عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

رفیقِ اعلی

رفیقِ اعلی

تو را برای قلب خود می‌خواهم. تو را می‌خوانم تا حکمران قلبم باشی. می‌دانم که قادر به هر گونه تصرفی در قلبم هستی. قلبم را از دشمنی پاک دار. از کدورت کینه و نفرت، صفا بخش. در قلبم دانه‌های نور بپاش. قلبم را وسعت عطا کن. قلبم را پذیراتر کن. قلبم را شایسته گردان. قلبم را به عطر حضورت، بیارای. 

رفیقِ اعلی

بر آینه‌ی قلبم زنگار نشسته است. قلبم را مسح کن. آینه‌ام را جلا بخش. 

رفیق اعلی

قلبم تنگ و پُرگره و گرفته است. دریچه‌ای بگشا. هوای تازه می‌خواهم. در من بدم. دمیدن تو، کارساز است. دمیدن تو، حیات دوباره است. در من ندمی، خواهم مُرد. 

رفیق اعلی

می‌دانم که هستی سراسر خروش و غلغله است. دلم را گوش کن تا بتوانم صداها و آواهای مبارک را دریابم. محرومیت بزرگی است ناشنیدن زمزمه‌ها. گوشم را آشنای زمزمه‌هایت کن.

رفیق اعلی

می‌دانم که به‌رغم همه‌ی تلخکامی‌ها و شکست‌ها، همچنان می‌شود زندگی را  دوست داشت. عنایتی کن تا به زندگی که موهبت توست، عشق بورزم. 

رفیق اعلی

می‌دانم که فراپشت این مشغله‌ها و همهمه‌ها، لبخند تو نشسته است. دلم را چشم کن. عنایتی کن تا بتوانم لبخندت را دریابم.

رفیقِ اعلی

از تنگدلی خود به تو پناه می‌آورم. تو باسط و فتّاحی. بسط و گشایشی عطا کن تا دلم را از تنگناها برهانم.

رفیق اعلی

می‌دانم که سرمایه‌ی اصلی من، قلبِ من است. قلبم را با حضورت متبرک گردان.

رفیق اعلی

می‌دانم که در ظلمت‌آباد دنیا، تنها قلب من است که می‌تواند چراغ باشد. چراغ قلبم را از گزند بادها در امان بدار. اجاق کوچک قلبم را به تو می‌سپارم.

رفیق اعلی

بارش تو که نباشد، قلبم کویری است سوت و کور. تابش تو که نباشد، قلبم شبی است تاریک و تار.  بر قلبم ببار. بر قلبم بتاب.

رفیق اعلی

دلم را صبح گردان.

نیایش، ورزه امید

سرگشته دلا به دوست از جان راهست

ای گمشده آشکار و پنهان راهست

گر شش جهتت بسته شود باک مدار

کز قعر نهادت سوی جانان راهست

(رباعیات مولانا)


نیایش، نگاه خوشبینانه و امیدوار ما را به هستی تقویت می‌کند. نیایش، ورزه‌ی امید است. تمرین اینکه جهان محدود به جهات ششگانه نیست و ابعادی فراتر از محاسبات عقلی ما نیز درکارند. مولانا می‌گفت: «عقل گوید شش جهت حد است و بیرون راه نیست / عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها.» نیایش، ما را از تنگ و محدود دیدن نیروهای جاری در عالَم نجات می‌دهد. در جانِ آنکه نیایش می‌کند این باور جاگیر و متمکن می‌شود که درهای عالَم بیشتر از تصور من است و اگر درهای بسته‌ای دیدم، به این معنا نیست که همه‌ی درهای ممکن مسدودند: «و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها / ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند»(غزلیات شمس)؛ «در شب ابرگین غم مشعله‌ها درآوری / در دل تنگ پُرگره پنجره باز می‌کنی»(غزلیات شمس)


بنیاد نیایش بر این استوار است که عاقبت دری گشوده خواهد شد: « باز گردد عاقبت این در؟ بلی! / رو نماید یار سیمین بر؟ بلی!؛ ساقی ما یاد این مستان کند/ بار دیگر با می و ساغر؟ بلی! ؛ نوبهار حُسن آید سوی باغ / بشکفد آن شاخه‌های تر؟ بلی!»(غزلیات شمس)


مولانا می‌گوید زلیخا همه‌ی درها را به روی یوسف بسته بود، با این‌حال یوسف دوید و به برکتِ گریز و جنبشِ او، دری گشوده شد. یوسف، دوید بدون آنکه مطمئن باشد دری گشوده است. او بدون ‌دانشی یقینی و صِرفاً از سرِ امید، دوید. امید به اینکه شاید دری گشوده شود. بینشی که مولانا از این داستان می‌گیرد این است که:


گر چه رخنه نیست عالم را پدید

خیره یوسف‌وار می‌باید دوید

تا گشاید قفل و در پیدا شود

سوی بی‌جایی شما را جا شود

(مثنوی، دفتر پنجم)


مولانا داستان را در ذیل معنی این بیت آورده است: «گر راه روی راه بَرَت بگشایند / ور نیست شوی به هستی‌ات بگرایند». در قصه‌ی یعقوب و توصیه‌‌ای که پسران خود کرد نیز برای مولانا بیانی از ضرورت امید است:


«یَا بَنِیَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ یُوسُفَ وَأَخِیهِ وَلَا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لَا یَیْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْکَافِرُونَ»(یوسف/۸۷)؛ «اى پسران من بروید و از یوسف و برادرش جستجو کنید و از رحمت‏ خدا نومید مباشید زیرا جز گروه کافران کسى از رحمت‏ خدا نومید نمی‌شود.»


«گفت آن یعقوب با اولاد خویش / جستن یوسف کنید از حد بیش؛ هر حس خود را درین جستن بجد / هر طرف رانید شکل مستعد؛ گفت از روح خدا لا تیاسوا / همچو گم کرده پسر رو سو بسو؛ از ره حس دهان پرسان شوید / گوش را بر چار راه آن نهید؛ هر کجا بوی خوش آید بو برید / سوی آن سر کاشنای آن سرید»(مثنوی، دفتر سوم)


حقیقت ایمان، امید است و دعا بر سرمایه‌ی امید ما می‌افزاید: «ارْحَمْ مَنْ رَأْسُ مَالِهِ الرَّجَاءُ»«بر آنکه سرمایه‌ای جز امید ندارد، مرحمت نما!»(فرازی از دعایی که حضرت علیِ به کمیل بن زیاد آموخته است.)


