آرمن خوب من، دوست هنوز و همیشه و هرگز. سلام به هستیِ نیستمانندِ تو.
مدتی است به این فکر میکنم که چقدر ما انسانها نیازمند خوانده شدن هستیم. انگار خطوط کج و ناخوانا و حتی معماگونی هستیم که شوق خوانده شدن دارد. حافظ میگفت: «وجودِ ما معمایی است حافظ / که تحقیقش فسون است و فسانه». عارفان که میگفتند خدا هم در پیِ خوانده شدن است و لابد میدانی که نخستین آیهای که بر دل محمد تابید این بود: إقرأ باسم ربک الذی خلق. البته اینجا نمیگوید مرا بخوان، میگوید با من بخوان. با من، هستی را بخوان. جهان را با من ورق بزن و در لابهلای اوراق گیتی، جویای آن راز سرمدی باش. رازی که منم!
آرمن، از آن رنج میبَریم که خوانده نشدهایم و کسی اوراق ما را چنان که باید نخوانده است. شاید تنها خداست که قادر است ورقهای بیقوارهی ما را به سرانگشتان لطف خویش بگشاید و بخواند. شاید دوست، دوستی که به قولِ سهراب مثلِ «لهجهی یک سطل آب، تازه» است بتواند دستِکم برخی از حروف معمایی ما را به درستی بخواند.
آرمن، آرمنِ دوست! مولانا میگفت: «من مصحف باطلم و لیکن / تصحیح شوم چو تو بخوانی» کیست که بتواند اغلاط نوشتهی وجود ما را با خواندن خویش تصحیح کند؟ حقیقتِ دوستی شاید همین ورق زدن صبورانه و با ملایمت باشد به قصد خواندن و تصحیح کردن. کریستین بوبن میگفت:
«هر کس در نهادِ خویشتن، کتابی است که به زبانی بیگانه نوشته شده است. دوست داشتنِ کسی در حکمِ خواندنِ اوست. در حکمِ آن است که بتوانیم تمامیِ جملههایی را که در دلِ دیگری است بخوانیم.
مادر، سخنِ فرزندِ خویش را در نگاهِ او میخواند، پیش از آنکه فرزند بداند چگونه باید مقصودِ خویش را ادا کند...
اشخاص را به سانِ کتاب میخوانیم و این " کتابِ دل" از خوانده شدن روشنایی مییابد در عوض، ما را روشنایی میبخشد، همچنان که خواندنِ صفحهای زیبا از یک نوشتهی کمیاب، با خواننده چنین میکند.
هولناکترین اتفاقی که میتواند میانِ دو انسانِ دلبستهی یکدگر روی دهد، این است که یکی از آن دو گمان برد که همه چیزِ دیگری را خوانده است و این سبب گردد که از او دور شود.
دلِ دیگری، کتابی است که به تدریج نگاشته میشود و جملههای آن میتواند با گذشتِ زمان غنا یابد.
ساخت و پرداختِ دلِ آدمی آنگاه به پایان میرسد که مرگ آن را از میان ببرد.
تا واپسین دم، محتوای کتاب میتواند تغییر پذیرد. تا آن زمان که دیگری زنده است، خواندنِ آنچه میخوانیم پایان نمیپذیرد.
یگانه خوانندهی کامل "خدا"ست. همو که به این مطالعه به تمامی معنا میبخشد.»
من فکر میکنم تمنای جانسوز خدا که هیچگاه در نهاد بشر خاموش نشده است، از اینروست که آدمی هرگز در زندگی خویش خوانندهای شایسته نداشته است. از اینروست که هیچ انسانی نتوانسته به شایستگی دل دیگری را بخواند و معنا کند. این تمنا است شاید که ما را به جستجوی خدا واداشته است. به جستجوی کسی که ما را به تمامی بلد باشد و سطر سطر سینهی ما را همچون مادری که نگاه نوزاد خویش را میفهمد، معنا کند.
آرمن، به کف دستهایم نگاه میکنم و میبینم بوی تو را میدهند. یکی از آنروزها با خودکاری به رنگ سبز، تصویر پروانهای را در خطوط مضطرب دستهای من کشیدی. کاش تصویر آن پروانه، محو نمیشد. آرمن، آن کِرم ابریشمِ نهاد ما که در دوراهی مرگ و پروانگی به خواب رفته، کی بیدار میشود؟ تو میدانی؟