌شد که هیچ بوی خوشی نداشته باشد. چرا این بوی شامه‌نواز، هست، به جای آنکه نباشد؟ شاید خنده‌ات بگیرد، اما برای من، همین بوی خوش خربزه، ردّ پایی از امر متعالی است. فکر کن! خربزه و امر متعالی!


آرمنِ جان، اینها را می‌گویم و از یاد نمی‌بَرم که «غم، تبسم پوشیده‌ی نگاه گیاه است». از یاد نمی‌بَرم که جهانی چنین زیبا و پر رمز و راز، چه اندازه می‌تواند خیره‌سر و بی‌رحم باشد. اما آرمن، اندوه را نباید فریاد زد، باید مویه‌وار زمزمه کرد. باید شبیه بی‌صداییِ یک لبخند، اشک ریخت. اندوه برای آنکه از اصالت خود نیفتد باید هر چه بیشتر شبیه حزن محجوبی باشد که در لالایی‌های مادرانه شنیده می‌شود. تا حالا به ترکیب «حُزن نجیب» فکر کرده‌ای؟ به گمانم لالایی مادران که اغلب واجد پیرنگ و رگه‌هایی از حزنی پاکند، عالی‌ترین مصداق یک «حُزن نجیب» است. از آدم‌های محزون بَدم نمی‌آید. تنها به تعبیر مولانا «خلق پُرشکایتِ گریان»‌ ملال‌آورند. نمی‌توان از بی‌مهری‌های روزگار گلایه‌مند نبود، اما گلایه‌‌ها هم باید حظی از ملایمت شاعرانه داشته باشند. به شیوه‌ی حافظ: «زان یارِ دلنوازم شکری است با شکایت». یک‌جوری محجوب و فروتن که بگویی: «اینهمه زخم نهان هست و مجال آه نیست»، یا بگویی: «ای دل شکایت‌ها مکن، تا نشنود دلدار من». اصلاً نه تنها حُزن، که به گمانم خدا هم در جیغ و دادها و فریادها، پژمرده می‌شود. شاید نقد حافظ به واعظان از همین‌رو بود: «برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست!». مگر می‌شود جز به طریق زمزمه، از خدا سخن گفت.


آخر، حریم اندوه، درگاه عشق، و حریم بی‌نشان خدا، شریف‌تر از آن است که به فریادهای ما آلوده شود. باید نالید. زاری کرد. اما نجیب و زمزمه‌وار. 

آرمن، نزدیک‌تر بیا تا زاری‌های نجیب پرندگان شب را بشنوی.


دوست نازنین من، حجمِ بدی در جهان کولاک می‌کند. با اینهمه بهتر است با هوشنگ ابتهاج دعا کنیم:


گر بدی گیرد جهان را سربه سر

از دلم امّید خوبی را مبر

آرمن (۳۵)

سلام آرمن، دوست پیدادلِ من. 


دل تو هیچ‌وقت پنهان نبود. دلِ تو همیشه در لبخندهای بخشنده‌ات پیدا می‌شد و چهره می‌نُمود. آرمن عزیز من، به باغ می‌روم و از تماشای دل‌های پیدای گیاهان و پرندگان، شرم‌زده می‌شوم. می‌بینی؟ بهار می‌آید و خاک، دانه‌های دلش را پیدا می‌کند. بهار می‌آید و گل‌ها و درختان، رازهای دل خود را فاش می‌کنند. پرندگان، که بی‌دریغ و چشمداشت، دل خود را به ما، حاضرانِ غایب، پیشکش می‌کنند. هستی، تمام دلِ خود را در دستان ما می‌نهد. تنها ما آدمیانیم که دچار بستگی و انسداد می‌شویم. تنها ماییم که وقتی آفتاب می‌تابد، پرده را می‌کشیم. باران که می‌آید، خود را پنهان می‌کنیم. هیچ گُلی سلام آفتاب را بی‌پاسخ نمی‌گذارد. هیچ درختی به صلای باد، بی‌اعتنایی نمی‌کند. تنها ما آدمیانیم که در خود می‌پیچیم و از تابش آفتاب و بارش آسمان رخ برمی‌گیریم. 


آرمن، چهره‌ی صاف تو که به ندرت آسمان آن را ابر تیره‌ای می‌پوشاند، هنوز در چشم من تداعی‌گرِ مسیح است. آن روز که به خطای نکرده، تنبیه می‌شدی، به نحو نامنتظری لبخند در نگاهت بود. آن روز، سوزِ سرما بی‌داد می‌کرد، اما تو گرم از لبخند خود بودی. ترکه‌های چوب معلم ریاضی معصومیت دست‌های تو را نمی‌فهمیدند اما در نگاهت خنده‌ای نشسته بود. خنده‌ای که بیداد جهان را به هیچ می‌گرفت و فاتحانه به آن می‌نگریست.