گاندی می‌گوید:


«سخن خدا این است که: «آن کس که می‌کوشد، هرگز نابود نمی‌شود.» من به این وعده ایمانی راسخ دارم، از این‌روست که با اینکه هزاربار در کوشش‌هایم ناکام می‌مانم، ولی باز ایمانم را از دست نمی‌دهم، بلکه این امید را در دل می‌پرورانم که وقتی تن خود را تحت انقیاد کامل درآورم، نور را خواهم دید؛ و این اتفاق روزی به وقوع می‌پیوندد.»(نیایش، مهاتما گاندی، ترجمه شهرام نقش‌ تبریزی، نشر نی)


نیایش تمرین امیدواری است و به تعبیر گابریل مارسل: «امید یعنی اعلام این‌که در قلبِ هستی، ورای همه‌ی داده‌ها، فراتر از همه‌ی فهرست‌ها و حساب و کتاب‌ها، اصلی رازورانه هست که با من همکار است.»(گابریل مارسل، برایان ترینور، ترجمه‌ی سید حسین حسینی، نشر ققنوس)

اُوِه‌ی عزیزم

«سونیا یک‌روز روی تخت بیمارستان خوابید، دست اُوِه را گرفت و گفت نباید نگران باشد، همه چیز درست می‌شود. اُوِه با قلبی که داشت از ترس و خشم از جا کنده می‌شد در دل گفت گفتنش آسان است. ولی زنش فقط زمزمه کرد: «همه چی درست می‌شه، اُوِه‌ی عزیزم» و سرش را به بازوی شوهر تکیه داد، انگشت اشاره‌اش را به آرامی تو مشت اُوِه گذاشت و سپس چشم‌هایش را بست و مرد.»

(مردی به نام اوِه، فردریک بکمن، ترجمه فرناز تیمورازف، انتشارات نون)


-----


چندین و چندین بار این فراز را خوانده‌ام و همینجور منگ و مات مانده‌ام. 

سونیای عزیز، چطور می‌شه آخر؟ ایمان اگر آنچه تو در واپسین لحظات حیات برای همسرت زمزمه کردی نباشه، پس چی می‌تونه باشه. واقعا سونیا؟ واقعا همه چیز درست میشه؟

نمی‌دونم. فقط می‌دونم قلبی که می‌تونه تو اون لحظه‌های نفس‌گیر همچنان زمزمه کنه «همه چی درست می‌شه، اُوه‌ی عزیزم» یه چراغِ ابدیه. اصلاً پینوشت نیاز نداشت. نمی‌دونم چرا حرف اضافه‌ای قاطیِ این تکه از آفتاب کردم. فقط خواستم بگم این مهم نیست که حرف سونیا در اون لحظات آخر زندگی، پایه داره یا بی‌پایه اس، مهم اون وسعت بی‌واژه‌ایه که وقتی این حرف‌ها رو زمزمه می‌کنه در نگاهش، در قلبش،‌ میشه جستجو کرد. همه چیز درست میشه اُوِه‌ی عزیزم، اُوِه‌ی عزیزم... 


توهین در شبکه پنج سیما

در پخش زنده‌ی مراسم جشن میلاد امام حسن مجتبی از شبکه پنج سیما، مداح مراسم(احد قدمی) ابوبکر و عمر و عثمان و معاویه را ملعون خواند و عائشه، همسر پیامبر اسلام را نانجیبه و حرام‌زاده دانست. 


این رخداد، موجب جریحه‌دار شدن احساسات مذهبی اهل‌سنت ایران شد و اعتراضات بسیاری را از سوی نمایندگان اهل‌سنت به دنبال داشت. مایلم، در این خصوص چند تأمل و ملاحظه را در میان بگذارم:


۱. دانشجوی حقوق بودم که استاد درس لُمعه در کلاس به اهل‌سنت توهین کرد. وقتی اعتراض کردم پاسخ داد: «من غیظ دارم. هزار و چهارصدسال است که غیظ دارم». جمعیت اهلِ‌سنت در ایران کم‌شمار نیست. گر چه هیچ‌گاه رسماً اعلام نشده است، اما دست‌ِکم بیش از ده ملیون اهل‌سنت در ایران زندگی می‌کنند. ما در کلاس‌های مدرسه و دانشگاه، شاهد نادیده‌گرفتنِ حرمت هویت مذهبی‌مان بوده‌ایم. تبعیض مذهبی را باید نخست در کتاب‌های درسی جستجو کرد. در تمام کتاب‌های درسی مربوط به فرهنگ و تاریخ ایران، اشاره‌ای به شمارِ جمعیت اهل‌سنت در ایران نشده است. حتی یک تصویر که بیانگر هویت مذهبی این جمعیت باشد، دیده نمی‌شود. تنوع مذهبی و فرهنگی موجود را وقتی در مدارس نیاموزیم معلوم است که یک جایی پیامد ناشایست آن را شاهد خواهیم بود. اگر رسانه‌ی ملی و نهادهای آموزشی کشور، می‌توانستند با سعه‌ی صدر، تنوع مذهبی ایرانیان را بازتاب دهند و به ما می‌آموختند که ایران عزیزمان متشکل از جمعیت قابل توجهی اهل‌سنت، مسیحی، کلیمی، زردشتی، صابئی و... است، احتمالاً زمینه‌ی بروز چنین هتاکی‌هایی کمتر می‌شد. انصاف هم خوب است، تا کنون چند بار صدا و سیمای ملی، مراسم دیگر هویت‌های مذهبی را پوشش داده است؟ 


۲. چه خوب است که شهروندان اهل‌سنت ایران به دور از خشونت و تلافی‌جویی، در دفاع از هویت مذهبی خود زبان به اعتراض می‌گشایند. چه خوب است که مطالبه می‌کنند، ابراز نارضایتی می‌کنند، اما مراقبند که آلوده به خشونت، واگرایی و تلافی‌جویی نشوند. مراقبند توهین را با توهین پاسخ ندهند. چه خوب است که بتوانیم به شیوه‌ای برادرانه و مدنی، به جفاها و نابرابری‌ها اعتراض کنیم. اعتراض مدنی و در چهارچوب قانون، جای امتنان و دیده‌شدن دارد.


