آرمن، رفیق خوب من. نامههایم به تو، بیش از آنکه مرهونِ خاطرهی شیرین تو باشد، وامدار باغ خانه ماست. همین باغ کوچک که آبستن از رازهاست و گشاده دستانه و بیهیچغرضی مرا به مهمانی یادها و اشکها میبَرد. کافی است شبهنگام دقایقی در باغ قدم بزنم و دلم به قل قل بیفتد برای حرف زدن با تو، و آنوقت کلمات سَر بروند و سراسیمه سراغ تو را بگیرند. تو که نزدیکترین مخاطب منی.
گاهی که کتابهای فلسفه دین را ورق میزنم میبینم هیچ دلیل خدشهناپذیری که ثابت کند خدایی هست، در چنته ندارند. تنها وقتی در این باغ مرموز قدم میزنم و بوی افشان بهارنارنجها مشامم را سرشار از حسی ناگفتنی میکند چیزی در من جوش میزند. مولانا میگفت: «دل ز تو جوش میکند». چیزی که البته دلیلی به سود خدا نیست، تنها دلیلی است بر اینکه همچنان باید پاسدار و حافظ اشتیاق به خدا بود. گاهی از خود میپرسم مگر میشود شکوه زیبا و معرکهای که در رنگ و بوی یک گل نورسیده است، گواهِ یک شعور کیهانی نباشد؟ شاید عوامانه به نظر برسد، اما صادقانه اعتراف میکنم که در فهم چیستی و چرایی یک گل، و آن سخاوت بیعلت و منّت، درمیمانم. از خود میپرسم آخر حضور یک گل که انگار رسالتی ندارد جز آنکه چشمهای ما را بنوازد و بر دل خستهی ما بوسه بنشاند، چگونه قابل تبیین مادّی و داروینی است. «یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد.». شاید پاسخهایی هست که من ندیدهایم یا به درستی فهم نکردهام. هر چه هست، حالا که با تو حرف میزنم فکر میکنم حتی فرض یک شعور کیهانی هم برای فهم ضرورت حضور یک گل، کافی نیست. چیزی بیشتر از شعور کیهانی باید در کار باشد. چیزی که شاید بتوان آن را عشقِ کیهانی نامید. انگار مایههایی از عشق در رگوپی جهان ما جاری و منتشر است. شاید بگویی آخر این چه عشق کیهانی است که اقتضا کرده اغلب موجودات برای زنده ماندن به حیات همدیگر تعرض کنند. پرسشهای سهمناک و کمرشکن کم نیستند. شُروری در این عالَم هست که نمیتوان برایشان غایتی نیکخواهانه متصور شد. ولی یک گل، یک گل، آرمن. در کنارش که زانو میزنی و فریبایی کوتاه گلبرگهایش آینهای در برابر تو میگیرد، نمیتوانی مادّیتِ صِرف جهان را تصدیق کنی. شاید بگویی با این حرفها که خدا را نمیشود اثبات کرد. با تو همدلم. خدا را نمیشود اثبات کرد، اما میشود حضور رازآمیز زیبایی را دستمایهای کرد برای زنده داشتن عطش و تشنگی دل. گل، دلیل قاطعی است برای حفظ شوقی که تو را به زمزمه کردنهای بیانتها وامیدارد. زمزمه کردن با خدا، به آن امید که باشد، و روزی، جایی، به تو پاسخ دهد. کازانتزاکیس راست میگفت: «خدا، همان جستجوی خداست».
دیروز، وقتِ سحر، خربزهای را قاچ کردیم که بوی آن بیشتر از طعم خربزه، شیرین بود. آخر ضرورت این بوی کیفآور را چگونه میتوان توضیح داد؟ این خربزه، آرمن، میشد که هیچ بوی خوشی نداشته باشد. چرا این بوی شامهنواز، هست، به جای آنکه نباشد؟ شاید خندهات بگیرد، اما برای من، همین بوی خوش خربزه، ردّ پایی از امر متعالی است. فکر کن! خربزه و امر متعالی!
آرمنِ جان، اینها را میگویم و از یاد نمیبَرم که «غم، تبسم پوشیدهی نگاه گیاه است». از یاد نمیبَرم که جهانی چنین زیبا و پر رمز و راز، چه اندازه میتواند خیرهسر و بیرحم باشد. اما آرمن، اندوه را نباید فریاد زد، باید مویهوار زمزمه کرد. باید شبیه بیصداییِ یک لبخند، اشک ریخت. اندوه برای آنکه از اصالت خود نیفتد باید هر چه بیشتر شبیه حزن محجوبی باشد که در لالاییهای مادرانه شنیده میشود. تا حالا به ترکیب «حُزن نجیب» فکر کردهای؟ به گمانم لالایی مادران که اغلب واجد پیرنگ و رگههایی از حزنی پاکند، عالیترین مصداق یک «حُزن نجیب» است. از آدمهای محزون بَدم نمیآید. تنها به تعبیر مولانا «خلق پُرشکایتِ گریان» ملالآورند. نمیتوان از بیمهریهای روزگار گلایهمند نبود، اما گلایهها هم باید حظی از ملایمت شاعرانه داشته باشند. به شیوهی حافظ: «زان یارِ دلنوازم شکری است با شکایت». یکجوری محجوب و فروتن که بگویی: «اینهمه زخم نهان هست و مجال آه نیست»، یا بگویی: «ای دل شکایتها مکن، تا نشنود دلدار من». اصلاً نه تنها حُزن، که به گمانم خدا هم در جیغ و دادها و فریادها، پژمرده میشود. شاید نقد حافظ به واعظان از همینرو بود: «برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست!». مگر میشود جز به طریق زمزمه، از خدا سخن گفت.
آخر، حریم اندوه، درگاه عشق، و حریم بینشان خدا، شریفتر از آن است که به فریادهای ما آلوده شود. باید نالید. زاری کرد. اما نجیب و زمزمهوار.
آرمن، نزدیکتر بیا تا زاریهای نجیب پرندگان شب را بشنوی.
دوست نازنین من، حجمِ بدی در جهان کولاک میکند. با اینهمه بهتر است با هوشنگ ابتهاج دعا کنیم:
گر بدی گیرد جهان را سربه سر
از دلم امّید خوبی را مبر