مسیح با ما می‌گفت مهیای فیض شدن در گروِ تمرینِ «هیچ‌کس» بودن است. در گروِ اینکه خود را از تمامی فضل‌ها و زیرکی‌های مجعول، خالی کنی و فقر ذاتی و بی‌نوایی سرشتی خود را فرایاد آری.


عیسی وقتی به شهر کفرناحوم آمد، یک افسرِ رومی(غیر یهودی) خادمی بیمار و در آستانه‌ی مرگ داشت که برایش عزیز بود، او چند تن از مشایخ یهود را به سوی عیسی فرستاد تا از او استدعا کنند بیاید و غلام او را نجات دهد. مشایخ یهود چون نزد عیسی آمدند از او مصرانه خواستند که نزد آن افسر یهودی برود و غلام او را نجات بخشد. گفتند او ملت ما را بسیار دوست دارد و برای ما کنیسه‌ای بنا کرده است. عیسی با آنان رهسپار شد و چون نزدیک شد افسر رومی دوستانی را روانه کرد تا به عیسی بگویند: "«بیش از این خویشتن را زحمت مده، چه من نه سزاوار آنم که به زیر سقف خانه‌ام درآیی؛ هم از این روی خود را درخور آن ندیدم که نزدت آیم. بلکه کلمه‌ای برگو تا فرزندم شفا یابد.» عیسی چون این سخنان را بشنید، او را ستود و روی گرداند و به مردمانی که از پی‌اش می‌آمدند گفت: «شما را می‌گویم که در اسرائیل نیز چنین ایمانی نیافتم.»"(لوقا، ۷: ۱ تا ۱۰)


می‌بینی؟ یک افسر رومی تنها از این روی که شایستگی‌های موهوم خود را به‌یکسو نهاد و با توشه‌ای از بی‌نوایی خواهان عیسی شد، ایمانی چنان ستودنی پیدا کرد. ایمانی که به تعبیر عیسی در میان هیچ‌یک از اهل شریعت پیدا نمی‌شود. آرمن، جز با سرمایه‌ی بی‌نوایی و هیچ‌کسی چگونه می‌شود طالب خدا شد. مولانا به ما می‌گفت: «خویش را عریان کن از فضل و فُضول / تا کند رحمت به تو هر دم نزول»


عیسی برای ما قصه می‌گوید و با قصه‌های خود راه ملکوت را نشان‌مان می‌دهد:


«دو مرد بهر دعا به معبد رفتند؛ یکی فریسی(روحانی یهودی) بود و دیگری خراجگیر. فریسی ایستاد و با خود چنین دعا کرد: «خدای من، تو را شکر می‌گزارم که نه چون مردمان دگر طمّاع و ستمگر و زناکارم و نه چون این خراجگیرم؛ هفته‌ای دو روز روزه می‌گیرم و ده‌یک هر آنچه را به کف می‌آورم، می‌دهم». خراجگیر که دور ایستاده بود، حتی یارای آن را نداشت که دیدگان بر آسمان برآورد، بلکه بر سینه می‌کوفت و می‌گفت: «خدای من، رحم فرما بر گنهکاری که منم!» شما را می‌گویم: ‌این مرد در حالی به خانه‌ی خویش بازگشت که دادگر شمرده شده بود و آن دیگری نی. چه هر آن انسانی که سر برافرازد، سرافکنده خواهد گشت، لیک آن کس که سر فرود آورد، سرافراز خواهد گشت.»(لوقا، ۱۸: ۱۰ تا ۱۴)


آن مرد خراجگیر را وقوف بر ناشایستگی‌های خویش نجات داد. آن اندازه از جهت معنوی و ایمانی خود را تهیدست می‌دید که حتی قادر نبود به آسمان نگاه کند. تنها وقتی که شرمسار از بودن خود به دعا روی آورد، گشایش یافت. ما به بودنِ خود غرّه‌ایم. آنکه از فرطِ شرم حتی یارای نگریستن به ملکوت را ندارد، از همه کس بیشتر شایسته‌ی ورود به ملکوت است.