۳. چه خوب است که نهادهای رسمی کشور، با این صراحت و در اسرع وقت، عذرخواهی کردند و به احترام عواطف مجروح شهروندان اهل‌سنت، ضمن برخورد قانونی با خطاکاران، به اقدامات مؤثر و برادرانه دست یازیدند. به گمان من این رفتار هوشمندانه و ناشی از درکِ موقعیت، از سوی صدا و سیما و نهاد قضایی کشور، بسیار امیدبخش و درخور امتنان است. هر کوششی در راستای تقویت همبستگی ملی، ستودنی است.


۴. در این میان اما، به واقعیتی آزاردهنده هم باید توجه داشت. صدا و سیما از اینکه هتاکی و توهینی را بازتاب داده، عذرخواهی نمی‌کند، از اینکه عواطف اهل‌سنت را جریحه‌دار کرده است، نادم است. از آن‌سو، اهل‌ِسنت هم عمدتاً از اینکه عواطف مذهبی‌شان آسیب‌دیده معترضند نه اینکه گفته‌ای ناروا از رسانه‌ی ملی پخش شده است. ساده‌تر بگویم: اگر اهل‌سنتی در ایران وجود نمی‌داشت که عواطفش خراش بردارد، آیا پخش سخنان هتاکانه‌ای از آن دست، روا بود؟ یا: اگر نه به بزرگان مذهبی اهل‌سنت، که به چهره‌‌های محبوب دینی و مذهبی مثلاً بوداییان توهین می‌شد، آیا بهره‌مند از آن وجدان اخلاقی بودیم که همچنان اعتراض کنیم؟

متأسفانه پاسخ عمدتاً منفی است. ما در اغلب اوقات تنها به نقض حقوق خودمان حساسیت داریم. برای اغلبِ ما، کارِ ناشایست، از آن‌رو که ناشایست است محکوم‌کردنی نیست، بلکه از آن‌رو که متوجه هویت ما شده است، مایه‌ی اعتراض است. رشد و بلوغ اخلاقی ما وقتی است که دریابیم اگر هتاکی و توهین بد است، هر کجا و به هر کس بد است. آنچه در واکنش‌های غیرتمندانه‌ی مسلمانان در خصوص توهین به مقدسات می‌بینیم از ضعف این فرهنگ خبر می‌دهند. ما هنوز نیاموخته‌ایم آنچه بر خود ناروا می‌دانیم برای دیگری نیز ناروا بدانیم. چه خوب است شنیدن و بازشنیدن این سخنان روشن: 


«پسرکم، سفارش مرا درک کن و خود را میان خویشتن و دیگران میزان در نظر آور؛ پس آن‌چه براى خود، دوست مى‌دارى براى غیر خود نیز دوست بدار و آن‌چه براى خود نمى‌پسندى براى دیگران نیز مپسند! ستم مکن همان‌گونه که دوست ندارى به تو ستم شود و نیکى کن همچنان‌که دوست دارى به تو نیکى کنند! زشت بشمار براى خود آن‌چه را از غیر خودت زشت مى‌دانى و از مردم براى خود چیزى را بپسند که خودت در حق آنان مى‌پسندى! مگو آنچه را نمى‌دانى، بلکه هر چیزى را که مى‌دانى هم مگو و مگو آن‌چه را دوست ندارى به تو بگویند! تو نیز به دیگران مگو.»(نهج‌البلاغه، نامه‌ی ۳۱، نامه‌ای به فرزند)

یا ودود

گفتگویی عالمانه در جریان بود میان جمعی پُرتعداد در خصوص نگاه درست به خشم و نفرت و کینه. سرش را نزدیک آورد و انگار که می‌خواست رازی را با من در میان بگذارد، گفت:


"مدتی به توصیه‌ی استاد معنوی‌ام ذکرِ «یا ودود» بر لبم بود. در آن روزها احساس می‌کردم همه را دوست دارم و از هیچ کس متنفر نیستم. خیلی احساس شیرینی بود." أو کما قال.


صدق و صفایی که در چهره داشت کافی بود که بپذیرم از تجربه‌ای اصیل حرف می‌زند.


مولانا گر چه باور داشت که «آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد» و «هر که را جامه ز عشقی چاک شد / او ز حرص و عیب کلی پاک شد»، اما هم‌زمان باور داشت که تا سینه‌ را از آلودگی‌های کینه و نفرت شستشو ندهی، شایسته‌ی عشق نخواهی شد: «رو سینه را چون سینه‌ها هفت‌آب شوی از کینه‌ها / آنگه شرابِ عشق را پیمانه شو پیمانه شو»


از سویی، عشق می‌تواند جان ما را از دشمنی‌ها و شرارت‌ها بروبد، و از طرفی، تا جان ما از کینه‌ها و دشمنی‌ها پالوده نباشد، مهیای عشق نگردد. 


اگر کسی بپرسد چه کنم که جانم میزبان عشق باشد، شاید بهترین پاسخ این است: خالی کن! دلت را از دشمنی‌ها، کینه‌ها و نفرت‌ها خالی و جاروب کن. دلت را صاف کن. آینه کن. بی‌غبار کن. آنگاه او، تو را برای میزبانی خویش انتخاب می‌کند. 


انگار تنها کاری که می‌توانیم بکنیم مهیا ساختن خودمان است. نمی‌شود مستقیم او را دعوت کرد. تنها باید خانه را آراست. آراست و پیراست.

نیایش، هنر درکوفتن است

نیایش، هنر درکوفتن است. در نیایش ما می‌آموزیم که از صدا زدن کوتاه نیاییم. سهراب می‌گفت: «زمین باران را صدا می‌زند، من ترا». انگار، زمین خشک و بی‌آبی هستیم که پیوسته باران را صدا می‌کند. صدای خود را همچون کمندی عاشقانه به هر سو می‌افکند. «دل به امید صدایی که مگر در تو رسد / ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد.»


