عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

آرمن (۳۵)

سلام آرمن، دوست پیدادلِ من. 


دل تو هیچ‌وقت پنهان نبود. دلِ تو همیشه در لبخندهای بخشنده‌ات پیدا می‌شد و چهره می‌نُمود. آرمن عزیز من، به باغ می‌روم و از تماشای دل‌های پیدای گیاهان و پرندگان، شرم‌زده می‌شوم. می‌بینی؟ بهار می‌آید و خاک، دانه‌های دلش را پیدا می‌کند. بهار می‌آید و گل‌ها و درختان، رازهای دل خود را فاش می‌کنند. پرندگان، که بی‌دریغ و چشمداشت، دل خود را به ما، حاضرانِ غایب، پیشکش می‌کنند. هستی، تمام دلِ خود را در دستان ما می‌نهد. تنها ما آدمیانیم که دچار بستگی و انسداد می‌شویم. تنها ماییم که وقتی آفتاب می‌تابد، پرده را می‌کشیم. باران که می‌آید، خود را پنهان می‌کنیم. هیچ گُلی سلام آفتاب را بی‌پاسخ نمی‌گذارد. هیچ درختی به صلای باد، بی‌اعتنایی نمی‌کند. تنها ما آدمیانیم که در خود می‌پیچیم و از تابش آفتاب و بارش آسمان رخ برمی‌گیریم. 


آرمن، چهره‌ی صاف تو که به ندرت آسمان آن را ابر تیره‌ای می‌پوشاند، هنوز در چشم من تداعی‌گرِ مسیح است. آن روز که به خطای نکرده، تنبیه می‌شدی، به نحو نامنتظری لبخند در نگاهت بود. آن روز، سوزِ سرما بی‌داد می‌کرد، اما تو گرم از لبخند خود بودی. ترکه‌های چوب معلم ریاضی معصومیت دست‌های تو را نمی‌فهمیدند اما در نگاهت خنده‌ای نشسته بود. خنده‌ای که بیداد جهان را به هیچ می‌گرفت و فاتحانه به آن می‌نگریست.


مسیح با ما می‌گفت مهیای فیض شدن در گروِ تمرینِ «هیچ‌کس» بودن است. در گروِ اینکه خود را از تمامی فضل‌ها و زیرکی‌های مجعول، خالی کنی و فقر ذاتی و بی‌نوایی سرشتی خود را فرایاد آری.


عیسی وقتی به شهر کفرناحوم آمد، یک افسرِ رومی(غیر یهودی) خادمی بیمار و در آستانه‌ی مرگ داشت که برایش عزیز بود، او چند تن از مشایخ یهود را به سوی عیسی فرستاد تا از او استدعا کنند بیاید و غلام او را نجات دهد. مشایخ یهود چون نزد عیسی آمدند از او مصرانه خواستند که نزد آن افسر یهودی برود و غلام او را نجات بخشد. گفتند او ملت ما را بسیار دوست دارد و برای ما کنیسه‌ای بنا کرده است. عیسی با آنان رهسپار شد و چون نزدیک شد افسر رومی دوستانی را روانه کرد تا به عیسی بگویند: "«بیش از این خویشتن را زحمت مده، چه من نه سزاوار آنم که به زیر سقف خانه‌ام درآیی؛ هم از این روی خود را درخور آن ندیدم که نزدت آیم. بلکه کلمه‌ای برگو تا فرزندم شفا یابد.» عیسی چون این سخنان را بشنید، او را ستود و روی گرداند و به مردمانی که از پی‌اش می‌آمدند گفت: «شما را می‌گویم که در اسرائیل نیز چنین ایمانی نیافتم.»"(لوقا، ۷: ۱ تا ۱۰)


می‌بینی؟ یک افسر رومی تنها از این روی که شایستگی‌های موهوم خود را به‌یکسو نهاد و با توشه‌ای از بی‌نوایی خواهان عیسی شد، ایمانی چنان ستودنی پیدا کرد. ایمانی که به تعبیر عیسی در میان هیچ‌یک از اهل شریعت پیدا نمی‌شود. آرمن، جز با سرمایه‌ی بی‌نوایی و هیچ‌کسی چگونه می‌شود طالب خدا شد. مولانا به ما می‌گفت: «خویش را عریان کن از فضل و فُضول / تا کند رحمت به تو هر دم نزول»


عیسی برای ما قصه می‌گوید و با قصه‌های خود راه ملکوت را نشان‌مان می‌دهد:


«دو مرد بهر دعا به معبد رفتند؛ یکی فریسی(روحانی یهودی) بود و دیگری خراجگیر. فریسی ایستاد و با خود چنین دعا کرد: «خدای من، تو را شکر می‌گزارم که نه چون مردمان دگر طمّاع و ستمگر و زناکارم و نه چون این خراجگیرم؛ هفته‌ای دو روز روزه می‌گیرم و ده‌یک هر آنچه را به کف می‌آورم، می‌دهم». خراجگیر که دور ایستاده بود، حتی یارای آن را نداشت که دیدگان بر آسمان برآورد، بلکه بر سینه می‌کوفت و می‌گفت: «خدای من، رحم فرما بر گنهکاری که منم!» شما را می‌گویم: ‌این مرد در حالی به خانه‌ی خویش بازگشت که دادگر شمرده شده بود و آن دیگری نی. چه هر آن انسانی که سر برافرازد، سرافکنده خواهد گشت، لیک آن کس که سر فرود آورد، سرافراز خواهد گشت.»(لوقا، ۱۸: ۱۰ تا ۱۴)


آن مرد خراجگیر را وقوف بر ناشایستگی‌های خویش نجات داد. آن اندازه از جهت معنوی و ایمانی خود را تهیدست می‌دید که حتی قادر نبود به آسمان نگاه کند. تنها وقتی که شرمسار از بودن خود به دعا روی آورد، گشایش یافت. ما به بودنِ خود غرّه‌ایم. آنکه از فرطِ شرم حتی یارای نگریستن به ملکوت را ندارد، از همه کس بیشتر شایسته‌ی ورود به ملکوت است.



دوست پاک‌آیین من، کاش می توانستیم به کردار خاک، پذیرای باران و بهار باشیم و رخصت بدهیم بارش فیض حق، دانه‌های دل‌مان را پیدا کند، آبیاری کند و برویاند. کاش می‌توانستیم در سودای رویش دوباره‌ای، همچون خاک، مهیا و گشوده باشیم. چه رشک‌آور است تجربه‌ی شیرین ابوالحسن خرقانی که می‌گفت:‌ «از خویش به درآمدم، چون شکوفه که از شاخِ درخت!»