دوست پاک‌آیین من، کاش می توانستیم به کردار خاک، پذیرای باران و بهار باشیم و رخصت بدهیم بارش فیض حق، دانه‌های دل‌مان را پیدا کند، آبیاری کند و برویاند. کاش می‌توانستیم در سودای رویش دوباره‌ای، همچون خاک، مهیا و گشوده باشیم. چه رشک‌آور است تجربه‌ی شیرین ابوالحسن خرقانی که می‌گفت:‌ «از خویش به درآمدم، چون شکوفه که از شاخِ درخت!»

آرمن (۳۴)

آرمن خوب من، دوست هنوز و همیشه و هرگز. سلام به هستیِ نیست‌مانندِ تو. 


مدتی است به این فکر می‌کنم که چقدر ما انسان‌ها نیازمند خوانده شدن هستیم. انگار خطوط کج و ناخوانا و حتی معماگونی هستیم که شوق خوانده شدن دارد. حافظ می‌گفت: «وجودِ ما معمایی است حافظ / که تحقیقش فسون است و فسانه». عارفان که می‌گفتند خدا هم در پیِ خوانده شدن است و لابد می‌دانی که نخستین آیه‌ای که بر دل محمد تابید این بود: إقرأ باسم ربک الذی خلق. البته اینجا نمی‌گوید مرا بخوان، می‌گوید با من بخوان. با من، هستی را بخوان. جهان را با من ورق بزن و در لابه‌لای اوراق گیتی، جویای آن راز سرمدی باش. رازی که منم!


آرمن، از آن رنج می‌بَریم که خوانده نشده‌ایم و کسی اوراق ما را چنان که باید نخوانده است. شاید تنها خداست که قادر است ورق‌های بی‌قواره‌ی ما را به سرانگشتان لطف خویش بگشاید و بخواند. شاید دوست، دوستی که به قولِ سهراب مثلِ «لهجه‌ی یک سطل آب، تازه» است بتواند دست‌ِکم برخی از حروف معمایی ما را به درستی بخواند.


آرمن، آرمنِ دوست! مولانا می‌گفت: «من مصحف باطلم و لیکن / تصحیح شوم چو تو بخوانی» کیست که بتواند اغلاط نوشته‌ی وجود ما را با خواندن خویش تصحیح کند؟ حقیقتِ دوستی شاید همین ورق زدن صبورانه و با ملایمت باشد به قصد خواندن و تصحیح کردن. کریستین بوبن می‌گفت: 


«هر کس در نهادِ خویشتن، کتابی است که به زبانی بیگانه نوشته شده است. دوست داشتنِ کسی در حکمِ خواندنِ اوست. در حکمِ آن است که بتوانیم تمامیِ جمله‌هایی را که در دلِ دیگری است بخوانیم. 

مادر، سخنِ فرزندِ خویش را در نگاهِ او می‌خواند، پیش از آنکه فرزند بداند چگونه باید مقصودِ خویش را ادا کند... 

اشخاص را به سانِ کتاب می‌خوانیم و این " کتابِ دل" از خوانده شدن روشنایی می‌یابد در عوض، ما را روشنایی می‌بخشد، همچنان که خواندنِ صفحه‌ای زیبا از یک نوشته‌ی کمیاب، با خواننده چنین می‌کند. 

هولناک‌ترین اتفاقی که می‌تواند میانِ دو انسانِ دلبسته‌ی یکدگر روی دهد، این است که یکی از آن دو گمان برد که همه چیزِ دیگری را خوانده است و این سبب گردد که از او دور شود. 

دلِ دیگری، کتابی است که به تدریج نگاشته می‌شود و جمله‌های آن می‌تواند با گذشتِ زمان غنا یابد. 

ساخت و پرداختِ دلِ آدمی آنگاه به پایان می‌رسد که مرگ آن را از میان ببرد. 

تا واپسین دم، محتوای کتاب می‌تواند تغییر پذیرد. تا آن زمان که دیگری زنده است، خواندنِ آنچه می‌خوانیم پایان نمی‌پذیرد. 

یگانه خواننده‌ی کامل "خدا"ست. همو که به این مطالعه به تمامی معنا می‌بخشد.»


من فکر می‌‌کنم تمنای جان‌سوز خدا که هیچ‌گاه در نهاد بشر خاموش نشده است، از این‌روست که آدمی هرگز در زندگی خویش خواننده‌ای شایسته نداشته است. از این‌روست که هیچ انسانی نتوانسته به شایستگی دل دیگری را بخواند و معنا کند. این تمنا است شاید که ما را به جستجوی خدا واداشته است. به جستجوی کسی که ما را به تمامی بلد باشد و سطر سطر سینه‌ی ما را همچون مادری که نگاه نوزاد خویش را می‌فهمد، معنا کند.