مارتین لینگز (با نام اسلامی ابوبکر سراج‌الدین) در کتاب «عرفان اسلامی چیست؟» می‌نویسد: 


«بیشتر خوانندگان غربیِ این کتاب، در اوایل زندگی خود، این سخن را شنیده‌اید که «ملکوت آسمان در درون شماست» و نیز این کلمات را شنیده‌اید که: «بجویید خواهید یافت؛ در بکوبید به روی شما گشوده خواهد شد.» اما چند تن از آنان در مورد شیوه‌ی جستجو و یا هنرِ در کوفتن آموزش دیده‌اند؟ وقتی عبارت «هنر در کوفتن» را می‌نوشتم به ذهنم خطور کرد که در این سیاق خاص، این کلمات، پاسخی است به این سؤالی که عنوان این کتاب است.»(عرفان اسلامی چیست؟، ترجمه فروزان راسخی، دفتر پژوهش و نشر سهروردی)


مولانا نیز همین تعبیر را دارد و معتقد است جانِ عبادات دینی، کوفتن بر در حق است. می‌گوید تو در نماز و نیایش، حلقه‌ی هستی خود را بر درِ حق می‌زنی: «گفت پیغمبر رکوعست و سجود / بر در حق کوفتن حلقه‌ی وجود؛ حلقه‌ی آن در هر آنکو می‌زند / بهر او دولت سری بیرون کند»(مثنوی، دفتر پنجم)

دعا به تعبیرکافکا تلاشی است برای فرارفتن از قلمرو امکانات عادی. دستی است که در جستجوی بهره‌ای از فیض به سوی تاریکی دراز می‌شود. شبیه تعبیری که احمد شاملو داشت: «یک شاخه در سیاهیِ جنگل، به سوی نور، فریاد می‌کشد.»:


«دعا و هنر، دو کار پرشور ارادی‌اند. می‌خواهیم از قلمرو امکانات عادی ارادی فراتر رویم و وسعتش بدهیم. هنر، مانند دعا، دستی است که، در جستجوی بهره‌ای از فیض، به سوی تاریکی دراز می‌شود تا به دستی بخشنده تبدیل گردد. دعا، یعنی اینکه خود را در میان رنگین‌کمان زادن و مردن بیندازی و یکسره در آن حل شوی تا نور بی‌پایانش را در گهواره‌ی خرد و شکننده‌ی وجودت جای دهی... می‌خواهیم از حدود امکاناتی که در هر لحظه‌ی زندگی در اختیار ماست، فراتر رویم. می‌خواهیم از محدودیت‌های «من» کوچک خود بگذریم. هنر و دعا، دست‌هایی هستند که به سوی تاریکی دراز شده‌اند. گدائی می‌کنیم تا ببخشیم.»(گفتگو با کافکا، گوستاو یانوش، ترجمه‌ی فرامرز بهزاد، انتشارات خوارزمی)


در دعا کردن ما امیدوارانه جان خود را به سوی کانون هستی می‌گشاییم تا بهره‌ای از فیض حاصل کنیم. مثال شاخه‌های عریان درختان در پاییز و زمستان که با سماجتی عجیب در حال نیایش‌اند. دعا به تعبیر سعدی برآوردن دستی از آستین دل است. دستی همانند شاخه‌های برهنه که دیگر تابِ بی‌برگ نشستن ندارند:


«بیا تا برآریم دستی ز دل / که نتوان برآورد فردا ز گل؛ به فصل خزان درنبینی درخت / که بی برگ ماند ز سرمای سخت؛ برآرد تهی دستهای نیاز / ز رحمت نگردد تهیدست باز؛ مپندار از آن در که هرگز نبست / که نومید گردد برآورده دست؛ همه طاعت آرند و مسکین نیاز / بیا تا به درگاه مسکین نواز؛ چو شاخ برهنه برآریم دست / که بی برگ از این بیش نتوان نشست»(بوستان باب دهم)

عطار، شاعرِ درد

عطار می‌گفت مُشک و بوی خوش در نافه‌ی خودِ آهو پدید می‌آید. جایی در بیرون از آهو نیست. اما تا درد و جنبشی در کار نباشد، در نافه‌ی جان ما، بوی خوشی پیدا نخواهد شد: «تا طلب در اندرون ناید پدید / مشک، در نافه، ز خون ناید پدید»(منطق‌الطیر)


عطار می‌گوید درد آن است که تو ضرورت چیزی را در خود درک می‌کنی بی‌آنکه بدانی آن چیز، چیست. نمی‌دانی‌اش اما به ضرورت و بایستگی آن واقفی: 


«همی درد آن بُود ای زندگانی / که چیزی بایدت کانرا ندانی؛ ندانی آن و آن خواهی همیشه؛ ندانم کین چه کارست و چه پیشه»(الهی‌نامه)؛ «بس عجب دردی، نمیدانم ترا / این قدر دانم که میخوانم ترا»(مصیبت‌نامه)؛ و به تعبیر مولانا: «گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما / گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست». حکایت عرفانی زیر نیز در بیان همین معناست:


«نقل است که روزی[شیخ ابوعلی دقاق] بر سر منبر می‌گفت: «خدا و خدا و خدا». کسی گفت: خواجه خدا چه بُوَد؟ گفت: نمی‌دانم. گفت: چون نمی‌دانی چرا می‌گویی؟ گفت: این نگویم چه کنم؟»(تذکرة الاولیا)


به تعبیر جان دی. کپیوتو، ما به چیزی عشق می‌ورزیم که قابل تبیین نهایی نیست:


«در مفهوم دینی زندگی، ما با شور و حرارتِ تمام به چیزی عشق می‌ورزیم که در مقابل هرگونه تبیین نهایی مقاومت می‌کند و از این‌که به شکلی مشخص و محدود خلاصه شود، امتناع می‌ورزد.»(اینک دین: سرشت دین در عصر مدرن، جان دی. کپیوتو، ترجمه مرضیه سلیمانی، نشر علم)


عطار می‌گوید اگر دردِ طلب در ما فرومیرد، زندگی نیز از تپش خواهد افتاد: «هر که را نَبوَد طلب، مردار اوست / زنده نیست او، صورت دیوار اوست»(منطق الطیر)


عطار شاعرِ درد است. آن اندازه که عشق برای مولانا کانونی و محوری است، «درد» برای عطار در صدر اهمیت است. می‌گفت: 


«درد حاصل کن که درمان درد تست / در دو عالم داروی جان درد تست ؛ گوی دولت آن برد تا پیشگاه / کز سر دردی کند این را نگاه ؛ در گذر از زاهدی و سادگی / درد باید، درد و کارافتادگی ؛ هرکرا دردیست درمانش مباد / هرکه درمان خواهد او جانش مباد؛ مرد باید تشنه و بی‌خورد و خواب / تشنه‌ای کو تا ابد نرسد به آب؛ هرکه زین شیوه سخن دردی نیافت / از طریق عاشقان گردی نیافت؛ هرک این را خواند مرد کار شد / وانک این دریافت برخوردار شد»(منطق‌الطیر)


عطار می‌گوید سرچشمه‌ی عشق، درد است: 


«درد و خون دل بباید عشق را / قصه مشکل بباید عشق را؛ ساقیا خون جگر در جام‌ کن / گر نداری درد از ما وام ‌کن؛ عشق را دردی بباید پرده‌سوز / گاه جان را پرده‌در گه پرده‌دوز ؛ ذره‌‌ای عشق از همه آفاق به / ذره‌ای درد از همه عشاق به؛ عشق مغز کاینات آمد مدام / لیک نبود عشق بی‌دردی تمام؛ قدسیان را عشق هست و درد نیست / درد را جز آدمی درخورد نیست»(منطق‌الطیر) 


او از خدا درمان نمی‌خواهد، درد ‌طلب می‌کند:


«ذره‌ای دردم ده ای درمان من / زانک بی دردت بمیرد جان من؛ کفر کافر را و دین دین‌دار را / ذره‌ای دردت دل عطار را»(منطق‌الطیر) 

«درد در من ریز و درمانم مکن / زانکه درد تو ز درمان خوشتر است»؛ «من نمی‌دارم ز تو درمان طلب / درد بر دردم گر افزایی بس است»؛ «ذره‌ای دردِ خدا در دل ترا / بهتر از هر دو جهان حاصل ترا ؛ زنده زین دردم به دنیا هر نفس / همدم در گور این درد است و بس؛ در قیامت مونسم این درد باد / پیشه‌ی من، مجلسم این درد باد؛ هر کرا این درد نیست او مرد نیست / نیست درمان گر تو را این درد نیست»(مصیبت‌نامه، عطار)؛ «گر برآید از سرِ دردی یک آه / می‌بَرد بوی جگر تا پیشگاه»(منطق‌الطیر، عطار)


به باور عطار، اگر دردی متعالی و برین، دامنگیر ما نشود هیچ‌چیز به حال ما سودمند نمی‌افتد: 


«گر شود این درد دامنگیر تو / بس بود این درد، دایم، پیرِ تو؛ ور نگیرد دامنت این درد زود / گفت‌وگوی این، ندارد هیچ سود»(مصیبت‌نامه، عطار)؛ «هر که او خواهان دردِ کار نیست / از درختِ عشق برخوردار نیست؛ گر تو هستی اهلِ عشق و مردِ راه / درد خواه و دردخواه و دردخواه»(مصیبت‌نامه، عطار)


به گفته عطار، این درد عاشقانه، پایان‌پذیر هم نیست، که چرا راز عشق و زیبایی، بی‌آغاز و بی‌انجام است: 


«درد من هیچ دوا نپذیرد / زانکه حسن تو فنا نپذیرد»

گُل داد یاس پیر

دیروز توفیق داشتم که سخنرانی استاد اردشیر منصوری را درباره معنای زندگی بشنوم. در میانه سخن، اشاره به شعری از شاملو کرد و توجهی ظریف به فرازی از شعر داشت. اگر چه بارها خوانده بودم، اما منظری که ایشان گشود برایم تازگی داشت. 


وارطان، زیر شکنجه‌های سخت، لب به اعتراف نمی‌گشاید و با سکوت خویش به پیشباز مرگ می‌رود. شاملو می‌گوید: وارطان، ببین! حتی یاس پیر خانه هم زیر پنجره گل داده است، حتی یاس پیر. بودن بهتر از نبودن است وارطان. قسم به یاس پیری که به تازگی گل داده است:


«وارطان

بهار، خنده زد و ارغوان شکفت

در خانه، زیر پنجره، گُل داد یاس پیر

دست از گمان بدار

با مرگ نحس پنجه میفکن

بودن به از نبود شدن خاصه در بهار…»



آدم وقتی نگاه می‌کند به درختان و گیاهان کهنسالی که به رغم جفاهای بسیار که از گردش ایام برده‌اند همچنان گل می‌دهند، از اینکه سرشار از زندگی نیست شرمگین می‌شود.

در رگ یک حرف

پرسیدم دوست داری بر سنگ مزارت چه بنویسند؟


گفت این دو بیت را:


وفدتُ علی الکریمِ بغیر زادٍ 

مِنَ الحسناتِ والقلبِ السلیمِ 

و حملُ الزّادِ أقبحُ کلِّ شیءٍ

اذا کان الوفودُ علی الکریم

 

یعنی: 


«بدون اندوخته‌ای برحضرت کریم وارد می‌شوم. بدون هیچ کار نیکو و پسندیده‌ای و بدون دلی سالم. البته برداشتن زاد و توشه زشت‌ترین چیز است اگر انسان میهمان فرد بزرگواری بشود.»


--


صحبت درباره نسبت روزه‌داری و تنگ‌حوصله‌گی بود که گفت:

«وقتی روزه‌م خیلی از عصبانی شدن خجالت می‌کشم. احساس می‌کنم بچه‌م به ریش خودم و تقوام میخنده.»

اشک بریز...

در شب‌های قدر تنها به خاطر گناهانت اشک نریز


به یاد پرستویی که به هزار امید، آشیانی بر سقف ایوانی ساخته است و ظهر یک روز اسفند که باز می‌گردد می‌بیند صاحب‌خانه به وقت خانه‌تکانی بهاره، آشیان آرزوهایش را به ضرب جارویی ویران کرده است، اشک بریز...


به یاد آهوی مادر که تیر خورده است اما همچنان در آن نفس‌های واپسین و رمق‌های آخر، بچه‌هایش را می‌لیسد، اشک بریز... اشک بریز و زیر لب بخوان: "وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت، داشت هنوزم بچه‌هاشو می‌لیسید."


به یاد آن نوزاد شیرخوار که زیر آفتاب سوزان، بی‌حال و رنگ پریده است و سرِ گیج و خسته‌اش را روی شانه مادری نهاده که سر چهارراه شلوغ شهر، کودک خود را به سودای چند اسکناس آلوده، دستمایه‌ی ترحم عابران کرده، اشک بریز... این کودک از نفس‌افتاده و تفتیده، می‌توانست زیرسقف خانه‌ای سرگرم بازی باشد.


به یاد کودکی که در جشن پایان سال مدرسه، انبوهی از زنان را می‌بیند که با چشمانی لبریز از برق شادی به استقبال هم‌کلاسی‌هایش آمده‌اند اما هر چه در میان جمعیت چشم می‌گرداند نشانی از مادرش پیدا نمی‌کند، اشک بریز...