آرمن، به کف دست‌هایم نگاه می‌کنم و می‌بینم بوی تو را می‌دهند. یکی از آن‌روزها با خودکاری به رنگ سبز، تصویر پروانه‌ای را در خطوط مضطرب دست‌های من کشیدی. کاش تصویر آن پروانه، محو نمی‌شد. آرمن، آن کِرم ابریشمِ نهاد ما که در دوراهی مرگ و پروانگی به خواب رفته، کی بیدار می‌شود؟ تو می‌دانی؟ 

تجربه‌های دینی قدیسه ترزای عیسوی

«قدیسه ترزا (۱۵۸۲ – ۱۵۱۵) دو نوع مختلف تجربه‌ی دینی را وصف می‌کند. او در گزارش تجربه‌ی نوع اول خود ادعا می‌کند که متوجه عیسی مسیح شده که بر او ظاهر گشته و با او سخن گفته است. اگر چه او عیسی را نه با چشم سر دیده و نه با چشم دل، نوری درونی مطمئنش ساخته که عیسی در کنار اوست. او در ادامه تجربه‌ای از نوع دوم را وصف می‌کند که در آن به تدریج رستاخیز عیسی و جلال و شکوه او را با چشم دل خویش می‌بیند. اگر چه این مکاشفه خیالی( یعنی همراه با صور خیال) است و از این‌رو در معرض فریب، او معتقد است که به دلیل ویژگی‌های آن و تغییرات مثبتی که در زندگی‌اش ایجاد کرده است، می‌تواند مطمئن باشد از جانب خداست و نه شیطان:


"یکبار به کسانی که داشتند این‌گونه با من حرف می‌زدند گفتم اگر می‌خواهند به من بگویند شخصی که خوب می‌شناسیمش و همین الان با او سخن می‌گفته‌ام، اصلاً خود او نبوده بلکه من او را این‌طور خیال می‌کرده‌ام، و آنها می‌دانسته‌اند که واقعیت از این قرار است، من قطعاً باید به آنها اعتماد کنم نه به چشم‌های خودم. ولی، افزودم، اگر آن شخص جواهراتی را نزد من به جا گذاشته باشد، و من آنها را همچون یادگارهایی از عشق عظیم او واقعاً در دست داشته باشم، و اگر من که قبلاً هیچ‌گاه چنین جواهراتی نداشته‌ام، بدین ترتیب خود را به جای آنکه فقیر بیابم ثروتمند بیابم، امکان ندارد بتوانم بر این باور باشم که ماجرا توهم بوده است، حتی اگر بخواهم که بر این باور باشم. و گفتم، من می‌توانم این جواهرات را به آنها نشان دهم- چون همه‌ی آنهایی که مرا می‌شناختند خوب متوجه بودند که چگونه روحم تغییر کرده است: اقرارنیوش من خود بر این امر گواهی داد، زیرا تفاوت از هر جهت بسیار عظیم بود، و خیالبافی نبود، بل به گونه‌ای بود که همه می‌توانستند به وضوح ببینند."»

مرا با رنج بودن تنها بگذار

«مرا تنها بگذار

ای چشم تبدار سرگردان!

مرا با رنج بودن تنها بگذار»

(سهراب سپهری)

 

گفتن ندارد که بودن، نفسِ بودن، قرین رنج‌هاست. و البته به گفته‌ی عارفان همیشه رنج‌ها می‌توانند اشارتی به گنج‌ها باشند. با این حال، انگار طیفی از رنج‌های بودن، برای هر فردی واجد اصالتی هویت‌بخش‌اند. بر خلاف نظر کریشنامورتی و اکهارت تله که سعی دارند با کشاندن ما به قلمروِ حال، به قلمروِ نیروی نابِ اکنون، تمامی اقسام رنج را از ساحت آگاهی ما دور کنند، به تصور من، رنج‌هایی که از کانون تجربه‌ی اصیل زندگی هر یک از ما آدمیان روییده‌اند، ارزشمندند. اگر ما موجودی فاقد آگاهی بودیم و زیستنی غریزه‌وار و به سیاق دیگر جانداران می‌داشتیم، البته گسسته از دیروز و فردا و برکنار از زخم‌های بودن، در «حوضچه‌ی اکنون» تن به آب می‌زدیم. اما ما انسانیم و هویت انسانی ما شکل‌گرفته از رؤیاهای فردا و زخم‌های دیروزمان است. البته باید بکوشیم به سیطره‌ی حضور وقت، تن بدهیم و در افسونِ لحظه، شناور باشیم. اما رنج‌ها، ضامن جنبه‌ی هنری، شاعرانه و اعتراضی ما هستند. رنج‌، لازمه‌ی تفرد و حفظ یکپارچگی عاطفی ماست. بهایی است که در ازای حفظ خویشتن می‌پردازیم. خویشتنی که خود را در حافظه بازمی‌یابد.


دوستان واقعی ما کسانی هستند که کنار تنهایی‌مان در برابر رنج‌های بودن، می‌مانند. دوستان واقعی در پی حذف رنج‌های بودن نیستند. کنارت می‌مانند تا وقتی به تعبیر سهراب «تنهایی از نفس افتاد» و هیبت رنج، تو را تا مرزهای فروپاشی راند، «در بگشایی و آنها را صدا بزنی».


دوستان واقعی، به کاروان رنج‌های تو یورش نمی‌بَرند. تنها با چهره‌ای آکنده از لبخند، با حضوری پرمهر و پذیرا، دریچه‌ای رو به تو می‌گشایند که یعنی ببین! من هستم! و اگر چه رنج می‌بری، اما ما دوستان تو‌ایم. همین.

غفلت

خواجه عبدالله انصاری در وقت سماع و مجلس می‌گفت: «خدایا غفلتی روزی ما کن تا به آن زندگی کنیم.»(صوم القلب، عماربن یاسر)


حرف بلندی است. گاهی باید از خدا غفلت طلب کرد تا زندگی این‌جهانی ما سامان بگیرد. گاهی باید از خدا خواست تا با ارزانی داشتن غفلت، به ما امکان بازی کردن در این سراچه‌ی پندار را بدهد. اگر آدم‌ها همواره به این سخنِ درست گوش می‌سپردند که: «سودائیان عالَم پندار را بگو / سرمایه کم کنید که سود و زیان یکی است»، دیگر چه کسی فریب مشغولیت‌های روزمره را می‌خورد. 


ابولحسن خرقانی گفته است: «این غفلت در حقِ خلق رحمت است که اگر چند ذره‌یی آگاه شوند بسوزند.»(نوشته بر دریا)


مولانا می‌گفت:

«عالم به غفلت قایم است، اگر غفلت نباشد این عالم نمانَد...آدمی از کوچکی که نشو و نما گرفته است، بواسطه‌ی غفلت بوده است، و الّا هرگز نبالیدی و بزرگ نشدی. و چه گویم دنیایی که قوام او و ستون او غفلت است.»(فیه ما فیه)


بهاء ولد می‌گفت: «غفلت اگر نبودی، این جهان آبادان نبودی.»(معارف)


اگر بی‌بهره از غفلت باشیم، فریب نمی‌خوریم و اگر فریب نخوریم، زندگی از جنبش باز خواهد ایستاد.


باران اردیبهشت

باران بی‌هوای اردیبهشت است. بی‌مقدمه و سرزده می‌آید. ناگهان و هول‌هولکی، و به قول قیصر: «مثل شعر ناگهان مثل گریه بی‌امان / مثل لحظه‌های وحی، اجتناب‌ناپذیر». دقایقی بیشتر نمی‌پاید. رعد و برقی هم ضمیمه‌ی آن است. باران کوتاه و بازیگوشِ اردیبهشت که می‌آید بوی بهارنارنج‌ها تُندتر می‌پیچید. بوی کیف‌آوری است. لمحه‌ای هم که شده تو را عبور می‌دهد از اخبار ناپاک این روزها. می‌نشاندت به زورقی از کبوتران سپید. حالت رازناکی که در مکالمه‌ی باران و خاک و شاخه‌های باردار درختان پرتقال جریان دارد، مُسری است. خواسته ناخواسته چیزی به تو سرایت می‌کند. حظّی از گشایش و بهره‌ای از زندگی. 


نواهای باران اردیبهشت که می‌پیچد، انگار دسته‌ای از کودکان، با سر و صدا و خنده‌های فراوان، ناگهان درگشوده‌اند و حریم جدّی و فکورِ باغ را به بازی گرفته‌اند.


صدای این باران، تا ژرفنای جوانب خسته‌ی روح می‌خزد... به ریه‌های دلتنگی‌ات، هوای تازه می‌رساند و برای هزارمین بار به تو یادآور می‌شود که هیچ کلمه‌ای قادر به روایت قلب آدمی نیست. که تنها آن حسِ ناگفتنی، ناسرودنی و ناگشودنیِ صدای باران، خطوط مبهم قلب ما را کشف می‌تواند کرد. فقط این صدا... این عطر گیج و ناپایا... 