برای قاتلی محکوم به اعدام که از عمق جان فریاد می‌زند و تمنا می‌کند که فرصت زیستن را از او نگیرند و به او مجال جبران دهند، اشک بریز...


به یاد زنی میانسال که زیبایی‌هایش را رفته می‌بیند و در یک روز خلوتِ پاییزی از روی برگ‌های خشکِ ریخته روی حاشیه جاده عبور می‌کند و با خود می‌اندیشد که هیچگاه کسی شعری عاشقانه در گوش او زمزمه نکرده است، که هیچ گاه دلی را نلرزانده است، که هیچ گاه پنج انگشت عاشق به میهمانی پنج انگشت تنهایش نیامده‌اند، اشک بریز...


به یاد مردی کهنسال که در اتاقک خاموش خانه‌ی سالمندان پنجره‌ای رو به اردیبهشت ندارد و چشمانش بی‌تاب آمدن هیچ کسی نیست، اشک بریز...


به یاد پیرمردی در آستانه مرگ که روی تخت بیمارستان خوابیده و دست‌هایش را به نرده‌ی تخت بسته‌اند مبادا آن لوله‌های آزاردهنده را که در دهان و بینی او گذاشته‌اند بیرون بکشد، اشک بریز... در آخرین روزهای زندگی بر دستان فرتوت او در اثر بسته بودن، ردّی کبود نشسته و حتی آنقدر آزاد نیست که بتواند صورتش را بخاراند.


به یاد دختری عاشق که یک غروب غم‌زده از کوچه‌ای آبستن از خاطرات خاموش عبور می‌کند و آه‌کشان زمزمه می‌کند: «بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم... همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم.» اشک بریز... دخترک به یاد می‌آورد که ماه‌شبی سرخوش از خیالی رنگین، با مردی که دیگر نیست، کوچه را قدم زده است.


به یاد مردی که حاضر است کوهی از درد و دلتنگی را بر شانه‌های شکسته‌ی دل، تاب آورد، اگر می‌شد که امیدوار باشد روزی از روزهای آخر عمر، همسر از دست رفته‌اش را ببیند که با همان چشم‌های شسته و لبخند شکوفا، به قدر ساعتی حتی، به شب‌نشینی او آمده است و مرد می‌تواند برایش چای با هل و دارچین دم کند اشک بریز...


اگر توانستی در شب‌های قدر، برای رنج‌هایی که از آن تو نیست، اشک بریز.


شاید با اشک‌های بی‌غرضت که حتی سودای گناهان خود را نیز ندارد، رنجی از کسی کاسته نشود، اما آسمان دلت را بعد از بارش اشک، صاف‌تر خواهی یافت. صاف‌تر، نمناک‌تر، نرم‌تر، باران شسته‌تر و شریف‌تر.


ایمان بیاور دوست من. اشک‌هایی که بر رنج دیگران می‌فشانی نافذتر از کلماتند و زودتر به قلب خدا کمانه می‌کنند.


گاهی به خاطر رنجی که از آن تو نیست دلت را با نم اشکی مرطوب کن و آنگاه امیدوار باش که خداوند بر دل نرم و نمناک تو رحم آورد و گناهانت را بیامرزد.

آینه‌ای بی‌دروغ‌

عکس‌هایی را که از چهره‌های سالخورده حکایت می‌کنند دوست دارم. آینه‌ای بی‌دروغ‌اند. بهتر از هر کف‌بین و فالگیری ‌فردای ما را ترسیم می‌کنند. هر وقت یکی از این تصاویر را در برابرم می‌گیرم و خیره می‌شوم به شیارهای خسته‌ی زمان در گونه‌های سالخوردگان. در چشم‌هایشان خیره می‌شوم. خودم را در این آینه‌ی بی‌دروغ می‌بینم. پیری خود را از پس عمری قصه‌گویی و پرحرفی و بازارگرمی. پیری شکسته‌ی خود را که سرآخر آموخته است زندگی را رضامندانه و بی‌ادعا، تا پایان جاده نظاره کند.

می‌خواهم ببینم که از میان اینهمه نظریه و روایت که از زندگی با ما گفته‌اند کدامشان به حقیقت این تصاویر، به بُهت ناباور این تَرک‌ها، به خستگی سررفته از خطوط دست و پیشانی، و به خاموشیِ فیلسوفانه این چشم‌ها نزدیکترند؟

ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود

 شگفت‌آورتر از هر چیز در مرگ کسی که دوستش می‌داشتی این است که هنوز زنده مانده‌ای. چگونه توانسته‌ای همچنان زنده بمانی؟ چرا و چگونه زندگی، به رغم همه‌ی حملات جبران‌ناپذیر مرگ، به ادامه دادن، ادامه می‌دهد؟ حقیقتی که هم شگفت‌آور است و هم، غمناک:


شب‌های هجر را گذراندیم و زنده‌ایم 

ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود

(شکیبی اصفهانی)


هولناک‌تر از هر چیز در مرگی کسی که دوستش می‌داشتی این آگاهی است که هرگز نمی‌توانی دست بر شانه‌اش بگذاری. این آگاهی دردآور که هرگز نمی‌توانی نوازشش کنی. «تصویر» و «صدا» می‌مانند اما «بو» و «لمس» برای همیشه ناممکن شده‌اند. تصویر هم البته تمام نیست. کدام دوربینی می‌تواند طراوت یک لبخند را ثبت کند و برای ما به یادگار بگذارد؟ آن حس سرشاری که از تماشای زنده‌ی لبخند کسی تجربه می‌کنی، با هیچ تصویری حفظ‌شدنی نیست. کریستین بوبن می‌گفت:


«آنچه در مرگ کسی هولناک است، این است که دیگر نمی‌توان دست خویش را بر شانه‌اش نهاد و چند کلمه با او سخن دل گفت.»


شگفت‌آور و هم‌زمان هولناک است. شگفت‌آور و هم‌زمان هولناک. بهتر است این گفتگو‌های خاطرخراش را با بیتی از سعدی خاتمه دهی:


ای گنجِ نوشدارو، بر خستگان گذر کن

مرهم به دست و ما را مجروح می‌گذاری

مرهم به دست و ما را

مجروح می‌گذاری

مجروح می‌...