بویایی خرقانی

«هرچیزی را ببوییدم بویش برآمد این جهان را ببوییدم بوی نبودنی برآمد. هر چیزها را ببوییدم بوی آن چیز برآمد. مؤمنان را بوی حق برآمد.»(نوشته بر دریا، از میراث عرفانی ابوالحسن خرقانی).


سخن ابوالحسن خرقانی است. عارف نامدار قرن چهارم. معرفت او، از جنس دانایی‌های کتابی و دانشگاهی نیست. از جنسِ شامه و بویایی معنوی است. در اثر عشق و سلوک، بویایی ویژه‌ای یافته است. جهان طبیعت را بو می‌کند، و سرتاسر بوی فنا، بوی نبودن، بوی نیستی، می‌شنود. اهل ایمان را می‌بوید، و بوی خدا می‌شنود.


عارف کسی است که بوی نیستی را از جزء‌جزء جهان طبیعی می‌شنود و بوی خدا را که در دل‌های مؤمنان پیچیده است. عارف، کسی است که بوی خدا را در دل‌های مؤمن می‌شنود. دل‌ها را بو می‌کند و در پاکیزگی و روشنای دل‌ها، عطر خدا را استشمام می‌کند.


بوی خدا، در کجا می‌پیچد؟ پاسخ خرقانی این است: در دلی آکنده از ایمان.


«با بویزید بسطامی-ره- گفتند: کیف الطریق الی الله؟ گفت: خود را در درون دوستی از آنِ او جای کن! گفتند: آن‌گاه چه بود و این حدیث چه معنا دارد؟ گفت: زیرا که او هر روز هزار بار در دل دوستان خود نظر کند. باشد که یک باری در دل دوستی نظر کند و تو خود را در دل او جای کرده باشی، به تبعیتِ دل او، دل تو محلّ نظرِ عنایت گردد. و تو را خود در همه‌ی عمر این بس بود.»(نامه‌های عین‌القضات همدانی، به اهتمام علینقی منزوی و عفیف عسیران)


خدا را در دل‌های خوب جست‌وجو کردن، حرف مشترک عارفان خراسان است. خدا را می‌جویی در دل‌های خوب، بجوی. بوی خدا را می‌جویی؟‌ دل‌های خوب را ببوی.

آرمن (۳۳)

آرمن خوب من سلام. دوستت دارم، چون دوست داشتنِ تو مرا ناگزیر به چشم‌پوشی از صدای قلبم نمی‌کند. زیرا دوست داشتن تو، خلوتم را برنمی‌آشوبد. دوست خوبِ همیشه‌ی منی، چرا که سکوت مرا مراعات می‌کنی. آرمن، درست آن‌زمان که سر و دل خود را از همهمه‌ها خالی کرده‌ام، می‌بینم که فضایی در من پیدا می‌شود برای سخن گفتن با تو. وقتی سراغ من می‌آیی، که از خاموشی ژرفی آبستنم.


آرمن، این حرف‌ها که برایت می‌نویسم تماماً یک‌طرف و لذت نابِ صدا کردن تو، تو که در چشم من رمزِ یک دوستیِ بی‌غباری، یک‌طرف. لذت صدا کردن نام کوچکت که انگار بی‌هیچ حایلی به حافظه‌ی من راه می‌گشاید. آرمن، آرمن، آرمن... صدا شدن هم مانند صدا زدن وجدآور است. پیر هرات می‌گفت: «الهی اگر یکبار بگویی: بنده من! از عرش بگذرد خنده‌ی من!». تأکید روی کلمه‌ی «بنده» نیست، رویِ «من» است. انگار در خلأیی بی‌نام و نشان، رها شده باشی و ناگهان کسی به تو معنا ندهد و توانت دهد تا در ارتباطی ناب، لنگر بیندازی. «بنده‌ی من»... لذت این خطاب را تنها عارفانند که درمی‌یابند. مولانا می‌گفت:‌ «لذت تخصیص تو وقت خطاب / آن کند که ناید از صد خُم شراب». یعنی وقتی مرا به نام می‌خوانی، چنان سرشار می‌شوم که هیچ شرابی قادر نیست چنانم کند. فکر کن... در جهانی چنین مات و تار، صدایی جوشیده از هسته‌ی وجود، تو را به نام کوچکت صلا بزند... حق داشت که می‌گفت خنده‌ی جوشان من در برابر چنین سعادتی، چندان بلند خواهد شد که از عرش نیز برخواهد گذشت.


آرمن، خیالت را به من بسپار تا تو را به مهمانی صداهای جادویی این شبِ عزیز ببرم. رمضان آن‌سال‌ها که شیما نرفته بود، بعد از تناول سحری، آهسته و خاموش به باغ می‌رفتیم و در کنار هوشیاری گیاهان باغ، درنگ می‌کردیم. چه لذتی داشت آن حضور بیدار که به نسبت تساوی میان ما تقسیم می‌شد. آرمن، دیگر کسی نیست که هنگامه‌های سحر، هوشیاری باغ را با او مرور کنم. و چه کسی می‌تواند ژرفنای درد را در این اندیشه‌ی تَرَک‌برداشته درک کند. 


آرمن، بگذار تا خیال تو را خیال کنم. تو بهتر می‌دانی که هیچ‌چیز بی‌مرز و رهاتر از خیال آدمی نیست. دستت را به من بده و با من به اقلیم نجواهای باغ بیا. از تو می‌پرسم و تو با سکوت خوب خودت، نه، با قلب خوبت، پاسخم باش. آرمن، شهر خاموش و آرمیده است، اما چرا این جیرجیرک‌ها، این سگ‌ها و شغال‌ها، و این پرنده‌های ناشناس، از گفتن باز نمی‌ایستند؟ چرا آرمن؟ چه شوری در قلب کوچک این پرنده در تلاطم است که لحظه‌ای از سرودن کوتاه نمی‌آید؟ می‌شنوی آرمن؟ این پرنده که هم‌اکنون تمام سطح شب را با نغمه‌های خویش آراسته است، انگار در تلاش است قلب خود را به ما ببخشد. انگار تنها راهی که برای بخشیدن قلب خود در اختیار دارد، همین نجواها و زمزمه‌ها است. تو نمی‌دانی که با چه بی‌تابی و شوری می‌خواند. تو نمی‌دانی که نزدیک است گلوی باریک او در پای این ترانه‌ی مرموز، پاره پاره شود. من تپش قلب او را می‌شنوم که در آستانه‌ی رها شدن است. در این سکوت آکنده از صدا، دلم قطره‌ی اشکی می‌خواهد. قطره‌ی اشکی به یاد یارانِ رفته. به یادِ شیما و آن خلوت‌های خوب. «به یادِ یاری، خوشا قطره‌ اشکی».


آرمن، آرمن، آرمن.... چه خوب است که در این زندگی مشکوک، می‌توانم نام تو را همچون سرمایه‌ی معنوی بزرگ، در خاطر داشته باشم. چه خوب است که می‌توانم تو را در وقت‌ فشردگی دل، به نام بخوانم.


آرمن خوب من، کاش وقتی زندگی را ترک می‌کنیم، تمام قلب خود را بخشیده باشیم.

دعای سحر

وقت سحر است. بیدار که می‌شوی، سر و رویی که می‌شویی، دست‌هایت را به دعا بگشا و با او زمزمه کن: «خدایا مرا ایمان عطا کن». با این آگاهی زمزمه کن که ایمان، عقیده نیست، درد جستجوست. دوباره طلب کن: «خدایا مرا درد جستجو ببخش». و به یادآر که بهای قلب تو، وابسته به تشنگی توست. دوباره طلب کن: «خدایا مرا تشنه‌ی خود بدار». و دریاب که هیچ چیز به اندازه‌ی تشنه‌ی خدا بودن، تو را شنوای صداهای او نخواهد کرد. دلت را جمع کن و از نو بخوان: «خدایا مرا با صداهای خویش آشنایی بخش». به خود می‌آیی و می‌پرسی من با که حرف می‌زنم؟ مخاطب ناله‌های من چه کسی است؟ از سماجت این سؤال‌ها رومی‌گردانی و دوباره نجوا می‌کنی: «نمی‌دانم کیستی، اما تمام زندگی من تمنای توست». و ادامه می‌دهی: «تمنای من بمان!». می‌گویی تمنا و دلت را هجوم آرزویی تسخیر می‌کند. نجواهایت را از سر می‌گیری: «خدایا، قلب مرا لمس کن». انگار به هدف زده‌ای. آری، ایمان شاید همین باشد. تمنایی بی‌وقفه، خستگی‌ناپذیر و بی‌پایان: «قلب مرا لمس کن»

ایمان درخت

در زندگی الهام‌بخشِ درختان، دو تعلیم ارزنده هویداست. تعلیمِ پذیرندگی و تعلیمِ پاک‌بازی.