زبان عمومی

دانش‌آموزانی در مدرسه‌ای در شهر لیون فرانسه در حال هم‌نوایی شعری هستند که شهرام ناظری اجرا کرده است. زبان‌شان فارسی نیست، اما دل داده‌اند به کلامی شیدا از تبار عرفان ایرانی. از یک جنبه تماشای این هم‌نوایی دلاویز، تأسف‌بار و دردآور است. افسوس دارد که چرا کودکان ما در مدرسه اجازه ندارند آموزش موسیقی ببینید و چرا چنین گرفتار جزم‌اندیشی شده‌ایم.


اما تماشای این اجرا برای من رنگ دیگری هم دارد و آن خصلت مرزناشناس و دیوارکَنِ هنر، شعر و عرفان است. چقدر خجسته است که کلام و آوایی برآمده از دل و گلوی فردی ایرانی توانسته بدون پشتیبانی‌های ایدئولوژیک، اینگونه نغز و گیرا بنشیند وسط قلب این کودکان. 


حرف‌هایی در جهان پُرآشوب ما هست که می‌تواند مرزها را درنوردد، هویت‌های پوشالی و مرزگذار را نادیده بگیرد و به زبانی همگانی با ژرفای نهاد ما ارتباط برقرار کند. این شگفت‌آور، تحسین‌انگیز و رازآلود نیست؟


چه وسعت شگرفی دارد... فکر کنید... رودکی، شاعر سده‌ی سوم هجری بگوید: «با صد هزار مردم تنهایی / بی‌صدهزار مردم تنهایی» و تو پس از سده‌های بسیار دریابی که درست زده است به قلب هدف، و اینهمه سال و قرن دوام آورده تا بیاید و بنشیند کنارِ قلب تو.


یا ابوحفص سُغدی در قرن چهار هجری از رنجی پرده بردارد که احساس می‌کنی همین امشب از زبان مصاحبی همدل شنیده‌ای:


آهوی کوهی در دشت چگونه بوذا (بودا)

او ندارد یار، بی یار چگونه روذا (رودا)


شعر و موسیقی، آبرویی اگر دارند ناشی از این فراگیری و آشنارویی است. نیازی به سیاست‌گزاری فرهنگی و اختصاص بودجه‌های هنگفت ندارند، چرا که رمز و راز گفت‌وگو با نهادِ مشترک بشر را آموخته‌اند. خوشا و فرخا کلماتی که می‌توانند هماره تر و تازه بمانند و نه مرزهای سیاسی و نه خستگی‌های تاریخ، هیچ‌کدام غباری بر چهره‌ی خوبشان ننشاند. خوشا و فرخا گویندگان، سُرایندگان، آهنگ‌نوازان و آوازپیشه‌گانی که خانه بر دل‌های آدمی ساخته‌اند و از «درد مشترک»، «تنهایی مشترک»، «مرگ مشترک»، با زبانی مشترک و آشنا حرف بزنند.


تأمل در این اعجاز ارزنده، چشم را میهمان اشک می‌کند.

صدای جاودانه‌ی خیام

امروز، روز بزرگداشت خیام است. شگفت‌آور است که چگونه به رغمِ وجود شحنگان مذهبی و تلاش‌شان برای پیراستن فضای عمومی از باورهای ضددینی، رباعیات خیام در طیّ سده‌ها نشر و بازنشر می‌شوند و به طرز و شیوه‌های مختلف در عرصه‌ی عمومی دل‌رُبایی می‌کنند. آیا این شُکوه شعر است که می‌تواند صریح‌ترین دعاوی الحادی را آسوده از تیغ سانسور با آدمیان در میان بگذارد؟ آیا اگر مضامین اشعار خیام را به زبانی جز شعر بازگو کنیم، معروض خشم و دورباشِ حافظان حریم عقاید عامه نمی‌شویم؟


آنچه شاعرانگی می‌کند شکافتن نهانی‌ترین لایه‌ی عاطفی ماست و نشاندن بی‌واسطه‌ی دردها، تردیدها و پرسش‌های جانسوز در قلب ما. خیام، به رغم تمام حرف‌های ضددینی، باقی ماند و از گزند تمامیت‌خواهی که جهان را خالی از صداهای رقیب می‌خواهد، جان سالم به در بُرد. چرا؟‌ چون توانست با کشف رمز و رازهای سخن و جادوهای کلام، با عواطف خفته‌ و دریافت‌های سرکوب‌شده تماس برقرار کند. کاری که شاید با بیانی خالی از آهنگ و تصویر و خیال، شدنی نبود. 


ممکن است با جهانبینی خیام همدلی نداشته باشیم، اما انگار همیشه بخشی از وجودمان پذیرای صدای اوست. انگار همیشه خارخاری در جان حتی مذهبی‌ترین آدمیان باقی است که آنها را به همراهی با خیام می‌کشاند. صدایی که خاموش نمی‌شود. صدایی که به رغم تجربه‌ی دلچسب‌ترین احوال مؤمنانه، همچنان زیرپوستی به حیات خود ادامه می‌دهد. صدایی که انگار روایت اعتراض ماست به مرگ که همواره با دهانی باز در انتظارِ بلعیدن ما است. صدایی که ضامن اعتراض ماست به همه‌ی کلان‌روایت‌هایی که می‌خواهند جهان را استوار بر بنیادی نیکو و عُقلایی نشان دهند. و ما، حتی اگر جرأت ابراز آن را نداشته باشیم، در بسیاری از موقعیت‌های زندگی عمیقاً احساس می‌کنیم که جهان «اینهمه نیست» و آنان که محیط فضل و آداب شدند هم جز طرح قصه‌ای شیرین، کاری نکرده‌اند و نتوانسته‌اند از این شبِ تاریک و گردابِ هایل، راهی به بیرون پیدا کنند و «گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند.»


خیام همیشه خواهد ماند، در سطور کتاب‌ها و طنین آواها و حافظه‌ی جمعی ما؛ خواهد ماند چرا که ما قادر نیستیم صدای اعتراض خود را به زندگی خاموش کنیم. قادر نیستیم به عرفان و مولانا و هر طرح دیگری که مدعیِ فهم یکپارچه‌ی هستی است، کاملاً دل ببازیم. همیشه بخشی از ما در برابر روایت‌های منسجم از جهان که می‌پندارند نقش مقصود از کارگاه هستی را خوانده‌اند، مقاومت می‌کند و این بخش مقاومت‌کننده، دل به دل خیام می‌دهد. 


خیام، دعوتگرِ فراغت است. فراغت از غائله‌ی بی‌پایان و کشمکشِ ابدیِ روایت‌های ما از هستی. روایت‌های مؤمنانه و روایت‌های الحادی. می‌گفت: «فارغ بودن ز کفر و دین، دین من است‏». 


هر یک از ما در درون خویش خیامی دارد و مولانایی. گاهی با هم کنار می‌آیند و گاهی می‌ستیزند. اما هیچ‌کدام کاملا کارزار را به نفع دیگری رها نمی‌کند. چرا که جهان دوپهلو است. جهان، یک‌دست نیست و از این‌رو، هیچ ‌روایتی کافی نیست.

آرمن (۳۹)

سلام آرمن عزیزم. دوست ناب و تابانم. می‌خواهم امشب کلماتم را از عشق آبستن کنم و به نیل تو بسپارم. مثل مادر موسی که نوزاد خود را به نیل سپرد.


می‌خواهم امشب برای تو از یک اضطرار بگویم. اضطراری که نام دیگرش عشق است. به گمان من عشق هرگز زاده‌ی یک تفنن و سرگرمی نیست، بلکه برآمده از یک ضرورت وجودی است. ضرورت فرارفتن از اختناق، از خفگی، از کمبود هوا. ضرورت رهایی از تنگنایی که بال‌های تو را رعایت نمی‌کنند.


اگر کلمات می‌توانستند از واقعه‌ی بزرگ عشق، روایتی به دست دهند، به گمانم چنین می‌گفتند:


در انجماد شب‌آلود روح، ناگهان طلوع گرم نگاهی، غافل‌گیرت می‌کند. یک‌نفس بالا می‌آید و می‌آید و می‌آید؛ و فاتحانه پرچم روح گرمش را بر ستیغ یخ‌زده‌ی جانت می‌نشاند. و تو ذوب می‌شوی.


می‌گویی‌اش از کدام مشرق آمده‌ای؟ می‌بینی جوابش را خود داری: نه، تو از جایی نیامده‌ای. تو بودی. همین حوالی. در ژرفنای روشن همه‌‌ی شعرهای نابی که می‌خواندم. در طعم گوارای همه‌ی ترانه‌هایی که زمزمه می‌کردم، حضور داشته‌ای. اما، نرم، اما بی‌صدا... گاهی از دل شعری محض، لبخندی محو می‌زدی،‌ اما چشمانم یارای یافتنت را نداشت. هم‌اکنون بیرون خزیده‌ای. از لابلای توبرتوی هزاران شعر ناب و بی‌شمار غزلِ عاشق. یکباره آمده‌ای و زل زده‌ای به ژرف‌ترین و خلوت‌ترین ابعاد چشمم. می‌گویمت: "در دو چشم من نشین ای آنکه از من من‌تری..." انگشت بر لب می‌نهی که: خموش... "در سخن نامده‌است آن که منم"


من در نهایت زمان ایستاده‌ام، درست کنار تو و به آغازِ بودن فکر می‌کنم. به آغاز لبخند و رویش ترانه. فاصله‌ی ازل تا ابد با یک قدم طی می‌شود. قدمی که حضور توست. بگذار نام تو را بدانم و در جهت خلاف حرکت ساعت بچرخم. بگذار در صدای تو دست و رو بشویم و رَخت دلم را به بندِ خنده‌ات بیاویزم.


آرمن عزیز

انگار شب خیلی هم بد نیست. خصوصاً اگر بتوان امید بست که شهابی به ناگاه از گوشه‌ای به دخمه‌ی تاریک قلب ما خواهد تابید. آرمن، شهاب عشق، تنها در اوقات کوتاه و نادری به قلب ما شبیخون می‌زند. اما اگر قدردان باشیم انگار همین برخورد کوتاه و ناپایا،کافی است که ما را در برابر یورش‌های شب، مسلح کند. آدم‌ها فکر می‌کنند باید همیشه کسی را داشته باشند که بی‌وقفه به آنها عشق بورزد. اما عشق، هرگز تن به این زیاده‌خواهی تنبلانه نمی‌دهد. کریستین بوبن می‌گوید: 


«یقین به اینکه روزی، کسی مارا برای یک بار هم که شده دوست داشته است، سبب پرکشیدن قطعی دل در نور می‌شود.»


این ماییم که باید از تابش کوتاه‌مدت عشق، ذخیره‌ای برای تمام عمر خود دست‌وپا کنیم. این ماییم آرمن. و چه نادرند آنانی که در می‌یابند آنچه عشقی بارقه‌آسا به دل آدمی می‌بخشد چنان سرمایه‌ی عظیمی است که می‌تواند برای تمام عمر، کفایت کند. بوبن می‌نویسد:


«من فکر می‌کنم که برای زنده بودن آدم باید حداقل یک بار نگاه کرده باشد، حداقل یک بار به او عشق ورزیده باشد، حداقل یک بار از خود بیخود شده باشد. و بعد از آن، وقتی آن چیز به شما داده شده باشد، دیگر می‌توانید تنها باشید- تنهایی هم بد نیست. حتی اگر هیچ‌کس اغوایتان نکند، حتی اگر هیچ‌کس به شما عشق نورزد، حتی اگر دیگر هیچ‌کس به شما نگاه نکند، آن چیزی که داده شده است واقعاً داده شده است، یک بار برای همیشه بوده است. در چنین لحظه‌ای است که می‌توانید چونان پرستویی که به سوی آسمان به پرواز در می‌آید، به سوی تنهایی بروید.»


می‌بینی آرمن، تنها دل‌های قدرشناسند که می‌توانند از سرمایه‌ی عشق بهره‌مند شوند. ناسپاسی و زیاده‌خواهی ما بزرگترین عامل محرومیت از عشق است. آرمن، مدتِ دوستیِ من و تو، کوتاه بود. اما بهتر است هم‌نوا با داستایوفسکی برایت بنویسم: 


«تو را برای آن دقیقه‌ی شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا می‌کنم. خدای من، یک دقیقه‌ی تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟»


دوست خوب من، تو رفته‌ای، شاید برای همیشه، اما ذخیره‌ی دوستی‌ای که به من بخشیدی قادر است تمام عمر، روحم را آبیاری کند.


آرمن، خیالت آبستن از شهاب‌های شبیخون باد.