یک. درخت، پذیراست. هوای پاک را می‌پذیرد. آب را می‌مکد. نور را می‌نوشد. در برابر باد، گشوده است. با ضربان باد، می‌تپد. در برابر باران، گشوده است. با ضرباهنگ باران، می‌خواند. مثل چنگی است گشوده در برابر آفتاب. در برابر بهاران. در برابر شب. رخصت می‌دهد تا بهار، دانه‌های دلش را پیدا کند. رازهایش را فاش سازد. رخصت می‌دهد تا آفتاب به زیر پوست او درآید. درخت، برای پذیرایی همیشه بیدار است. شب و روز نمی‌شناسد. هیچ چیز سکوت درخت را بر هم نمی‌زند. حتی وقتی که عنان به بادها سپرده، مراقبِ حریم خاموشی خویش است. درخت شنوای هستی است. هیچ چیز در شنوایی او خلل ایجاد نمی‌کند. یکپارچه گوش است. درخت، آنچه را از هستی می‌ستاند به نیکی پاس می‌دارد. صولت سرما برگ‌هایش را می‌ریزد اما امیدش را نه. جلوه‌هایش را می‌دزدد اما ایمانش را نه. درخت، استادِ شنیدن است. شنیدنِ زمزمه‌های خفیف شب و نواهای رنگین بامداد. شنیدنِ صداهای خداوند که دعوت به تازگی است. درخت، یک آریِ بزرگ است. یک آریِ بی‌قید و شرط به زندگی. 


دو. درخت، پاک‌بازانه عطابخش است. در چشمانت شکوفه می‌نشاند بی‌آنکه چشم به ثنای تو بدوزد. بر سرت سایه می‌افکند بی‌آنکه به ستایشت دل خوش کند. باغ را سرشار از عطرهای تازه می‌کند و چشم‌هایش به دنبال تأیید تو نیست. عطا کردن، سرشت اوست. واکنشی به تمنای تو نیست. اقتضای هستی اوست. درخت، پاکباز است. هر آنچه از نَفَس مبارکِ باران و آفتاب فراچنگ آورده، در اختیار تو می‌نهد. میوه‌هایی که به جان خویش پرورده، به تو پیشکش می‌کند. با برگ‌هایش برای تو می‌رقصد. با شکوفه‌هایش برای تو می‌خندد. با هوشیاری پیوسته‌اش‌، تعلیم‌گر ایمان است. آموزگاری چنین بی‌مزد و منت کی دیده‌ای؟


یک شب اگر گذرت به باغی افتاد، مصاحبت درخت را از دست مده. به سکوت شکوهمندش گوش بسپار. به استواری ایمانش دل بده. و بگذار تا به قلب تو راهی باز کند. با او به گفت‌وگو بنشین و بپرس: چگونه توانسته‌ای در این وانفسا، ایمان خود را پاس داری؟ از او بپرس در محاصره‌ی آلودگی‌های این اطراف، از کدام هوای پاک، تنفس کرده است؟


خاموشیِ پذیرا و پاک‌بازی عطابخش را از که و کجا آموخته است؟ از او بپرس ایمان خود را وامدار کدام صلای آسمانی است؟ 

بنویس!

آمده و کنار هستیِ لرزان او که به فوتی از میان برمی‌خیزد نشسته است. آمده تا شاهد آخرین ترکش‌هایی باشد که زندگی در جان شاعر می‌نشاند. آمده تا ندیم آخرین نفس‌ها، آخرین تپش‌های قلب و آخرین نگاه‌های خیره‌ی شاعر باشد. آمده تا کنجکاوی خود را تا سر حدّ اشباع، چاره کند. آمده تا ببینید نویسنده و شاعر محبوب او، در واپسین دمان زندگی، به چه می‌اندیشد و نقطه‌ی پایان را بعد از کدام جمله خواهد گذاشت.


بی‌آنکه آغازگر کلامی باشد، خواسته‌اش شنیده می‌شود. نویسنده و شاعر، به زحمت سر می‌گرداند و می‌گوید: بنویس!


بنویس که یک عمر تقلای من، برای افروختن چراغی بود در شب تاریک روحم. بنویس که اگر نگاه خیره‌ی مرگ نبود، گوشه‌ی چشمی هم به کلمات نداشتم. نوشتم تا طنین قلب دردمندم را از شبیخون مرگ، در امان بدارم. بنویس که اگر گفتم، برای این بود که صدای شکسته‌ی دلم را به زندگی ببخشم. بنویس که دیری است هیچ طلبی از زندگی ندارم. من با نوشتن، در پیِ ادای بدهی‌های خود بودم. بدهیِ خود به قلب‌های پاکی که بی‌حضورشان زندگی به هیچ نمی‌ارزید. نوشتم تا قدردان آنها باشم.